۲ مطلب در دی ۱۳۹۳ ثبت شده است

بهی بهنام

آن موقع بهنام از هر لحاظی با من برابر بود شبیه کفه ترازوی بقالی بودیم که هر تغییر ریزی در آن به چشم می خورد.با کفش های تایگر آن زمان از این سر مزرعه گندم نادرخان تا آن تهش را که نمی شد اصلاً دید کورس می گذاشتیم، یکی من بودم و دیگری دوستی از من و آن دیگری چشم های چوپانی که گام های تیز ما را تا جایی در بلندی تپه ای پوشیده از مه غلیظ می پایید. هر کسی تیز بود و نفس کم نمیاورد و دستی بر آغوش ذرات ریز مه بالای تپه می کشید برنده بود و مغلوب باید یک روز تمام گوسفند ها را به چراگاه می برد و نباید گِلِه ای در کار می بود.

در آن دوران مادرها ترسی از اسیدپاش ها و یاغیان نداشتند برای همین کوچه های روستا سرتاسر پاتوق پسر بچه ها و دختر بچه هایی بود که از صبح الطلوع تا ظلمات شب سرگرم بازی بودیم .ما پسرها یا فوتبال می زدیم یا  گیزلین پاچ. و دخترها هم گوشه ای جمع می شدند و گیس های همدیگر را می بافتند.

  • اسماعیل غنی زاده
  • پنجشنبه ۱۱ دی ۹۳

بوقلمون را چنگ بزن!

از داخل رادیوی محلی صدای مردی غمگین و سوزناک سوار بر ارتشی از جمله های مایوس و ناامید داستانش را شروع می کند و من تفاله های چای دیشب را دور می ریزم و از سر عادت لیوان هایمان را با چای خوش عطر پر می کنم، و به سوی اتاق روانه می شوم، در را به زحمت می گشایم دری که هر روز به بهانه دیدن تو بارها باز و بسته می شود و در هیاهوی این بلاتکلیفی، یک لیوان چای بهانه ای دندان گیر دستم می دهد تا یاد تو در صبح های سرخیز من بدرخشد. نگاهم را از آینه روی میز دور می کنم، نکند چهره رنگ پریده ام را ببینم و بار دیگر در گوشه ای از اتاق کز کنم... چقدر هوای خانه راکد و بی میل است، این فضای بی نفس توان از من می رباید و مرا روی دستبافی از تو رها می کند... دیگر هوس چای معطر را ندارم، تمام وجودم سرشار از عطر دست هایی ست که بر این فرش داراق زده است. و تیزی خرده شیشه ها بیشتر از سوزش چایی ست که بر دستانم چنگ زده است.

و مرد از داخل رادیو می گوید: بلند شو، اینجا خلوتی ست بی ادعا، اینجا کافه ای ست که به وقت عید فقط یک میز رزرو شده دارد، این در و دیوار این صندلی های چوبی میخ دار و یا آن بطری های خالی، خانواده مردی ست که کریسمس را همیشه با همان جمله تکراری تبریک می گوید و با بی میلی به گوشه ای از بوقلمون چنگ می زند.

  • اسماعیل غنی زاده
  • پنجشنبه ۴ دی ۹۳