۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «نمایش» ثبت شده است

بی‌حضور باد بنیاد آنکه به میل باد خوش رقص است

یادداشتی طولانی برای نمایش "در حضور باد" اگر حوصله ندارید، اگر مشتاق نیستید، نخوانید.

ما را بسیار از خانه‌مان راندند، ما پا پس نکشیدیم. ما صاحبان حقیقی خانه‌ایم‌ و آنها که همه جا را قفل کرده‌اند و به زور خشم و تهدید قصد قلم پای ما را دارند خود روزی خرکش رانده خواهند شد. هر چند همسایه‌ها که گاهی به اشتباه تیشه به ریشه ما می‌زدند روزی به کرده خود پشیمان خواهند بود ما مصمم ایستادیم و دستاوردمان خوش بود. اضطراب‌ها و خستگی‌ها به پله‌ای برای آسودگی موقت رسید. و این بود آنچه من از یک تئاتر با تمام داشته‌ها و نداشته‌هایمان توقع داشتم.

نمی‌دانم در پست‌ترین نقطه‌ام یا دست کم در نقطه‌ای ایستاده‌ام که مثقالی حسرت و پشیمانی برای فردا روز زندگی‌ام باقی نمانده است. ما در هشت روز اجرا، میزبان بیش از ششصد تماشاگر عزیز بودیم. خوشحالم از دیدن چهره‌هایی که غالباً برایم ناآشنا بودند و شاید اولین بارشان بود که تئاتر می‌دیدند. بگذریم که نقاب از چهره‌های بسیاری افتاد، هر چند حضور اندک چهره‌های آشنا، مرهم خستگی‌مان بود. من همیشه با دعوت و پاکت فرستادن برای تماشای نمایش مخالف بوده‌ام و هنوز هم هستم.

در هشت روز، در اردبیل، پارسآباد، مشگین‌شهر، بیله‌سوار و خلخال ما بدن‌هایی را دیدیم که محتملا با خود صادق بودند و دورو نبودند. بدن‌هایی که به اراده خود و نه به سفارش نهاد و ارگانی دست به عمل زده بودند. حضور بدن‌ها فضا را به نفع ما تسخیر می‌کرد و چه دستاوردی بهتر از این. چه چیزی بهتر از این می‌توانست تلخی و گزندگی چندین ماه تمرین را خنثی کند و دماغ بدخواهان و آنهایی که حرف به پشت سرمان می‌بستند را له کند.

این مهم جز با تعهد و پای کار بودن عزیزانم میسر نمی‌شد. عزیزانی که هر کدام با مرارت‌ها و مشغولیت‌های کم و بیش زندگی فردی‌شان شش ماه تمام به معنای واقعی کلمه حضور داشتند. به جرأت می‌توانم بگویم؛ هلیا، حامد، سینا، آیدا، حنانه، اسما، شیدا، ندا، موسی، مبینا، عرشیا، سیاوش و رضا برای این کار سنگ تمام گذاشتند. من هر روز تمرین به یمن حضور این عزیزان برای اجرای این نمایش مصمم می‌شدم. هر چند خبرهای خوبی از خیابان نمی‌رسید...
در لابه‌لای کار مشترک با گروه جوان و پرانرژی و تجربه‌ای که منحصر به خود من است، دریافتم هم‌کلام شدن و تکاپو برای ساختن با آدم‌های پرانرژی و بی‌حاشیه همان فضایی‌ست که من همیشه دنبالش بوده‌ام. ناگفته پیداست که حضور بزرگان و پیشکسوت‌هایی همچون آقای عظیمی و خانم اوجاقی که درس و محبت‌شان انکارنشدنی است.

این نوشته برای یک شروع یا شاید یک پایان می‌تواند جمع‌بندی مناسبی باشد. یکی که خیلی دوستش دارم تعهدی از من گرفت که آخر سر وقتی همه چیز به خیر پایان یافت، حرف‌های گفته و نگفته‌ام را در چند پاراگراف بنویسم. یعنی از نظر تعداد کلمات و عمق قابل درک، بلندتر از هر تعهدی که تاکنون داده‌ام. واقعی‌تر از آنها. صادق‌تر از آنها. هر چند هنوز به طور قطع نمی‌توان پایانی برای این نمایش تعیین کرد. این بارِ سنگین نوشتن را هر بار به زمان نامعلومی هل می‌دادم. البت که یادداشت‌های کوتاه شخصی برای این کار نوشته‌ام، اما هیچ کدام نمی‌توانست تمام آنچه باید گفته شود را در یک یا دو پاراگراف خلاصه کند. من در همان نوشته‌ها دستم را به سوی مردم دراز می‌کردم. چندین بار برای نوشتن یادداشتِ جلب حمایت مردم به تردید افتادم. برداشت من از وضعیت جامعه و در زمره آن جامعه هنری این بود که هیچ کسی حال خوشی برای به نظاره نشستن و تماشای یک شبه-تئاتر یا تجربه برآمده از تلاش‌های چند جوان علاقمند را ندارد. من بین دو طیف ایستاده بودم. و این هر دو مرزهای تصمیم‌گیری من را جابجا می‌کرد. ابتدا کار را با گروه بازیگران باتجربه و بزرگسال شروع کردیم. بسیار خوشحال بودم و پر از اضطراب. اضطرابِ کار با آدم‌های باتجربه، کاربلد.

