۱۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «چشمانت» ثبت شده است

سفیدی سفید چشمانت

من به چشم هزار هزار نفر خیره ماندم، از هر رنگ، از هر تیر و طایفه‌ای، زن و مرد، دختر و پسر همه را در ترمینال و متروی بد بوی تهران که به سردخانه بهشت زهرا می‌ماند خسته و له، عاجز و کلافه دیدم. لوچ و کور هم دیدم. و چشم تو را. نه در انتها، بلکه پیش از بیداریم در خواب دیدم. سفیدی چشمانت دیگر انعکاس آسمان آبی را نداشت. همچون هوای تهران، سفیدی سفید چشمانت تیره و کدر بود. غم داشت. چه گفته‌اند که غم از باریکه‌ی لحظه‌های تلخ و کین‌دار به دلت نشسته است؟ بیا کمی کودکی کنیم! چشم‌دل‌مان روشن شود.

  • اسماعیل غنی زاده
  • سه شنبه ۱ شهریور ۰۱

10 دی

تو همیشه براى من در زمینه های فراوانی الگو بوده ای. انگیزه بوده ای. تو فارغ از هر چیزی شبیه فرستاده های الهی هستی که بر من نازل شدی. گفته ام که تو پیامبر من هستی، و این بندگی برای من عین سکونت در بهشت است.


بانوی شعله های ابد
چنگت را بردار و
ترانه های شگفتت را ساز کن،
بگذار، نت های جهان
گرداگردت
دو زانو بنشینند
بگذار سنبله ها در بارانت خم شوند

 

شعر از شمس لنگرودی

  • اسماعیل غنی زاده
  • سه شنبه ۱۰ دی ۹۸

بوس اسنپی

سرمو خم کردم طرف شونه ت و گفتم: میدونی چه حسی دارم. گفتی: چه حسی؟ گفتم اینطور که چشمان تو رو نگاه می کنم و سیر نمیشم، می خوام همین الان دنیا به پایان برسه ولی زود به خود میگم حیفه آینده مون رو از این چشم های زیبا نگاه نکنم... دستمو فشار میدی، تبسم می کنی...

هر وقت عکس هات رو می بینم دلم می خواد اسنپ بگیرم بیام بوس بارونت کنم و برگردم... 

  • اسماعیل غنی زاده
  • يكشنبه ۱۰ تیر ۹۷

جام جهانی چشمانت

"فینال روزیه که سفت بغلت کنم و از هر دو تا چشمای طلایی ت بوسه بچینم".

علاقه خاصی به کاپ اخلاق داشتیم. هر چقدر زمینه برای سوار کردن دوز و کلک مهیا بود، ما کاسه داغ تر از آش میدان بودیم. یادت هست لابد بارها گفته ام. آن باخت سهمگین. آن باخت به یاد ماندنی. باختی که ما را با چالشی به نام کاپ اخلاق، چرایی ها و چگونگی ها آشنا کرد. توی رختکن سرمربی داد می زد" فوتبالو به گه نکشین، من سرمو میدم اما برای همچین ادایی به تیم حریف التماس نمی کنم". نبودی که ببینی، اکثر بچه ها باور داشتند که خواهیم باخت. برای انکار آن باخت بد، می خواستند تیم مقابل را بی حریف وسط میدان تنها بگذارند. چیزی دور از آیین مسابقات.  تا نه با شوت و نه با دست و پا شکستنی، سه امتیاز بازی را تقدیم تیم حریف بکنند. همین کاری که مراکش هزار بار نیکوتر از آن را پیش کش داد. ببین که این هم کاری بدور از اخلاق نیست. شبیه تقدیم کادوهای یکهویی است. 

