۹ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۳ ثبت شده است

یک آشنا یک اتفاق !

تهران و اصفهان و شیراز را که رد کردیم ،خیلی اتفاقی رسیدم به این شهر ، اصلا همان اول ما مسیرمان یکی نبود ،از همان روزهای آشخوری غریبی می کردیم ،جواب سلامی نداشتیم . ایام این گونه بی هیچ ایما و اشاره ای حتی گذشت،بعد ها وقتی چهره ها آشنا شد ، خنده ها که به دل نشست ، ما دو دوست ، دو رفیق دو همراه شدیم ،روحیه ی نوجوانی هنوز درمن زنده بود،قاطی حرف و حدیث های این و آن نبودم ،روزی همین که خیلی دور افتاده بودیم ،خیلی دلتنگ دوستیمان بودیم ،احساسی بلاتکلیف بین حرفهایمان ،رفتارمان رخنه کرد. از آن روزهای تلخ و شیرین رسیدیم به نیمکت هایی که می شد حس کرد وابسته ایم ، وابسته به بوی هم ، به نگاههای پر حرف ، به آغوشی پاک .او را نمی دانم امّا آن روزها من هر چه می نوشتم و برایش می فرستادم فکرم یکجا بند نمی شد دستانم خیس عرق بود ،ماه ها بود ندیده بودمش، دلم برایش لک زده بود .وقتی دیدمش وقتی بوسیدمش هنوز مطمئن بودم که نمی گذارد برود.امّا خیلی قصار بود این فصل عشق ، آمد و تندی رفت شبیه باد غالب.دلیلی برای جدایی نداشتیم ،او فقط فکر آینده بود ، من فقط در فکر او ، او در فکر زندگی و خانواده و درآمد و شغل و کوفت و زهرمار ،امّا من فکرم او بود.اویی که گو پشیمان از تصمیم دلش بود اویی که انگار گمشده ای داشت، تازه از خواب بیدار شده بود،مرا نمی شناخت ،غریبی می کرد،او مرا رها کرد ،اشتباهی به فلانی ها شبیه پنداشته بود.او که مرا خیلی زود با حال بدم تنها گذاشت،یادش باشد،یادم می ماند.


  • اسماعیل غنی زاده
  • دوشنبه ۲۹ ارديبهشت ۹۳

دو قدم بیا تا 76

پیرهن چند سایز بزرگ آبی راه راه ،کیف موشی و زرد ،شلوار بـگ و چند قدم موندیم تـا انتهای این مـسیر ،76 ، دارم می شمارم ،تــو ادامه بده ،حرفاتو میگم ، من حواسم به قدم های ریز و دخترانه تو ،از دنیای خودت برام حرف بزن . در جا نزن .بیا با من .همین خیابون آخرین قدم زدن دونفره ما میشه ،برای به دست آوردنت می خوام معکوس بشماریم ، حتی بمــانیم روی صـــفر ، روی صـــفر مــــطلق ، جــایی که بــجز مــن و تـو کـسی نیست ،همه رفتن سیزده بدر .

کسی من و تو و اولین آغــوش دوست داشتنمان را نمی بیند ،کــوری گرفته اند ،آخر حرف های ساراماگو عین حقیقت بود ،حقیقتی از عــشق تـو



  • اسماعیل غنی زاده
  • شنبه ۲۷ ارديبهشت ۹۳

افسانه سه برادر[سه ضربدرصفر]

مرد که صحبت پسرانش را شنید، با خیال راحت دق کرد و مرد.

