۲۰ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «مینا» ثبت شده است

کتابی که چاپ نشد

سه خط اول کتاب: 

شروع کردن هر چیزی بیهوده‌ترین کار دنیا برای من است، من قربانی شروع کردن‌هایی‌ام که هیچ پایانی برایشان متصور نیستم، شما شروع نکنید، مگر زندگی خودتان چه چیزی کم دارد. بروید دنبال کار خودتان. قصه خودتان را ادامه دهید، اینجا چیز بدرد بخوری نیست اما اگر به شدت در مضیقه خواندن داستان زندگی من هستید باید بگویم دیر آمده‌اید ...

صفحه سوم کتاب، سه خط اول:

همه آدم‌های کره زمین همیشه چند قصه عاشقانه در جیبشان دارند. حتی آنهایی که عاشق شدن را انکار می‌کنند، ثروتمنداند. آنها مخزن عاشقانه‌ترین لحظه‌ها و داستان‌ها هستند. هیچ داستان عاشقانه‌ای بر عاشقانه‌ای دیگر نمی‌چربد، همه عاشقانه‌ها پر از حسرت و آه‌اند، همه عاشقانه‌ها پر از کاش و ابهام و ندانستن و بی‌دلیل خواستن است.

تصویر صفحه بعد:

شاید چند روز دیگر، عزم سفر کنم. این بار برای دیدن تو نخواهم آمد، این بار مقابل این کشتی غول پیکر نخواهم ایستاد، می‌دانی چرا؟ چون تو نیستی که مقابل این کشتی غول پیکر از من عکس بگیری، چون تو نیستی که دیگر ایاصوفیه را برایم توصیف کنی، تو نیستی تا در شلوغی این شهر گم شویم و من خیالم تخت باشد که تو همه جا را می‌شناسی و زبان اینها را بهتر از من می‌دانی. این بار برای دیدن مارتی‌های خلیج خواهم آمد. کلمات عاشقانه‌ای که به خورد‌شان داده‌ام را از حلقومشان بیرون خواهم کشید.

صفحه آخر: 

از این دنیا چیز بیشتری به من نخواهد رسید. کاش در این مغزم چند بیتی شعر داشتم، برای تمام کردن همه داستان‌هایی که قرار نیست تمام شوند،...

عنوان کتاب:

مینا


  • اسماعیل غنی زاده
  • دوشنبه ۱۸ بهمن ۰۰

داستان مینا- قسمت نوزدهم


کارانفیل‌ها زمستان صبرشان تاق می‌شود، سربرمی‌آورند و شکوفه می‌دهند.

مینا

یار دیرین من

از تو بی‌خبر بی‌خبرهم نیستم. دیدم. همچنان زیبایی خیره کننده‌ات دل‌ها می‌رباید. هر چند دیگر حس تعلقی به تو ندارم. اما باز تو را از خودم می‌دانم. سال‌های سال در آن شهر کنار هم بزرگ شدیم. نان و نمک خوردیم. باور دارم که تو دختر باهوش و خوش شانسی هستی. ابداً اگر بخواهم ذره‌ای تلاش و سماجت خستگی‌ناپذیرت را انکار کنم. تو دوست داشتی هنرپیشه شوی. از همان موقع داخل عاشقانه‌هایمان به وضوح آکتورمابی تو رخ می‌نمود. تو لایق این کسوتی. اینکه زیبایی بی‌حد و حصرت چقدر در موفقیتت سهم داشته است برای من مشخص است. من می‌دانم که تو ذات درست و پرورش یافته‌ای داری، مینا.

  • اسماعیل غنی زاده
  • يكشنبه ۱۲ دی ۰۰

داستان مینا- قسمت هفدهم


نمی توانستم بیشتر از این با کتاب سرم را گرم کنم. سرباز خوابیده بود. خواستم کتاب را همین جا پس بدهم که نکند یادم برود. اما دلم نیامد بیدارش کنم. شبیه من بود. شبیه روزهایی که در میدان های آن شهر غریب تنها روی نیمکتی می خوابیدم تا وقت و بی وقت عابری، ژاندارمی بیدارم کند. یا آن روزهایی که از سر بی خوابیِ روزهای قبل تر چند روز پشت سر هم دراز به دراز روی زمین می خوابیدم. وسط اتاق. همه کارهایم را همانطور درازکش رفع رجوع می کردم. 

