۶ مطلب در فروردين ۱۳۹۳ ثبت شده است

روزی تمام سقوط می شوم

تــرس از ارتفاع داشتی امّا وقتی بغض می کردی و تمام راه ها را بن بست می پنداشتی به چشمانم خیره می ماندی، می گفتی طاقت ادامه راه را ندارم بــا من می آیی از همین ارتفاع این پارک بزرگ خودمان را تمام سقوط کنیم ،با تمام بــودنمان روی خــاک های شـور پرتگاهی اکسید شویم .بی هیچ امّا و اگـری من با تـو بودم نمی توانستم رهـایت کنم حـکم گناه داشت اگــر تنها می پریدی.دردهــایمان مشترک بود هر دو نفس هایمان بیش تر از زهــری مرگبار کشنده بود . بــا هــم بودن برایمان جــرم بود هر دو قــاتل می شدیم حتی اگر زورمــان به یک مورچه هـم نمی رسید.

آمده ام تــا بگویم خسته ام و فقط یک جرعه نفس بــرای سقوطی تـک نفره در بساط دارم ،یعنی دیگر راهی بجز پایان تاریک این تلخی نیست .

  • اسماعیل غنی زاده
  • چهارشنبه ۱۳ فروردين ۹۳

من و تو مال هم بودیم

تعطیلات هر چقدر هم ســرد بگذرد بــاز دستهایی در هم جــان می گیرند بــاز بــوسه هایی سرما از بــدن می زدایند . دوچــرخه راه راست را کج می رود گاه که به چشمانت خیره می شوم از این هم کج تر می رویم ترک دوچرخه نشسته ای مرا در آغوش گرفته ایی دستهایت مال من می شود ، تحمل دیدن انتهای راه را ندارم ، دست می گذاری روی چشمانم ،پـا از رکـاب برمی دارم ،زمــان توقف می کند ،یـک آن تـو و مـن روی یک پا قدم می گذاریم ،تـو و بــوی لامصب پیراهنت هـوش از سـرم می برد .تـو کیستی که این مــن برای دیدنت امانم بریده می شود کیستی تو که هر چه از عشق و دوست داشتن و زندگیست نام تو با چهره بی آرایـشت با شـالگردن سفیدت تمام ذهـنم را پر می کند کیست که می گوید به یکسال نکشیده فـراموش می شود ایـن عشق چیست ؟.

نویسنده رمـانها همه منظورشان تـو بودی مـن مخاطب خاصشان بـودم، همه برای من وصف تـو را دارند حتی دختر سروان حتی نوشته های آنا گاوالدا.

لای در را باز کن گوشه چشمی به من بینداز ،ببین ، دوچـرخه را برای چـند ساعتی با تـو بودن ،برای یک آغوش ناتمام کوک کرده ام .



+موزیک متن وبلاگ پرسه های گاه و بی گاه تو در خلسه های من به دلم می نشیند سوز دارد انگار.

  • اسماعیل غنی زاده
  • چهارشنبه ۱۳ فروردين ۹۳

شهر من شهر بی در و پیکریست .

پل عابر پیاده تکان می خورد خیلی نرم طوری که هر عابری به وجود چنین لرزشی پی نمی برد. نمی دانم چند پله داشت ،راهروی باریک و طولانی همه را خسته می کرد .عابران زیر پل که می رسیدند تا نگاهشان به عرض خیابان می افتاد قید پل عابر پیاده را  می زدند یا قبل آنکه از خانه بیرون بیایند تصمیم گرفته بودند طعم عرض خیابان را بچشند یا سال ها این راه ها را آمده بودند و رفته بودند و هیچ صبحی سرکار رفتنی از پل عابر عبور نکرده بودند،یکی از آنها که چهره خشنی داشت می گفت من فروشنده فروشگاه لارا هستم ،7صبح  از زیر پل عابر رد می شوم .کارتن خوابای تنبل ساعت 9 بیدار می شوند وبه همین دلیل است که رویمان نمی شود زابه راشان کنیم.

نرده های رفوژ وسط خیابان هم در مقابلشان تسلیم بودند همچون آهن داخل این نرده های فلزی ذوب می شدند و همچون گربه دم پر کوچه از آن عبور می کردند. رذالت را به جان می خریدند و خود را اندازه گربه 10 کیلویی حریف نرده های سخت و زمخت شهر می کردند.این ها شهروندان شهر من بودند . سال ها گذشت و این اخلاق گند که با هیچ منطقی سازگار نبود و نیست رواج پیدا کرد.پسران خیابانی روی سوراخ سنبه های پل یا رپ می کنن یا با اسپری های رنگی گرافیتی می زنند .پل یا با کنسرت های موسیقی اشتباهی شده است یا با ویلاهای گرم و نرم کارتن خواب ها .

شهر من شهر بی در و پیکریست . 