پسران مردِ رنگ و رو پریده به چشمان هم زل زدند ،اول به چشمان یکدیگر بعد سو به چشمان از حدقه وا رفته ابوی محروم از دار دنیا. 44 امین برداشت که از صبح، خیلی هم کات خورده بود به پایان رسید و کارگردان و تهیه کننده ی فیلم با صدایی سرحال و بشاش گفتند :"کات". پدر همین که دراز کشیده بود دستانش را به خیال استشمام هوایی تازه به پشت خم کرد و گفت :"خدا  این اوضاع و احوال نکبت رو نصیب کسی نکنه "،"اولاد سفه و اوراق سفر آخرت". پسران که فیگور انسان های داغ دیده را به خود گرفته بودند با صدای کات کارگردان خنده هایشان به جوش آمد و تا سرازیر شدن اشک در چشمانشان خندیدند. بعد از تنفسی 5 دقیقه ای نوبت سکانس کفن و دفن پیرمرد مزرعه دار رسید، سکانسی با محتوای مردی که گورش به اضافه ای ماترکاتش از این دنیا گم می شود. به ترتیبِ نوشته شده در فیلم نامه که پشت و رو چاپ شده بود، پسرها از چهار گوشه ی پتوی آن مرحوم گرفته و راهیِ حیاط پشتی شدند. سه پسر بودند و چهار گوشه ی پتو، می لنگیدند و آخر سر پتوی شخصی پدر مرحوم سوار بر آن را کشان کشان به مقصد رسانیدند و با چند بیل خاکِ رس و کمی کاه و گِل و برگ و گلبرگ چالش کردند. و با فاتحه ای سر و ته زده شلوارشان را تکانیده و راهی منزل شدند.

پسر اول که جثه ای دوبرابر آن دو برادر داشت سخن از زمین چند کرتی پدر به میان نیاورده گفت دیگر بس است برویم دیگر چیزی به سحر نمانده است. برادران فردای آن شب نحس، زمین به ارث رسیده را به قول برادر وسطی چند برابر قیمت کف بازار به پیرمردی دم مرگ انداختن. اینجا بود که فرصت به خلاقیت نویسنده فیلم رسید و این شکاف بین ماجراها با پیام کوتاه تبلیغاتی "چه کنم میلیونر بشم" دوخته شد. از آن سوی صدابردار خواهش می کند برادر بزرگ مواظب کله مبارکش باشد نخورد به جایی، تدارکات اکیپ فیلم برداری چای تعارف می کند و بازیگر نقش پدر تلفنی پذیرای تبریک روز پدر دختر 8 ساله اش است. کارگردان گفت :"اکسیون" برادر کوچک کم حرف بود امّا پیام را که خواند پیشنهاد داد پول ها را جایی سرمایه گذاری کنند. برادر عاشق پیشه از این حرف او ناراحت به کنج اتاق پدر پناه برد، یاد عشقش افتاد، برادر کره دوست هوس کره با مربا کرده بود، موقعیت جور می شد زود بساط نان و کره را می چید. امّا وضعیت درام بود.

برادر وسطی با گرفتگی تارهای صوتی به زور و هزار زحمت سرش را از اتاق دراز کرد و گفت :"تو که تا چند ساعت قبل خرج اتینا داشتی چه شده است که فکر بیزینس افکارات را چنبن درگیر کرده است"و در ادامه بزرگترینشان گفت :"به عمل کار براید به سخن دانی نیست ".زل زل به چشمان هم خیره مانده بودند و در این لحظه احساس طلبکاری داشتند تا این که سر عقل آمدند و سهم الارث را تقسیم کردند و دیگر هیچ نگفتند ... تهیه کننده با سقلمه ای درِ گوش نویسنده گفت "چه خبر است قرار نیست که همه ماجرا را همین قسمت سوم ببندی ،بس است، نویسنده مطیع بالاسری زیرش خط کشید و نوشت:" نتیجه می گیریم زندگی فیلم بلند لعنتی".

