۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «کلمات» ثبت شده است

اردوگاه کلمات

دوباره می‌نویسم. همان قدر سنگین و کند که شاید تا چینش نهایی همین جمله دوام نیاورم. آخر سر چه بر سر من آمد. آسمان خدا که همه جا ابری‌ست. نه؟! بجز چند روز! آن روز و آن یکی روز و چند روز شبیه آنها.  قبل‌ترها هوسی برای درنوردیدن اروپا، آمریکای لاتین و آسیای شرقی داشتم. اکنون اوج مبارزه‌ام به خیابان‌های اردبیل می‌انجامد. «به هر حال یک چیزهای پنهانی میان در و دیوار این شهر سهم من است که تا پیدا نکنم از کف خواهم داد.» به ماهیت چنین حرفی پی می‌برم و روی آن خط می‌کشم. آیا می‌دانم از این زندگی که به هزار زلم زیمبو آغشته است چه نمی‌خواهم!؟ دیگر هیچ خساستی برای بروز و ظهور دادن کلمات ندارم. البته تقصیر همه اینها، نه همه‌اش، نصف‌اش، خستگی و کوفتگی و اصرار برای دوام آوردن است. من را در اتاقم ببینید. که چطور مچاله و له، گوشه‌ای پرت می‌شوم. جیبم را می‌تکانم.  کل چیزی که علاوه بر گشنگی، تشنگی‌ام را رفع می‌کند، بسیار ناچیزتر از آن است که شانس دیدن آسمان ابری سرزمین‌های دیگر را داشته باشم... پس بمانم، و به طریق گذشته‌گان سپری کنم. اما نه؟! این من واقعی نیست. باید که دوباره به اردوگاه کلمات برگردم، خسیس شوم‌ و نامه‌ای از ته دل برای او بنویسم.

  • اسماعیل غنی زاده
  • يكشنبه ۱۳ شهریور ۰۱

زیبای پنهان

رقص کلمات در غبار تیره گورستان 

و ظهور نسیم 

در گیسوان دختران زیباروی 

با دامن های چین دار و گلدار

هزاران زیبای پنهان

در بعد از ظهری از تاریخ جنگ

پشت به پشت کوهی از سقوط آشیانه ها

و انقضای بوسیدن ها

عشق بازی ها

و شروع جنگ من

برای تصاحب آغوش گلدار و خوش بوی تو،

برای دوست داشتن تو 

در کدام جبهه باید بجنگم؟

به کدام مرد عاشق پیشه شلیک کنم؟

در کدام سوی گورستان جمعی خود را زیر سینه خاک چال کنم؟

به یاد بعدازظهر های فرار از جنگ

با تو در کنار رودخانه ای که روحمان را صیقل می داد

حتی در روزهای پرتلاطم نبرد 

به یاد آخرین عکس تو

با لباس های گله گشاد پر از کثافت جنگ

پر از لکه های خون

شوق تو برای لباس لجنی 

برای ریش نتراشیده 

برای درخشش ستاره ها و سردوشی ها.

آن سوی خاکریز

جوشش خون سرباز ها

و از این سوی 

محاصره حجم آغوش گرم تو

که گرم تر از گلوله های سربی ست

برای آخرین بار 

عکست را می بوسم

دیگر زمان حمله است...

  • اسماعیل غنی زاده
  • شنبه ۲۰ خرداد ۹۶

شبانه ،دریا با سطرهایی از خلوتت لبریز می شود

صدای پیانو بلندتر و بلندتر می شد. چهار ستون بدن را می لرزاند.پیش تر تمام همسایه های سرکوچه و ته کوچه اعتراض می کردند ، ولی باز نت های موسیقی زیر انگشتانش شبیه گلبرگ هایی آونگ وار روی سطوحی تاریک فرود می آمدند. لباس سفیدی بر تن داشت . با پاهای برهنه سردی کف اتاق را لمس می کرد ،کلاویه ها را می پایید و از پنجره ی مقابلش رو به دریایی مواج خیره می ماند،و با دستی لرزان زیبا می نوشت: "امشب مخاطبم دریاست .شکل چهار گوش پنجره اتاق ،کلماتم را سطر به سطر رو به دریا می خواند ،شبانه دریا غوغایی عجیب به پا خواهد کرد،سطرهایی از همین کلماتم موج های سر سخت دریا را به زانو خواهند کشاند. و فردا دریا آرام آرام پر خواهد شد از اشکهایی که من هنوز در سینه دارم..."

جمله اش ناتمام ماند ،بویی تمام حواسش را بیرون از اتاق کشاند ، کاغذ را روی میز جادویی رها می کند،حروفاتی آشنا، حلزونی گوش هایش را پر می کند .بانوچه دریا را با کلماتش تنها می گذارد و به دنبال هجای آخراسمش اتاق را ترک می کند...


  • اسماعیل غنی زاده
  • دوشنبه ۲۲ ارديبهشت ۹۳