  • اسماعیل غنی زاده
  • شنبه ۲۶ خرداد ۹۷

حتی سالها در کنارت زندگی کرده ام

نگاهم بند پلک های توست

باید چشمانت را بوسید

چشمانت زندگی می پاشند

شبیه خودت

که ذهنم را پر میکنی از عطر کلامت

گاهی احساس مچاله بودن تسخیرم می کند

شبیه میوه ای پژمرده و فاسد

گلابی یا ...شبیه کدام میوه ام؟

دست که میکشی به سر و رویم

انگار که درختم از بیخ تکانده می شوم

گاهی دلم تنگ می شود به لحظه ای که با تو خلوت می کنم

                                                                 خلوت تر از تنهایی

چیزی خیالم را چنگ می زند

مرا به خانه ات دعوت کن

به خانه ای گمشده لای حجم بی رحم شهر

به خانه ای معلق در آسمان

به پناهی دنج میان شلوغی شهر

مرا به خانه ات دعوت کن

راه آمدنم را منتظر باش

مردی با پاکت هایی در دست، در شیب ناعادلانه خیابان

که برای کمین سوی خانه تو می آید

در خانه ای که یکی از چهار دیوارش حیاط مدرسه است

مدرسه ای با چراغ هایی روشن اما خالی

خالی از صدای شور دخترها

گفته ای روزها کار و بارت را ول می کنی 

و خودت را غرق تماشای مدرسه میکنی

نگاهم کن

مردی از لای طرح های سیاه قلمت راه افتاده است

با پاکت هایی شبیه هدیه

به سوی تو می آید.

آنکه می آید منم

منی که سالها در راهم

حتی سالها در کنارت زندگی کرده ام

بگذار وسط خانه بی غل و غشت مشغول بوییدن عطر تنت باشم

بگذار نرده های این خانه رنگ زندگی بگیرند

بگذار میان این شاعرانگی گمشده ام را هزار بار پیدا کنم

اینجا خانه توست

گاهی دعوتم کن

برای دیدنت

این خانه جایی ست که دو خط موازی را به هم وصل می کند

این خانه مقدس است.

  • اسماعیل غنی زاده
  • شنبه ۵ خرداد ۹۷

ما بیشتر از دو نفریم

عین آدمی که می تونه زیر زِل آفتاب تا ساعت ها منگ و مجنون بشینه و چشماش رو با تکون تکون های ریز پرنده ها بجنبونه، خیالم خالی و آسوده س. هیچ شعری به ذهنم نمیاد. هیچ تصویری ندارم جز یکی. همون لحظه ای که با سه چهارم رخ میگی: این سوال از اونایی هستش که نمیشه بهش گفت نه. بعدش شروع میکنی به پلک زدن، منم میگم آره نبایدم بگی نه و بغلت می کنم. من هر بار که میخوام بغلت کنم، ببوسمت، ازت اجازه ش رو می گیرم. حتی اگر جوابش رو از چشات بدونم باز می پرسم.  لحظه رو که ول کنیم به حال خودش حض می کنیم دو تایی ولی به دور دورها به بعدها فکر کنیم، می پیچیم تو خودمون و می ترسیم. 
  • اسماعیل غنی زاده
  • سه شنبه ۲۱ فروردين ۹۷

جغرافیای آرامش

وقتی میگم وزززززز وزززز. ریز ریز میخنده. کسی که بهتر از خودم فضایى رو  که تو خیالم برای زندگی می سازم رو درک میکنه. وقتی به چشام زل میزنه یه پنجره می بینه، یه ویوی خوب که همه چیزش درسته. یا وقتی دارم نقش بازی می کنم، نمیگه، حوصله ندارم. این ادا و اطوارها چیه؟ لذت می بره، از ته دل می خنده. امروز نقش معتاد و صاف کار رو و راننده تریلی و ملا رو بازی کردم، یا سری قبل یه بچه دبستانی بودم براش. پایه س برای دیوونه بازی های من. برای خوش گذرانی این چند صباح زندگی. برای پر کردن لحظه با خنده هایی واقعى. 

انقدر شعورم در زمینه حفظ و پنهون کاری احساسات تو جمع ناچیزه که، وقتی مقابل چشام، باهام صحبت میکنه. ذوق زده میشم، چشام از سر خوشحالی پر میشه از اشک شوق. اگه دوتایی جایی بیرون از تمرین و یا جاهای غیر رسمی باشیم، یک ثانیه نمی تونم جدی باشم، فقط می خوام بخنده... 

کسی قدم گذاشته تو زندگی من، که خواسته های منو مهم می دونه. سر کار بیشتر از همکار، همیار و همفکر من میشه. سخت ترین مسایل رو با بردباری و دقت سعی میکنه راه بندازه...