  • اسماعیل غنی زاده
  • چهارشنبه ۲۴ ارديبهشت ۹۳

سـوز ساز

بعد از این ها همیشه به خاطر شبهایی که بی هیچ عذر موجهی غرق در تنهایی به جایی نمی رسند نگران خودم خواهم بود ، که چه می کنم ، گشنه ام یا تشنه ، پول تو جیبی هایم کم نشده است ! ورزش و تفریحم سر جایش هست یا نه ! با کسی قهر که نیستم ، اخم هم که نکرده ام .بعد از این ها وقتی جای خالی احساست شانه خالی کرد صدای موزیک را زیاد زیاد می کنم جایی همین نزدیکای ذهنم بالا و پایین بیت هایی مرا به غربت خواهند کشاند. اینجا پیش این همه خاطره ماندن یا پیاده قدم زدن ظلم به نفس است صلاح این باشد که دور بمانم از هر چه جمع دوستانه و شعر عاشقانه است.

چاره من این است که غرق باشم غرق تنهایی !




+موزیک خوب است گاهی Emrah - İhtıyacı Var

  • اسماعیل غنی زاده
  • چهارشنبه ۲۴ ارديبهشت ۹۳

شبانه ،دریا با سطرهایی از خلوتت لبریز می شود

صدای پیانو بلندتر و بلندتر می شد. چهار ستون بدن را می لرزاند.پیش تر تمام همسایه های سرکوچه و ته کوچه اعتراض می کردند ، ولی باز نت های موسیقی زیر انگشتانش شبیه گلبرگ هایی آونگ وار روی سطوحی تاریک فرود می آمدند. لباس سفیدی بر تن داشت . با پاهای برهنه سردی کف اتاق را لمس می کرد ،کلاویه ها را می پایید و از پنجره ی مقابلش رو به دریایی مواج خیره می ماند،و با دستی لرزان زیبا می نوشت: "امشب مخاطبم دریاست .شکل چهار گوش پنجره اتاق ،کلماتم را سطر به سطر رو به دریا می خواند ،شبانه دریا غوغایی عجیب به پا خواهد کرد،سطرهایی از همین کلماتم موج های سر سخت دریا را به زانو خواهند کشاند. و فردا دریا آرام آرام پر خواهد شد از اشکهایی که من هنوز در سینه دارم..."

جمله اش ناتمام ماند ،بویی تمام حواسش را بیرون از اتاق کشاند ، کاغذ را روی میز جادویی رها می کند،حروفاتی آشنا، حلزونی گوش هایش را پر می کند .بانوچه دریا را با کلماتش تنها می گذارد و به دنبال هجای آخراسمش اتاق را ترک می کند...