  • اسماعیل غنی زاده
  • يكشنبه ۷ خرداد ۰۲

از دست هایت نفس می گیرم

با هم یک نفر بودیم. در راس پیکان آن توده شلوغ مقابل تماشاخانه. نیم ساعت سرپا ایستادیم. نیم ساعت خندیدیم. آن هم با نگاهمان. انقدر نزدیک بودیم که می شد، عطر تنت را کشید و لذت برد، می شد بوسیدت. یک نفر بودیم و چهار تا بلیط دستمان بود. پیش دستی کرده بودیم. من به تو، تو به من. و هر دو نافرجام. گاهی از سکوت بیش از حد نفرت داری گاهی عاشق سکوتی. شروع نمایش با سکوت و خاموشی شروع گره خوردن دست هایمان بود. کف دستم غرق عرق بود. انگشتانت لیز می خوردند لای دستانم. لرزان و بی مقدار چیز هایی شبیه دعا روی جلد دستم می نوشتی. دو نفر بودیم در میانه ترین ردیف صندلی ها. جایی که حتی زمزمه بازیگران را هم میشد شنید، میشد بوی عرق تن شان را شنید. یا جنبش های مداوم قلب هاشان. هنوز نیمه راه بودیم. به دستم فشار می آوردی.  غرش سازها و تمبک ها تنمان را می لرزاند. مو به تنمان سیخ می شد. انگار می ترسیدی. غرق نمایش بودی. حواست جایی میان پرده های بازی گیر کرده بود. خودت را آنجا یافته بودی. دیگر لمس دستانم حرکتی نداشت. چسبیده بودی به دستانم. بازیگر مرد هر چه می گفت. انگار به تو گفته باشد. عکس العملت عجیب بود. من باید کاری می کردم. در سکوت و خاموشی سالن. من هم دستانت را می فشردم. شانه ام را می چسباندم به تو. گرم می شدیم. عرق می کردیم. هر بار که از عمق وجودت نفس می کشیدی، فکر می کردم این دنیا برایت کوچک است. تحملش را نداری. چشمانم دنبال بازیگران می رفت. فکرم دنبال تو بود. هر بار که خنده ام می گرفت. دیدن خنده های تو را ترجیح می دادم. می فهمیدم که نفست تنگ است. اگر دم در، جایی نزدیک خروجی های سالن نشسته بودیم. می زدیم بیرون. نفسی تازه می کردی. گفته بودی قبل ترها سیگار می کشیدی. من همان لحظه تو را می نوشتم. می دیدمت و می نوشتم. تو با نفس کشیدنت وجودم را لای ریه هایت حبس می کردی. من اصلا متوجه نشدم کجای نمایش حرف از خیانت شد. تو فهمیده بودی. من دنبال تو بودم در آن سالن تاریک. میان صدای ممتد خش و جیرجیر باندهای خراب، داشتم از نو کشفت می کردم. در آن آشفتگی به بودنت عادت می کردم. به بودن یک هم نفس. شبیه تهدید کردن بود. همین که نمایش تمام شد. چیزی در گوشم زمزمه کردی، شبیه دوست دارم شنیدم. مطمئن نبودم. جلدی بلند شدی، به هوای تشویق بازیگران، من هم از صندلی کنده شدم. کیف را به شانه ات آویختی. قصدت چه بود؟ گفتی می روی و من اگر دلم خواست دنبالت بیایم. انگار مجبور به ترک آنجا بودی، و شاید من. همه ایستاده برای بازیگران دست می زدند، بازیگران رورانس باشکوه شان را اجرا می کردند. با لب هایی پر از خنده با چشمانی خسته. من و تو اما لای ردیف های تماشاگران می لولیدیم. تو جلوتر صف های تماشاگران را می شکافتی من پشت سرت. هیچ نمی دیدم. حال تو خوش نبود. تو هم چیزی نمی دیدی انگار. سرفه داشتی. نفست تنگ بود. گاهی سکوت می کردی و یکباره نفست بالا می آمد. همه چیز غریب بود. از مقابل همه رد می شدیم. نگاهم نمی کردی. راست می رفتی که در خروجی را باز کنی. جز همان در چیزی توی مغزت نبود. خالیِ خالی. من دست جنباندم و در را برایت باز کردم. فضای زیست مان وسیع تر شد. اکسیژن ریه هایت را پر کرد. آرام شدی. مکث کردی، نزدیک هم بودیم به اندازه پنج بند انگشت ظریفت. باید از دستانت می گرفتم. و فکر درمانگاهی چیزی را می کردم. دنبال لیوانی آب بودم. چرا حرف نمی زدی؟ مرتب دم و بازدم می کردی. نشسته بودیم توی ماشین. جدی جدی دستم را کشیدی طرف خودت. گفتی این آرامم می کند. اینبار من سکوت کردم. انگار حرف هایم اکسیژن هوای اطرافت را می گرفت. بین شماره های نفست اندازه دوست داشتنم را حساب می کردم. خیلی بیشتر از تو بود...

  • اسماعیل غنی زاده
  • چهارشنبه ۴ بهمن ۹۶