۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «کافه» ثبت شده است

بلنگم

من با این پای لنگم، پله ها رو یکی چهار تا می رفتم بالا. از آخرین پله می دیدم که تنها پشت میز گوشه دیوار نشسته. چشامو کنترل می کردم که به این فضاى غریب و لاکچری مانند عادت کنن. همین که رسیدم بالا، یکی از بغل دستم بلند شد. خوش و بش، به به و از این طرفا، تو کجا اینجا کجاها، تنهایی میگردی ها، من هم دست و پامو گم کرده بودم، چون اصلا انتظار نداشتم استادم رو اینجا تو این موقعیت ببینم. فوری فهمید یه پام می لنگه، پرسید چی شده کجا شده، منم هی می خواستم اون خانومی که اون گوشه تنها نشسته بود رو نشون استاد بدم، یا یه جوری بهش بفهمونم که من با کسی دیگه قرار دارم. ولی یکم کم رویی باعث شد شروع کنم و از اول هر  اتفاقی که افتاده بود رو بهشون بگم. بعد وسطهای حرفم خانومه یادم افتاد. اینکه تنها تو اون گوشه نشسته و مطمئنن منو می بینه که دارم با یکی دیگه صحبت می کنم و ایشون رو علاف کردم.

 از قضا استاد هم هر هفته با ما میاد فوتبال، اون هفته که پام آسیب دید، استاد نیومده بود. برا همین مجبور بودم براش تعریف کنم. تا یه جایی حرف رو کشوندم، ولی یادم می افتاد اون خانومه تنها تو اون گوشه نشسته و منتظر منه، راهی نبود بجز اینکه با اشاره سر به استاد نشون بدم که برای چی اومدم تو این کافه. بالاخره دوست استاد متوجه منظورم شد، بهش گفت دست از سرم برداره. می دونستم که استاد همش از پشت سر منو می پاد. خانومه همونی نبود که چند ماه پیش دیده بودم، یه جورایی به خودش رسیده بود. حداقل اینو از این فاصله میشد تشخیص داد. احوال پرسی کردیم. اولین چیزی که بعد از روی زیبای خانوم دیدم، پنج تا ته سیگار مچاله شده بود و یک فندک. نمی دونم چرا تو اون موقعیت بجای اینکه دست بذارم روی دست، دست بردم به فندک، برداشتم و یه جوری باهاش ور می رفتم. استرسم خالی میشد. نه اون نه من نمی دونستیم با چی شروع کنیم. من به این فکر می کردم که بالاخره چه چیز مهمی بوده که ما رو کشونده اینجا...

  • اسماعیل غنی زاده
  • چهارشنبه ۱۸ مرداد ۹۶

می لنگم

فقط یه گل می خواستیم تا مساوی بشه، بازی سر این بود که هر تیمی باخت باید برای نفرات تیم مقابل نوشیدنی حلال بخره، واسه همین بود همه با جون و دل بازی می کردن. فقط پنج دیقه آخر رو فرصت داشتیم تا حداقل مساوی کنیم. دقیق یادمه که حرکت رو خودم شروع کردم، فرستادم به جناح راست، فکر کنم توپ تو پای آرش بود، من خودمو رسوندم پای دروازه تا آرش بفرسته برام و بتونم گلش کنم، آرش خیلی خوب زمینی به صورت مورب توپ رو فرستاد به طرف من، من خیز برداشتم تا توپ رو بزنم که یهو دروازبان اومد با تکل توپ رو دفع کرد. در ادامه حرکت دروازه بان بخاطر اینکه ما چند قدمی از هم فاصله نداشتیم، دروازه بان با کمر روی زمین سر خورد و تا اینکه رسیده به پای چپ من و پام زیر کمرش موند و به صورت خیلی وحشتناکی به داخل تا خورد، حتی اون لحظه صدای کشیده شدن عضلات و استخونام رو هم من شنیدم، پای چپم رو از زانو به پائین دیگه حس نمی کردم. همه دورم حلقه زده بودن، هر کی یه سوالی می پرسید، هر کی یه حرفی می زد،حتی بعضی ها شوخی می کردن، بهشون گفتم منو بکشین بذارین بیرون زمین شما بازی رو ادامه بدین، چند نفری منو از زمین کندن و گذاشتنم پشت دروازه، خیلی ترسیده بودم، شاید شکسته بود. آروم آروم حس کردم می تونم پام رو تکون بدم. 