میگم تو ماشین خوابت ببره، کسی جز من نیست، پس سرت رو میذاری رو شونه من، می خوابی، بعد که بیدار شدی با هول ولا میگی، "اینجا کجاست؟ من کجام؟"،" ولی نمیگی " تو کی هستی؟!"

به نقطه آرامش زندگیم رسیدم. امروز دوباره گفتم" دوست دارم". 

  • اسماعیل غنی زاده
  • شنبه ۱۲ اسفند ۹۶

این ها که عشق نیست...

اینکه بگویم چشمانت عاشقم می کند، دلیل محکمی پشت حرفم ندارم، دوست داشتن یا همین وابستگی شدید روحی و جسمی که می گوییم عشق، چیزی نیست که از راه چشمانت یا فرم صورت و انحنای لبانت اسیرم کرده باشد. هر چه از این دست حرف ها بگویم دروغ است یا حداقل حرف تو دلی و حقیقت محض نیست. مگر می شود سال ها پیاده روهای شهر را با تو قدم زده باشم و دلیل این هم قدمی اندام زیبای تو باشد. دروغ است اگر عشق را عطر تنت بدانم. اینکه نمی توانم تعریف عشق را رک و پوست کنده به تو بگویم، تعریف عشق همین است. سرخی نوک بینی ت در سرمای جان سوز زمستان اگر چه مرا وسوسه می کند برای بوسیدنت و به آغوش کشیدنت، اما این ها که عشق نیست. به تفسیر تو چشمانم شوق زندگی دارند. و به یقین که این چشم ها سال ها چشم به راه بودند. دریغ از آمدنی. هر چه بود، هر چه صرف می شد از فعل رفتن بود...رفتی و دیگر شوق از چشمانم پر کشید... 

  • اسماعیل غنی زاده
  • شنبه ۱۳ آبان ۹۶

من دل خوشم

به تک چراغ این رابطه
این بده بستان واهی
این پل بی رهگذر
این تصویر تلخ
که تفسیری مختصر دارد
درد
گاهی چراغی روشن است،
آنجا که حرفی عود کند،
گاهی چراغم بی اثر،
آنجا که روز روشن است،
عامل بر این بی وزنی،
خار حرف بی اثر
من دل خوشم
به یک سلام و هزار علیک نیامده
به لرزش تک چراغ این رابطه
در برگریزان
من بی قرار پائیزم
که تو را
در من روشن می کند
تک چراغم
روشنم
  • اسماعیل غنی زاده
  • چهارشنبه ۵ مهر ۹۶

چشمان خمارت

شما هم اگر حوصله نکردید نخوانید، مثل او که حوصله نکرد...

وقتی هنوز معنی واقعی ازدواج و یا رابطه با دختر را نمی دانستم، با دیدن هر زوج جوانی خودم و تو را در کالبد آنها تجسم می کردم، فکر می کردم حق همه آدم ها این است که در جوانی با شخصی آشنا بشوند و بقیه عمرشان را با او بسر کنند، آن زمان ها هنوز چهره زیبای تو را ندیده بودم، تصویرت بیش تر سیاه و سفید و بریده و بریده بود، وقتی چشمانم را می بستم، در زمینه ای آغشته به سیاهی، گاهی چشمانت، گاهی شکل کامل چهره ات و گهگاهی خنده هایت را می دیدم، من برنامه ام این بود که تو ایرانی نباشی، بیشتر دخترهایی که دوستشان داشتم خارجی بودند، مثلا آن وقت ها ما پزشک دهکده می دیدیم یا همه آن فیلم هایی که دختران بور و استخوانی با چشم هایی آبی در آن ها بودند، من تصویر تو را تکه تکه از لابه لای آن فیلم ها بیرون کشیده بودم و روی صفحه ای سیاه کنار هم می چیدم و گاهی به تماشایت می نشستم، چشمانم را می بستم و نگاهت می کردم، بیشتر وقتی خسته بودم یا سرم گیج می رفت تو مقابل چشمانم دست و پا می زدی، تو را من با دستان خودم ساخته بودم، و برای زندگی با تو پیش می رفتم، که ناگهان همه تصویرها مانند تکه های پازل از هم پاشید، من با چشمانی باز تو را دیدم، آن هم با لباسی سفید، عاشقت شدم، عاشق رنگ شال گردنت، رنگ عینک آفتابی ات کفش های همیشه اسپورت و قشنگت. تو همانی بودی که تصویر ذهنم را از هم پاشیدی و من دوباره شروع کردم برای ساختن تو. چند سالی زمان برد، بعد ها هم تو و هم من فهمیدیم انگار برای تمام کردن تصویرهای ذهنمان بهتر است نزدیک هم باشیم، تو همان بودی که در ذهنم هر روز تو را کامل می کردم، راه رفتنت، حالات ابروهایت وقتی می خندی، گریه می کنی، عصبانی می شوی یا وقتی ناراحتی، چشمانت همان بود، همان چشمان پر ذوق و انرژی و گاهی خمار و دل داده.