  • اسماعیل غنی زاده
  • چهارشنبه ۱۳ فروردين ۹۳

Brian Mccool

از ذهن دستوری صادر نمی شود ،سرباز بین شلیک و عدم شلیک معلق مانده است.متهم پاهایش را سفت و محکم به پایه های فلزی صندلی قفل کرده است صندلی پر از خون های خشک و سیاه شده متهم های قبلی است. سرباز تکه آدامسی در دهان قرار می دهد و اصلاً هم تعارف نمی کند، قوطی آدامس روی زمین قل می خورد، متهم با چشمانش قوطی خالی آدامس را دنبال می کند. پسرش مقابل چشمان گود برداشته اش ظاهر می شود پسرک دنبال توپ فوتبال لانه زنبوری زرد رنگ دوان دوان له له می زند، پدر گوشه ی چمن های پارک نشسته و به این که چقدر زود دیر می شود به کاشی های سلول خیره مانده است، سرباز لابد در فکر مرخصی آخر هفته و نوشیدن های بی امان سِیر می کند.دوربین با همان زاویه رو به بالا ،سقف ضخیم زندان را می شکافت ، بالاتر از برجک های چهار گوش زندان MDC بروکلین توقف می کند. پسرک مرد زندانی برای ملاقات پدرش توپ فوتبال زرد رنگ لانه زنبوریش را برق می اندازد ،مادر با مردی تازه وارد در رابطه ای پنهانی نقش یک مادر مهربان را برای پسرش بازی می کند. پدرش متهم به قتل فروشنده آبجو فروشی در شمال بروکلین با ته بطری ودکا شده است. دو ماه قبل در خانه اش دستگیر شد و دو روز بعد از پذیرفتن اتهام وارده به زندان مرکزی شمال بروکلین انتقال یافت. پسر از مدت حبس پدر خبری ندارد فقط پدرش را به یک دروغگویی کوچک متهم می کند. می گوید این روز ها بزرگتر ها بیشتر بی ادبی می کنند تا کودکان. پدر از همه جا بریده است، سکوت می کند حتی برای اینکه گشنه نماند هیچ اعتراضی به نگهبانی که جلوی بند شماره 12 با نگهبان کانادایی الاصل وراجی می کند، ندارد.

فردا حکم سنگین برای پدر پسرک اجرا خواهد شد .امروز روز ملاقات است پدر قول خرید پیراهن جووانی ساوارز را به او می دهد. پدر انگار صحنه به دار آویخته شدن فراموشش شده است. لبخند می زند دستانش موهای نرم رایان را نوازش می کند. مادر ایستاده و فقط با حالت بغضی که به خود گرفته است صحنه بازیگری پدر و پسر را تماشا می کند. دوربین فردا صبح بیدار شدن رایان را نشان می دهد رایان پسری با قدوبالای رعنایی شده است، مسواک می زند داخل آینه به خوابی که خود از چند حکایت قدیمی برای پدرش ساخته بود خنده اش می گیرد. پدر رایان خدمتکار زندان DMC بروکلین است او سال دیگر بازنشسته می شود و می تواند با حقوق بخور نمیری که از بیمه تامین اجتماعی عایدش می شود بیشتر از پیش با خانواده اش اوقات خوشی را بگذراند.

  • اسماعیل غنی زاده
  • يكشنبه ۱۰ فروردين ۹۳

منو وانــتم شما همه !

قدر راننده وانت که دنبال چند قرون نان حلال است عرضه نداشتم که بگویم منو زندگیم شما همه ! شاید این شما ها منو از زندگیم جدا کردن ،بی دلیل چرا همیشه احساس می کنم خودم مرتکب گناهی شده ام در صورتی که دیگران هم بسی سهمی دهن پر کن دارند. امروز ناخودآگاه به خیلی از اتفاق هایی که می توانند روی دهند فکر می کردم و هیچ شرایط مساعد برای فکر کردن و خیال پراندن نبود . روی دستگاه کاشت سیب زمینی  بودم و ممکن بود هر لحظه انگشت اشاره ام با من وداع کند . امّا شیرینی این روزهایم همین تنها بودن روی تکه آهن پاره ای سرد است .هر چند برادرانم و کارگرانمان دوروبرم مشغول کار هستند، و وزش باد هم هیچ کدامشان را از فریاد باز نمی دارد و هر چند زیر تابش نور آفتاب و سوزش گردوغبار لبانم خشک می شوند امّا باز خیره ماندن به هر قاشقی خود عالمی دگر دارد. این روزها تک تک سیب زمینی ها از مقابل چشمانم تکراری عبور می کنند ، هر کدامشان روزی از سال های تکراری را که این چنین بر ما گذشته است را به دوش می کشند.

خوب بود اگر همه خیالاتم واهی نباشد لااقل نصفش به واقعیت روی خوش نشان دهند ،بیایند و جزیی از زندگی من بشوند . 


+به دل نگیرید ،خسته بودم و هر چقدر هم زور زدم نشد پاراگرافی خوب از آب در بیاید ،نشد که نشد.

+دستگاه کاشت سیب زمینی 

  • اسماعیل غنی زاده
  • پنجشنبه ۷ فروردين ۹۳

چهارم نظام قدیم

همیشه پای یک دختر در میان بود و شاید این اواخر هم از این پدیده به دور نبوده ایم.چهارم ابتدایی نظام قدیم بود ،بعد عید بود ،عید هر سالی بود تا 13 روز به خیر و خوشی گذشته بود. فردای 13 ام عید بی شک 14 فروردین آن سال بود یا حداقل آن سال اینطور بر سر زبان ها افتاده بود.کلاس ها از سر گرفته شده بود و ما مثل چند هفته قبل از تعطیلات عید تایم قبل از ظهر درس و مشق می کردیم.همیشه صبح الطلوع بیدار می شدم و هر روز چند لحظه کوتاه بین مالش چشمان و ابروان به اینکه که چرا مادر بیدارم نمی کند و قربان صدقه ام نمی رود فکر می کردم و با چند سوال بی پاسخ ،فکر ناظم سیبیل دار و حتی وانت نیسان دار مدرسه خواب از سرم می پراند و با سرعت تمام سر جمع در 10 دقیقه و حتی کم تر برای دستشویی رفتن و لباس پوشیدن و چند دقیقه هم برای چک کردن برنامه روزانه، کیف را برداشته و به راه می شدم.

  • اسماعیل غنی زاده
  • يكشنبه ۳ فروردين ۹۳