وقتی رسیدم خونه، یک راست رفتم در فریزر رو باز کردم و یخ ها رو ریختم تو نایلون، اومدم تو اتاقم، یخ رو گذاشتم رو پام. تو همین حین کارگردان زنگ زد که چرا جواب نمیدی یک ساعته زنگ می زنم، بهش تعریف کردم که فوتبال بودم و چه اتفاقی افتاده، ازم می خواست پوستر رو یکمی ادیت کنم و دوباره براشون بفرستم، بالاخره بعد از یکمی کار تونستم براشون بفرستم. ولی ماجرا از صبح روز بعد شروع شد. من با این پای لنگ در هوا، نشسته بودم پشت لپ تاپ و داشتم کار می کردم، بهم اجازه داده بودن که یک روز استراحت کنم و تمرین نرم، ولی کاش تمرین می رفتم. دقیقا ده تا فایل از پوستر ذخیره کردم. ذخیره می کردم می فرستادم بعد می دیدن و می گفتن اگه بشه اینجا شو تغییر بده. اگه بشه اونجاشو تغییر بده، کچلم کرده بودن، دیگه آخر سری زنگ زد بهم گفت فونت فلان چیز رو یکمی هم کوچک تر کن، قربون دستت. واقعا داشت بهم بر می خورد. که اینجوری تو کار طراح دخالت می کنند.

  • اسماعیل غنی زاده
  • دوشنبه ۹ مرداد ۹۶

مینا-قسمت نهم


بعد از ظهرها مجبور می شوم بیشتر از پنج ساعت را در کتابخانه دانشگاه بگذرانم، در این دو روز باقی مانده تا دفاع از پایان نامه، من کمی عقب مانده ام، اما یقینا همین طور پای کار بشینم درست خواهد شد، پس خواهی نخواهی بعد از ظهرهای من در محیطی بسته و خلوت خواهد گذشت، دانشجوها بیشتر قبل از ظهرها حوصله کتاب خواندن دارند، بعد از ظهر برنامه ی خوابشان اجازه نمی دهد سری به دانشگاه بزنند. 

امروز از خانواده ام در ایران نامه ای طولانی بدستم رسید، نامه به آدرس پستی خانه ی قبلی ام فرستاده شده بود، و صاحبخانه آن را به نگهبان فروشگاه سپرده بود، وقتی گفتن نامه ای برایت آمده است سر از پا نمی شناختم، تا زمانی که بتوانم نامه را بخوانم، هزاران نامه عاشقانه در ذهنم ورق می خورد، با خودم می گفتم هجران عاشقی به سر آمد، مینا برگشت، اما وقتی دست خط های پشت پاکت نامه را دیدم کمی دل سرد شدم، اما باز نیمچه امیدی به این بود که مینا برایم نامه ای بفرستد، از آدرس روی پاکت و دست خط لرزان فهمیدم این نامه از ایران است، چون دست خط ها متعلق به میرزای مثلا روشن فکر روستای ما بود، گوشه پاکت را جر دادم، نزدیک بود گوشه چند اسکناس هزاری را هم بپرانم، کمک مالی خانواده بیشتر از هر چیزی برایم مهم شد، نامه را از اول تا آخر و چندین بار خواندم، بوی شهر، بوی آدم ها را می شد از نامه، از دست خط میرزا حس کرد، نامه به زبان پدرم نوشته شده بود، در سطر آخر هم به نحوی که اسمی از مادرم نیاید دعای خیر و سلام و سلامتی او را هم نوشته بودند، پدرم منتظر بازگشت من بود، این را می شد از نگاهش فهمید، یک نسخه از عکس قدیمی خانواده را برایم داخل پاکت گذاشته و همراه نامه فرستاده بودند، خودم را در عکس می بینم و چقدر سر حال و خنده رو افتاده ام، و مادرم چقدر جوان و زیبا بوده است.

امروز یکی از مشتری ها از پشت سر صدایم زد و جای شکلات های تلخ سنتی را پرسید، خیلی بلند پرسید، خواستم با صدای بلند جوابش را بدهم اما وقتی برگشتم، چهره آشنای او، زبانم را قفل کرد، مروه بود، همکلاسی و دوست مینا، او نیز از این برخورد اتفاقی شوکه شده بود، بعد از چند لحظه ای کوتاه، یخ مان آب شد و زدیم زیر خنده، با او روبوسی کردم، اما چون داخل سالن فروشگاه نمی توانستم با مشتری ها زیاد صمیمی بشوم برای بعد از ظهر با او قرار گذاشتم، هر چند بعد از ظهر بایستی به کتابخانه می رفتم، اما گاهی بهتر است اولویت چیزها در زندگی مشخص شود، دوست مینا در این موقعیت اولویت اول است.

 بعد از تمام شدن شیفت کاری من، فورا لباس هایم را پوشیده و از فروشگاه خارج شدم، حتی ناهار فروشگاه را نیز بی خیال شدم و زدم به دل شهر.