  • اسماعیل غنی زاده
  • دوشنبه ۲۲ ارديبهشت ۹۳

شــاسی

دستم دورشاسی آ3 جا نمی شد باد کاغذ ها را به یک طرف تا می کرد ،دستم دور این همه کاغذ قلاب نمی شد ،دو دستی باید سفت و محکم تمامی کاغذ ها را به آغوش می کشیدم.امّا خجالت می کشیدم ،رسیدم سر خیابان آذری کنار ایستگاه آتش نشانی ،سروصدای هولناکی همه جا را پر کرد .شاسی را جلو صورتم گرفتم ،ترسیدم چیزی درست بیاید و بخورد وسط کله ام .ماشین های آتش نشانی ردیف به ردیف از در بزرگ ایستگاه آژیرکشان و سروصدا کنان بیرون می آمدند.انگار اینبار ایستگاه آتش نشانی طعمه حریق شده باشد. همه در جنب و جوش شبیه شعله های آتشی به این گوشه و آن گوشه کشیده می شدند.بعد از 3 دقیقه تمام شد.نمایش برای امروز کافی بود .چند قدم جلوتر نوشته بودند روز آتش نشانی مبارک باد .هنوز شاسی نیمرخ کله ام را زیر پوشش خود داشت .در این موقعیت حتی بیشتر ازسپر شوالیه ها برایم ارزش داشت.جلوی درب خروجی ایستگاه ،مرد چاق و چله ای جعبه شیرینی در دست داشت و به عابران تعارف می کرد تا از شیرینی و شربت نوش جان بفرمایند.ایستادم.لیوان یک بار مـصرف جلد قشنگ بود ،خیلی کوچک و شیک ، نشانه سازمان را روی آن چاپ کرده بودند.شیرینی تعارف شد ولی بر نداشتم ،همیشه برای کسالت هایم شیرینی دلیل اصلی ست.مرد در تلاشی بی مهابا در پی باز کردن سر حرف با من بود.از دور انگار آدم پر حرفی به نظر می رسیدم یا آدم همه فن حریفی.گفت:عید باشه و من به همه شیرینی بدم .امروز هم که روز ماست باس شیرینی تروتازه جلو مهمونامون بزاریم ،مهمونای ما شما اهالی این محله هستید.هر چند ما موقع گزارش حریق به خارج از این محله برای کمک اعزام می شیم امّا حق همسایگی چیزی نیست که به راحتی ازش گذشت.سکوت کرد. سکوت کردم.خواستم در حق شهروندی کلمه ای ادا کرده باشم گفتم خسته نباشید. کمی مات و بی حرکت نگاهم کرد.من پیاده رو را می پاییدم.فکر کردم آتش نشان منظوری از دو کلمه حرفم برداشت نکرده است.گفت معلومه اینجایی نیستی چون اینجا همه منو می شناسن حتی خانوما و پـسربچه ها و دختر بچه ها.گفتم آره حق با شماست من اینجا دانشجو هستم یعنی آلان هم ترم آخرهستم .با لب هایش و قسمتی از گونه های سرخ صورتش لبخند ملیحی جاری ساخت تا بدین وسیله مهر تاییدی بر نفس درون خود بزند که یعنی ؛دیدی درست تشخیص دادم که اینجایی نیست.با هم دست دادیم و راه افتادم. چند متری به خانه نمانده بود همین که بالای سرازیری رسیدم همان مامورهای آتش نشان همه جا را قرق کرده بودند و با ماشین های بزرگ و کوچکشان تمام عرض و طول معبر را مسدود کرده بودند.نزدیک تر شدم.دنبال کلیدهای خانه این جیب و آن جیب کاپشن را می گشتم.رسیدم جلوی در ،مامور با طعنه ای مرا بیش از یک متر آنطرف تر هل داد ،شاسی افتاد. شیشه های پنجره همه خرد شده بودند.من تازه متوجه شدم خانه ما زیر آتش و شعله هایش سوخته است.ترسیدم.دیگر محافظی نداشتم نه خانه و نه شاسی آ3 ،آخر من چند آغوش باز دارم که بتوانم خانه را شاسی را با دو دستم قلاب کنم که دیگر آنها را از دست ندهم.

  • اسماعیل غنی زاده
  • چهارشنبه ۱۰ ارديبهشت ۹۳

عقربه ها را باید کشت

آخرین قرصی که معده را می سوزاند هنوز اصرار می کند هنوز همان جا می لولد ،التماس می کند که باشد، که باشم.امّا من ،ذهن درگیرم را حوالی عقربه های ساعت می چرخانم. فکر پلیدی درونم عصیان می کند .عقربه ها را باید به هم بدوزم. باید وقتی می بوسمت ساعت و آن عقربه های لاغر و بی ریختش تمام قد بایستند.باید زمان تسلیم ما باشد. با یک دست تو را در آغوش می کشم با دست دیگر ثانیه شمار را گیرمی اندازم تا گذر زمان همان جا در نطفه خفه شده باشد. می خواهم خلاف جهت عقربه های ساعت دور بگیریم .می خواهم تمام گذشته را بار دیگر خوب از اول دوره کنیم ،یا همه ی خیال بافی هایمان را روی نیمکت پارکی پیاده کنیم ،می خواهی؟!

