۷ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «چشمانم» ثبت شده است

مغزم

مغازه مغزم تهی تر از بازار است
که دشت اول و آخر
با تر چشمان و آزار است

  • اسماعیل غنی زاده
  • جمعه ۸ آذر ۹۸

بی نهایت باشیم

دنیا منهای همه 
ضرب در تو 
تقسیم در پیکسل های چشمانم
عشوه و کرشمه اعداد دوست داشتن در مغزم
چه معامله ای 
چه حسابی
که می چربد به همه ی داشتن های دنیا
کم نشو از من، از بودنمان
بیا با قدم هایمان
از مسافت بینمان کم کنیم
بیا و آنسوی ترازوی زندگی
آنسوی دو خط مقطع موازی
بیا با من
بیا که جایت در چهار ضلعی اتاقم جای خالی ست
بیا و پر کن
رنگ کن سرای تنهایی ها را...
با تو به بی نهایت می اندیشم نازنین...
  • اسماعیل غنی زاده
  • يكشنبه ۳۰ ارديبهشت ۹۷

ما بیشتر از دو نفریم

عین آدمی که می تونه زیر زِل آفتاب تا ساعت ها منگ و مجنون بشینه و چشماش رو با تکون تکون های ریز پرنده ها بجنبونه، خیالم خالی و آسوده س. هیچ شعری به ذهنم نمیاد. هیچ تصویری ندارم جز یکی. همون لحظه ای که با سه چهارم رخ میگی: این سوال از اونایی هستش که نمیشه بهش گفت نه. بعدش شروع میکنی به پلک زدن، منم میگم آره نبایدم بگی نه و بغلت می کنم. من هر بار که میخوام بغلت کنم، ببوسمت، ازت اجازه ش رو می گیرم. حتی اگر جوابش رو از چشات بدونم باز می پرسم.  لحظه رو که ول کنیم به حال خودش حض می کنیم دو تایی ولی به دور دورها به بعدها فکر کنیم، می پیچیم تو خودمون و می ترسیم. 
  • اسماعیل غنی زاده
  • سه شنبه ۲۱ فروردين ۹۷

جغرافیای آرامش

وقتی میگم وزززززز وزززز. ریز ریز میخنده. کسی که بهتر از خودم فضایى رو  که تو خیالم برای زندگی می سازم رو درک میکنه. وقتی به چشام زل میزنه یه پنجره می بینه، یه ویوی خوب که همه چیزش درسته. یا وقتی دارم نقش بازی می کنم، نمیگه، حوصله ندارم. این ادا و اطوارها چیه؟ لذت می بره، از ته دل می خنده. امروز نقش معتاد و صاف کار رو و راننده تریلی و ملا رو بازی کردم، یا سری قبل یه بچه دبستانی بودم براش. پایه س برای دیوونه بازی های من. برای خوش گذرانی این چند صباح زندگی. برای پر کردن لحظه با خنده هایی واقعى. 

انقدر شعورم در زمینه حفظ و پنهون کاری احساسات تو جمع ناچیزه که، وقتی مقابل چشام، باهام صحبت میکنه. ذوق زده میشم، چشام از سر خوشحالی پر میشه از اشک شوق. اگه دوتایی جایی بیرون از تمرین و یا جاهای غیر رسمی باشیم، یک ثانیه نمی تونم جدی باشم، فقط می خوام بخنده... 

کسی قدم گذاشته تو زندگی من، که خواسته های منو مهم می دونه. سر کار بیشتر از همکار، همیار و همفکر من میشه. سخت ترین مسایل رو با بردباری و دقت سعی میکنه راه بندازه...

میگم تو ماشین خوابت ببره، کسی جز من نیست، پس سرت رو میذاری رو شونه من، می خوابی، بعد که بیدار شدی با هول ولا میگی، "اینجا کجاست؟ من کجام؟"،" ولی نمیگی " تو کی هستی؟!"

به نقطه آرامش زندگیم رسیدم. امروز دوباره گفتم" دوست دارم". 

  • اسماعیل غنی زاده
  • شنبه ۱۲ اسفند ۹۶

ترس لرز

من بیشتر از هر چیزی یا کسی از خودم می ترسم، از خود خود لعنتی ام. حتی به خودم فحش می دهم، از ترس، منی که زبانم به فحش نمی چرخد. به حرف نمی چرخد. از خودم وقتی حرف بزنم، چند کلمه ناچیز و بی ربط دست و پا می کنم، بزور. تنفر را فقط برای خودم حس می کنم. وقتی از خودم متنفر باشم، عاقبتش ترس است، ترس که می آید سر وقتم، خستگی می آورد، درد می آورد، مچاله و له شده، جلوی بخاری دراز می کشم، عین بزدل ها. مادر جور دیگر نگاهم می کند، پدر بدتر، و من طعم تلخ زبانم را می مکم، ترس که می آید، چشمانم بسته می شوند، انگار کیسه ای به سرم کشیده باشند، از همه بیزار می شوم، این همان لحظه است که قلبم خودنمایی می کند، دلش می گیرد، می خواهد تنم را بدرد، بزند بیرون، نفسی تازه کند، شکمم بالا و پایین می شود به قصد نفس کشیدن، که ترس با حرارت درونم غلیان می کند. اگر قرار به خیال بافی باشد، خنده های من، عکس العمل هایی احمقانه در مقابل ترس اند. ترس را آدم ها می آوردند و آدم هایی دیگر آن را از دلم می کنند و می برند. وای به روزی که حواسشان پرت باشد و ترس روانم را زخمی کند...

  • اسماعیل غنی زاده
  • سه شنبه ۱ اسفند ۹۶

در قعر

با باران چشمانم را
با عطر تنت دلم را
سیر می کنم
دلداری می دهم
حال من پرسی اگر
زنده ام به دمی که نفس ندمی
مخزن بارانم ولی
در دلم خبر خشکسالی ست
بی شک این فاجعه بار ترین خبر قرن می شود
مرد عاشق از تشنگی خواهد برید.
تشنه از تو
سیراب از خود
خواهم پرید
در قعر نیستن، سوختن
می شوم ذره ای از تل خاکستر
هر دلی عاشق شود می سوزد
دل من عاشق بود. لامصب
  • اسماعیل غنی زاده
  • چهارشنبه ۲۲ آذر ۹۶

باشد...

فقط باید چشمانم بسته باشند تا آنسوی مارپیچ ذهنم تصور شود. اینکه نمی بینم، ترس دارد اینکه، دیگر سوی آن بر من پوشیده است ،ترس دارد ، دلهره می آورد وقتی ذهنم چنگ می گذارد بر تصورات غلط ، می گیرد و می رود تا انتهای راهِ کجِ خیالبافی تا انتهای روایتی که خیال بدِ من از آدمهای اطراف تو می سازد، شبیه دیوار بلند و قطور اسارتگاهها ، صف کشیده اند مقابلم،و من در تنگنای سیمانی پیکرهاشان گیر افتاده ام . دستم را بگیر ، روی برگردان از آنها ،بیا بگریزیم .آنها هیچ دردی را دوا نمی کنند .اینجا، بالای این همه دیوار سیمانی تنها من با صدای تو آسوده می شوم ، با آخرین لبخند ماندگاری که تصویر رنگی من و توست.


 Oğuzhan Koç - Her Aşk Bir Gün Biter.mp3


  • اسماعیل غنی زاده
  • يكشنبه ۵ مرداد ۹۳