برای مروه چند گل رنگ به رنگ زیبا خریدم و خودم را با تاکسی به آدرسی که داده بود رساندم، مروه زودتر از من آنجا حاضر ایستاده بود، پشت به ویترین کافه نشستیم، و دو تا کیک شکلاتی با یک نوشیدنی گرم سفارش دادیم، مروه، نمی خواست چیزی از حال این روزهای مینا برایم بگوید، اما من بی صبرانه منتظر شنیدن حرف هایی از مینا بودم، هر چقدر این جدایی کهنه تر می شد، جنونی از به دست آوردن دوباره مینا در من رشد می کرد، او اصرار می کرد که از شغلم براش تعریف کنم از درآمدم اما من اصلا حوصله توضیح دادن این وضع اسفبار را نداشتم. دوستی من، مینا و مروه از دانشگاه شروع شده بود، و خیلی خوب پیش می رفت تا اینکه ماجرای دوری مینا شروع شد، و من علاوه بر مینا، هم نشینی با مروه را نیز از دست داده بودم، دوران دانشگاه ما سه تایى حرف های جالبی به هم می گفتیم و از خنده رو های دانشکده بودیم، هر کسی ما را می دید ناخودآگاه خنده به لبشان می نشست. القاب مختلفی داشتم، آخرین ش همین سه تفنگدار بود، من از این بیش تر خوشم می آمد چون بنظرم تفنگدار کلمه ای مذکر است، و به مذکر بیشتر می آید تا مونث، البته سر این موضوع هم به دفعات بحث و جدل کرده بودیم، وقتی این حرف ها دوباره بین من و مروه تکرار شد، احساس غریب بودن در من کم رنگ شده بود، احساس می کردم کسانی هستند که مرا به این اقلیم  به این فرهنگ متصل می کنند، و این جای خوشحالی بود. بعد از دو نیم ساعت و چند پنج دقیقه ای که به اصرار من ملاقاتمان تمدید شده بود، مروه به قصد مهمانی آخر شب از من خداحافظی کرد، حتی تعارف کرد من هم با او به مهمانی بروم، اعتقاد داشت خستگی چند روزه از سرم می پرد، آنقدری که این مهمانی ها بالا و پایین دارند آدم می میرد و زنده می شود، اما من هیچ به این مهمانی ها گروهی علاقه ندارم، شاید این ظرفیت در من نیست، همه این حرف ها را با بهانه شیفت کاری در فروشگاه جواب دادم، و از او جدا شدم.


  • اسماعیل غنی زاده
  • شنبه ۱۰ بهمن ۹۴

مینا- قسمت هفتم


بعد از آن قرار بی قرار، کافه کافا مکانی خوش یمن نبود، حداقل برای من نبود، میزبان خوبی برای عشاقی ساده دل و خالص نبود، شاید یکی از دلایلی که باعث شد مینا سر قرار نیاید، همین کافه بود، شاید اصلا دوست نداشت، فکرش را بکن اگر جایی در محلات بالای شهر را پیشنهاد می دادم حتما می آمد، من هنوز خیلی او را نمی شناختم، روحیاتش را نمی دانستم، هر کسی روحیه ای دارد، و دانستن این، زمان می برد، اصلا خیلی از زوج ها تا بعد از ازدواج که کار از کار گذشته روحیات یکدیگر را نمی دانند. چون سخت می شود آن توی آدم های چهل تیکه را بیرون کشید. باید سال ها با او زندگی شود.

  • اسماعیل غنی زاده
  • جمعه ۶ آذر ۹۴

بوقلمون را چنگ بزن!

از داخل رادیوی محلی صدای مردی غمگین و سوزناک سوار بر ارتشی از جمله های مایوس و ناامید داستانش را شروع می کند و من تفاله های چای دیشب را دور می ریزم و از سر عادت لیوان هایمان را با چای خوش عطر پر می کنم، و به سوی اتاق روانه می شوم، در را به زحمت می گشایم دری که هر روز به بهانه دیدن تو بارها باز و بسته می شود و در هیاهوی این بلاتکلیفی، یک لیوان چای بهانه ای دندان گیر دستم می دهد تا یاد تو در صبح های سرخیز من بدرخشد. نگاهم را از آینه روی میز دور می کنم، نکند چهره رنگ پریده ام را ببینم و بار دیگر در گوشه ای از اتاق کز کنم... چقدر هوای خانه راکد و بی میل است، این فضای بی نفس توان از من می رباید و مرا روی دستبافی از تو رها می کند... دیگر هوس چای معطر را ندارم، تمام وجودم سرشار از عطر دست هایی ست که بر این فرش داراق زده است. و تیزی خرده شیشه ها بیشتر از سوزش چایی ست که بر دستانم چنگ زده است.

و مرد از داخل رادیو می گوید: بلند شو، اینجا خلوتی ست بی ادعا، اینجا کافه ای ست که به وقت عید فقط یک میز رزرو شده دارد، این در و دیوار این صندلی های چوبی میخ دار و یا آن بطری های خالی، خانواده مردی ست که کریسمس را همیشه با همان جمله تکراری تبریک می گوید و با بی میلی به گوشه ای از بوقلمون چنگ می زند.

  • اسماعیل غنی زاده
  • پنجشنبه ۴ دی ۹۳