دلم لک زده بود برای قیمه و فسنجان مامان پز، دل و روده ام از دست کوکتل و هات داگ و همبرگر مک دونالد دانشگاه عاصی شده بودند، از در انصاف اگر می دیدم، واقعا حق با آنها بود، هر چند تصمیم گیرنده نهایی من بودم. جگرم می سوخت وقتی پشت تصویر آنلاین مامان، قابلمه های روی اجاق گاز را می دیدم، و صدای جلز و ولز خورشت ها که حواسم را پرت می کرد، هر شب ساعت یازده شب به وقت وطن، مامان آنلاین بود، با من تماس نمی گرفت، فقط منتظر می ماند تا من تماس بگیرم و تو بوق اول جواب بدهد. هر بار بعد اینکه خوبم خوبین خوبند را پشت گوشی با هم سر می کردیم، مامان از خورد و خوراک من ابراز نگرانی می کرد، از نظر مامان در هر تماس، من لاغر و لاغرتر می شدم، من چنین احساسی نداشتم، اما خوب حق داشت، یکسالی می شد یک دل سیر غذا نخورده بودم، همه اش سرپایی بود و بی طعم و نچسب. 
اینجا رستوران ایرانی فراوان به چشم می خورد، اما رستورانی با سر آشپزهای غیر ایرانی که فرق نعناع و پونه را نمی دانند. من هیچ وقت سعی نکردم یکی از این رستوران های ایرانی یا حتی آسیایی را تجربه کنم، همیشه از کنارشان می گذشتم و داخل را نگاهی می انداختم، فقط بخاطر اینکه چهره های ایرانى ببینم.