ارقام دهم ،صدم و هزارم کنتور جیب هایم صفر توخالی بود. شنبه آن هفته بخاطر آگهی کار نیمه وقت با مدیر انتشارات قرار دیدار داشتم . وقتی برای همین قرارِ ملاقات از خانه خارج می شدم، گوشه کاغذِ دفتر یادداشت را تا کردم .امروز تمام کاری که می خواستم انجام دهم همین بود ،با مدیر انتشاراتی، یک فنجان چای زعفرانی صرف می کردم و دیگر خالی بودم . حالا بعد از این که رسیدم خانه بستگی داشت به خروجی جلسه امروز، اگر موافقت می کردند، تا می رسیدم خانه حوله و مایو برمی داشتم و دل به دریا می زدم.اگر نه ، راضی نبودند ، گیر می دادند و موافقت نمی کردند تا رسیدیم خانه آهنگ عاشقانه ای را تند تند ،هزار بار تا پای تختم می خواندم. یاد عشقم می افتادم و خوابم می برد.

در را بستم ، کمی محکم تر از روزهای قبل ، روحیه مضاعف داشتم ، تاکـسی از زردهایی نبود که من خوشم بیاید سبز بود سبز خیلی دل به هم زن. راننده کچل بود ، درست گوشه ی میدان ساعت پیاده شدم .پانصد تومان هم بیش تر از کرایه مسیر گرفت.ماشین که از مقابلم حرکت کرد چشمانم دنبال تابلوی بزرگ انتشارات این ور و آن ور کشیده می شد،چیزی که در ذهنم از انتشارات ساخته بودم جای نقص و کمبود در آن نبود. ساختمان چند طبقه تازه طراحی شده با نمای رومی سفید و طلایی و چند لیموزین و هامر پارک شده در ورودی غربی. تا سرت را تا نمی کردی تمام طبقاتش را نمی دیدی،مبلمان چرمی و اصیل و کلاسیک.

ناچار آدرس انتشارات را از پیرمردی جویا شدم. پیرمرد بی اینکه زحمتی به تارهای صوتی خود بدهد با سرِ عصای چوبی ته کوچه ای سه متری را نشانم داد . جداره های سبک پهلوی ،ساختمانهای کهنه و قدیمی که همه نشان از خیابان کشی های رضا خان میر پنج بود به چشم می خورد. کنکور آن سال تاریخ معماری 47 درصد زده بودم ،به اینکه چیزی شبیه به مطالب کتابهای درسی را به عینه می دیدم جای امیدواری نیز باقی بود.

درِ آبی رنگ دو طاق بد جوری خبر از سِرِ درون داشت .لامپ 100 ولت ،رنگ زرد گرم را با چرکی دیوارهای سفید راهرو ترکیب کرده بود.پله ی هفتم تکلیف امروز را مشخص می کرد، یا درست با مدیر انتشارات شیک وخوش پوش پیپ دار روبرو می شدم یا با پیرمردی هفتاد ساله دم مرگ.شانس نداشتم صحنه ای که مقابل چشمان شبیه پازلی تک تکه کامل و واضح تر می شد  را باور نداشتم ، شاید اشتباهی آمده بودم شاید پیرمرد دست هایش می لرزید و عصایش را درست نشانه نرفته بود شاید عصا کجی داشت ... نمی دانم هر چه بود چیزی نیست که من فکرش را می کردم. شاید زیادی فیلم امریکایی دیده بودم .

مرد سرش را بالا گرفت سلام دادم ،جواب را با تک تکه ی علیک کامل کرد.گفتم ذکاوتی مرا معرفی کرده و گفته که می تونیم برای پـیشرفت هر دو طرف و البته انتشارات مثمر ثمر باشیم. پیرمرد لبخند کوتاهی زد و با صدای نامعلوم و مغشوش گفت : تایپ کردن که بلد هستی .گفتم : بله .

رسیدم خانه ، کاغذ یادداشت گوشه تا شده را پاره کردم . پاکت زباله را برداشتم و به اتفاق ،سر کوچه ای محو شدیم.