  • اسماعیل غنی زاده
  • شنبه ۶ ارديبهشت ۹۳

من الظلمات بالنور

ناامیدی را هیچ به خودمان نسبت نمی دهم .عشق اگر برای یک ماه و یک سال بود دیگر بعد از این چند سال حرفی برای یادداشت نداشتم . عشق اگر برای من و تو نبود، دیگر بعد از این سطرها باید فاتحه زندگی را می خواندم.عشق مثل جنین منجمدی ست محبوس درتاریکی، منتظر و چشم به یاری دستانی گرمابخش و در حـسرت آب شدن تـمام بغض هایی که به گاه تنهایی بر دیدگانش نقش بسته است. عشق را وا بگذاری به حال خودش شبیه بارانی بر لایه لایه خاک زیر پایش آب خواهد شد و با نمایشی از بوته های گل سرخ از دل خاک سر بیرون خواهد آورد ، غنیمت ندانی شبیه پرنده ای تیزپا بی هیچ پر کندنی به اوج خواهد پیوست و با بازگشتی به سوی او (خدا) زیر سنگِ قبری ،محبوس در تاریکی.

امّا اینبار همان خدایی که دانه های عشق و دوستی را درما کاشته است با آغوشی بازتمام بنده گانش را میزبانی می کند.




+بنده ی بدی بودم.کلاً

+عشق شبیه جنین منجمدی ست که با دیدنت آب شد و هُری ریخت .

  • اسماعیل غنی زاده
  • شنبه ۶ ارديبهشت ۹۳

راهی برای بازگشت

من   آراز

او    پینار

ترم 2 

مکان :دانشکده هنرهای زیبا دانشگاه تهران

همیشه حرص می کشیدم از اینکه اینطور بی هیچ مقدمه ای با هر که مقابلش سیخ می ایستاد سر حرف های غیر ضروری گرم می گرفت.همیشه حراس داشتم از اینکه روزی گیر یکی از این بی چشم و رو ها بیافتد.من از همه چیز او خبر داشتم حتی وقتی که او هیج مرا نمیشناخت.من می توانستم تمام کارهای کرده و نکرده اش را لیست کنم.یا دست کم من اینطور فکر می کردم.با ایما و اشاره با حرف های غیر مستقیم و منظور دار به او می رساندم که چه کار واجبی ست با این ها سر حرف می نشینی .این فلانی ها مگر همان هایی نیستند که پیش از اینها از تو بد می گفتند ،به تو توهین می کردند و تهمت می زدند.من هنوز با احساساتم رودربایستی داشتم ،سرم نمی شد که باید بخاطر موضوع یک دختر غریبه که هنوز هیچ به هم سلام هم نکرده بودیم جلوی رویشان قد علم کنم و از پاکی او دفاع کنم.امّا اوضاع رفته رفته بدتر نیز می شد.سوء استفاده ها بیشتر و بیشتر می شد.و او هرگز برای دیدن اخم های من تحمل به خرج نمی داد هرگز برای شنیدن حرفهایم یکجا بند نمی شد و اینها گذشت و کار به نقاطی باریک تر کشیده شد .او ضربه های روحی پی در پی را بی هیچ دلیل موجهی به گردن می گرفت و برای بازگشت هیچ راهی نداشت. با دیگران ارتباط اجتماعی برقرار کردن یک حسن برای هر فردی به حساب می آید امّا جای هیچ گونه سوء برداشتی از رفتار و اخلاق او نیست.

 همه چیز را که نمی شد بی هیچ ملاحظه ای گفت نمی شد راست ایستاد مقابل او و از این اخلاقش شکایت کرد.چون تجربه می گوید اینطور خیلی زود قهر می کند و هر دو اوقاتمان تلخ تر می شود.می گویم  این ها لیاقت حرف زدن با تو را هیچ ندارند یعنی منِ فلانی که پـسر هستم می فهمم پشت پرده ، وقتی خیلی اسراف می کنند چه کارهای  شرمناکی مرتکب می شوند چه حرف هایی می زنند.امّا او فکر می کند من فقط سرم گرم درس و مشق و فوتبال است غافل از اینکه چه چیزهایی دیدیم و شنیدیم ونتوانستیم بگوییم.


  • اسماعیل غنی زاده
  • چهارشنبه ۳ ارديبهشت ۹۳