کاش از آن سال ها حداقل یک عکس دوتایی با تو داشتم، انقدر ماندنت موقتی بود که اصلا بهانه ای برای عکس انداختن نبود، ولی از آن سال ها هر عکسی که می بینم، جای خالیت را می دانم کجاست، می دانم وقتی من با دوستانم عکس می انداختیم، تو وقت دکتر داشتی، یا چه می دانم رفته بودی پی خوش گذرانی و یا روی تخت بیمارستان منتظر ترخیصت بودی...یادم هست یکبار بخاطرت دروغ گفتم، شاید تو فراموش کرده باشی ولی تا آن موقع بخاطرت دروغ نگفته بودم،...تو بیمار بودی، چند باری ریه هایت را جراحی کرده بودند و باز خبر بهبودیت دورتر از دور بود. هم گروهی من بودی، سر ارائه تکلیف کار گروهی من و تو، استاد از تعداد زیاد غیبت های تو پرسید، من دست و پایم را گم کردم، قرار نبود همکلاسی ها از ماجرای بیماریت خبردار بشوند، هر چند بعد ها فهمیده بودند،... استاد پرسید: "هم گروهی شما کمک میکنه بهتون، غیبتش طولانی شده!" بدون فکر و با عجله دروغ گفتم، گفتم: استاد هربار قسمتی از کار رو ایشون کار می کنند و قسمتی رو من...می ترسیدم جان نثاری ام گل کند و عشق مان برملا شود، ... خاطرات همه روزهایی را که با تو بودم را یک به یک نوشته ام ...شاید روزی داستان یا رمان شدند...

 هر چقدر به رقم های این زمان لعنتی افزوده می شود تو و من از هم فاصله می گیریم، چند سال پیش فاصله مان کمتر از یک مسیر پونصد تومنی تاکسی بود، بعد از آن کمی دورتر شاید دویست کیلومتر و بعد از آن هزاران کیلومتر. بعد از این هزاران کیلومتر پر از درد و و ناله و شکایت داستان هایمان را نوشتم، نمی دانم می خوانی یا نه به گمانم وقت و حوصله خواندنشان را نداشته ای، تو دنبال هیجانی، این جا بین این همه کلمه و حرف بجز تلخی هیچ حسی نیست لابد، از زمان جدایی مان هر روز برایت شعر می بافم، فکر می کنم همه بجز تو می خوانند، کاش اگر می شد بعضی از آنها را می خواندی و به یاد ایام سرت را تکان می دادی و مثل من افسوس می خوردی...نه نه افسوس نه ... بخند، با غصه خوردن چیزی عوض نمی شود، خیلی سال از روی رابطه ما گذشته است، له شده ایم...وقتی عکس هایت را می بینم، برایت خوشحالم، واقعاً خوشحالم...تو یکی از ما بودی که نجات یافتی و من ادای قهرمان های این مزخرف عشق نامی را در می آورم...عاشقی که از پس معشوقه ترک یار گفته اش شعر می گوید، می نویسد و هر کتابی که می خواند رویای با تو بودن را در آن می یابد، مضحک ترین قهرمان ها... گویی من هیچ چیزی به این زندگی دون بدهکار نیستم، سرم را پایین می اندازم و منتظر رسیدن مرگ می ایستم.

*آهنگی که مال ما بود


  • اسماعیل غنی زاده
  • سه شنبه ۲۳ خرداد ۹۶