رسیدیم به مرز ایران. با صدای راننده اتوبوس بیدار شدم. بی حواس به بغل دستم نگاه کردم. سرباز نبود. کتابش روی سینه ام مثل معشوقه ای طول راه را با من عشق بازی کرده بود. چند تایی از برگ هایش تا خورده بود. چرا سرباز کتابش را پس نگرفته بود. می توانست بیدارم کند. من حتما پسش می دادم. دلش نیامده بیدارم کند. کتاب را از روی سینه ام برداشتم. میان سینه من و کتاب کاغذی بود. سرباز نوشته بود؛ از زینب یاد گرفته ام کتاب هدیه بدهم. این کتاب برای تو. تو حتما تا ته بخوان.

اینجا باید اتوبوس را عوض می کردم. پیاده شدم. ساک و کیفم را برداشتم. بلیط تبریز را گرفتم. اتوبوس آماده حرکت بود. که من سوار شده نشده گازش را گرفت و رفتیم. 

  • اسماعیل غنی زاده
  • دوشنبه ۶ آذر ۹۶

تو ای مینای عاشق

صدای سنگین چللو 

صعود و فرود گام های من در زندگی ست

تو ای ساززن

تو ای مینای عاشق

تو پیامبر منی

تو آمده ای تا شعر را در من زنده کنی

رسالت تو دمیدن روح ستایشگر در من است

من کر و کور و مومنم

ایمانم تصور آغوش توست

با لبانت مرا تسخیر کن

تا در مقابلت زانو زنم

که تسلیم شوم،

با سازت مرا برقصان

تا از چرخش این کره خاکی پیشی بگیرم

مرا ببوس

که لبانت آغشته به طعم نت های خوش نوای زندگی ست.

  • اسماعیل غنی زاده
  • سه شنبه ۱ فروردين ۹۶

مادرش اما

پا در ره فرار بودم

مادرش از پس من می آمد 

و صدای شیون و شیدایی یار

از پس کوچه و دیوار به گوشم می رسید

چهره مینا شبیه مادرش دیگر نبود

مادرش همچون اتفاقی ناگوار

تیز و بران می دوید

در نگاه آخر مینا و من

چشم هایش خیس بود

سخت می شد دست شستن

از نگاه دختر شعرت

چشم هایم خیس باد

از همان روز که مادر از سر خشم و غضب 

سیلی جاندار و پر درد

آه و افسوس دو چندان را 

بیخ گوش من نشاند

قطره قطره اشک مینا

درخت ترس و تلخی را 

دم چشمان من آب می داد

از همان روز که من چنین زود شکستم

یار کودکی ها و قصه های من

شبیه آینه ای پاک و صادق

در نگاهم تکه تکه 

مات و مبهوت

خرد می شد 

مادرش اما

همچنان در هیکلی پوشیده از تار سیاهی 

مرا، مینا و خود را 

ناسزا می گفت.

  • اسماعیل غنی زاده
  • چهارشنبه ۲۸ مهر ۹۵

مینا- قسمت پانزدهم


  • اسماعیل غنی زاده
  • جمعه ۹ مهر ۹۵

مینا- قسمت چهاردهم

 

  • اسماعیل غنی زاده
  • دوشنبه ۱ شهریور ۹۵

مینا - قسمت سیزدهم

  • اسماعیل غنی زاده
  • دوشنبه ۲۸ تیر ۹۵

مینا- قسمت دوازدهم

photo: @minetugay

  • اسماعیل غنی زاده
  • يكشنبه ۲۳ خرداد ۹۵

مینا- قسمت یازدهم

  • اسماعیل غنی زاده
  • دوشنبه ۱۷ خرداد ۹۵