۶ مطلب در خرداد ۱۳۹۳ ثبت شده است

صفحه 51

واقعیتی که دنی برام تعریف کرد همین بود ،قتل نامعلوم سرکارگر برونوی عزیز بی شباهت به پرونده وکیل معروف شهر نبود مقتول با ضربات چاقو تمام کرده بود و نئشه ی وکیل گندیده 48 ساعت قبل از اینکه برونوی عزیز به قتل برسه توی یکی از مرغ دونی های مزرعه پیدا شد.کـسی فکر نمی کرد شهر کوچک سیته که سال پیش عنوان شهر امن و امان را به یدک کشیده بود این چنین اسیرشیشه های سی صد سی سی الکل و مشروبات توهم زا شده باشد.

دیشب صدای تق تق پنجره ی پشتی وادارم کرد تا قبل از اینکه پرونده اتهام دزدی طلافروشی آقای دونالد و برادران را از قفسه آرشیو توی زیرزمین بیارم ،سری به حیاط پشتی ساختمان کلانتری منطقه شرق بیندازم ،قبل اینکه نورچراغ حیاط را روشن کند من فکر می کردم بچه راسوها باز کدوهای باغ افسـرجوان کلانتری را از بیخ کنده اند، امّا نه ،شـخصی که قبل روشن شدن چراغ ها به من زل زده بود دنی بود همان پـسر کلاس سومی که جسد به خون کشیده شده برونوی عزیز را به کلانتری اخبار کرده بود...

برگ صفحات 50 و51 دوباره برگشت ،نسیم ریزی بر پوست صورت بهار تنفس شد. او گفت :" ادامه بده" هنوز تا انتهای این رمان هوشیار بود. سطرها را که می خواندم جایی روی سینه ام انگار داستانی نوشته می شد.بی هیچ جرم وجنایتی با درون مایه دوست داشتن.کاش سطری بودم از الکلی ها شهر سیته ،کاش کلانتر پرونده مرا برای بهار می خواند گوینده ای بود تا احساسم را بگوید امّا جرأت این که جای سطرها را عمداً تغییر دهم و واژگانی از سرریز ذهنم را برملا کنم باعث شد تند تند چند سطر آخر را بخوانم و بگویم "تمام" .


  • اسماعیل غنی زاده
  • چهارشنبه ۲۸ خرداد ۹۳

سبز،رنگ طراوت است

همین که می گفتم "آب" یاد حُسن یوسف های لبه پنجره می افتادم و گلی که اسمش را نمی دانم ،حتی نمی دانم از کدام گونه خاص بود ،سبز بود و سرحال و با بندهایی شبیه مردمان آزادی خواه به صلیب کشیده شده، اسیر گلدانی تَرک برداشته ، شبیه کالبدی بی روح ،نه نامی و نه نشانی ،که فقط من نیستم او را نمی شناسم خیلی ها حتی او را جزو گونه های گیاهی نمی دانند خیلی ها او را خشک و خشن شبیه خس و خاشاک می پندارند.طراوتش را انکار می کنند ،امیدش را واهی و تو خالی می بینند،زهی خیال باطل . همین که قطره ای آب خالص ریشه های دفن شده آن را لمس کند ،بیدار خواهدشد ، جانی دگر خواهد گرفت ،برگ هایی سبزخواهد داد و هر روز جوانه هایی بالغ از او زاده خواهد شد  . او گل است حتی اگر تعریف ما از گل چیزی دیگر باشد ،حتی اگر ما به عمد نامش را از کتاب ها و دایرةالمعارف ها حذف کرده باشیم. او تنها یک شاخه گل پژمرده و بی حوصله نیست ،او پشتیبان میلیون ها جوانه سبز و روشن است او نسیمی ملایم از هزاران اندیشه خفته است. انقراض او فقط چند کلمه حرف مفت است.

 من آمده ام تا گلهایمان را آب دهم.

  • اسماعیل غنی زاده
  • چهارشنبه ۲۱ خرداد ۹۳

او تنهایم را سیراب می کرد

صیقلی کاشی ها سفید شمعی و چکه هایی از قطره های اناری خون،سرد زمستانی زیر دوش ،گرمی آغوش تابستان لای هوله آبی جیغ.صدای خفه و چهره کز خاکستری،جوشش کلمات یک نوشته زیر خط قرمز ،همه ته مانده های قلم نقاش خاطره هاست.روزی تمام بوم های نقاشی سفید و ساکت خواهند ماند و حرکت دست هیچ قلمی زیر پایمان علفی نخواهد کاشت.

چقدر منتظرباشیم !


  • اسماعیل غنی زاده
  • پنجشنبه ۱۵ خرداد ۹۳

مهندسان چارچوب

ساعت 12 شب است ، چشم ها رمقی ندارند،همه گوشه ای از حال کز کرده ایم ،کاظم ،محسن ،هادی و من ... ساعت 1 بامداد است ،چشم ها به زور آب بارانی که ناغافل گیرمان انداخته است کم سو می بیند. خیابان ها سنگینی قدم هایمان را می دانند ، بی خوابیم ، فقط جای شوخی بی مزه ای خالی ست تا تمام اتفاقات این روز را استفراغ کنیم.

ساعت 6 صبح ؛ صدای شر شر آب از حمام می آید، یکی از ماها زیر دوش آب می لولد ،مهمان ها خوابند هنوز، سرصف نون سنگک نفر سوم شبیه برادر برانکو ایوانکویچ است. نپرسیدم، او هم نگفت ، فقط حدس زدم. طعم مربای انجییر زیر زبانم باقی ست . ساعت 11 قبل از ظهر ؛ همه از هر جهنم درّه ای چیزی بلغور می کنند، از1+5 تا جزوه معادلات دیفرانسیل. موزیک متنی از تیلیک تالاک موس ها با صدای هوژژژژژژ یخچال در هم می آمیزد. بالا تر از اینها صدای اذان از بلندگوهای مسجد محله مردم را برای اقامه نماز ظهر می خواند. ما قبل تدارک نهار، نماز و راز و نیاز را به جا می رسانیم، و نوبت می رسد به آشپزی آقایانِ وسواسی. هادی فقط ناخنک زدن بلد است، محسن ته دیگ با نون سنگک را پیگیر می شود، کاظم فقط ایراد می گیرد، دست خودش نیست . و من همین که ظرف های غذا را ترو تمیز داخل قفسه ها می چینم، جریانات کلاس اسکیس را با چه آب و تابی برای دوستان تعریف می کنم.

امّا...

حرف ها که ختم می شود به کنکور، مرحله دوم، اسکیس طراحی شهری روزگارمان تلخ می شود. دیگر حرفی برای گفتن نیست.


  • اسماعیل غنی زاده
  • پنجشنبه ۱۵ خرداد ۹۳

یک قرون دو هزار

ارقام دهم ،صدم و هزارم کنتور جیب هایم صفر توخالی بود. شنبه آن هفته بخاطر آگهی کار نیمه وقت با مدیر انتشارات قرار دیدار داشتم . وقتی برای همین قرارِ ملاقات از خانه خارج می شدم، گوشه کاغذِ دفتر یادداشت را تا کردم .امروز تمام کاری که می خواستم انجام دهم همین بود ،با مدیر انتشاراتی، یک فنجان چای زعفرانی صرف می کردم و دیگر خالی بودم . حالا بعد از این که رسیدم خانه بستگی داشت به خروجی جلسه امروز، اگر موافقت می کردند، تا می رسیدم خانه حوله و مایو برمی داشتم و دل به دریا می زدم.اگر نه ، راضی نبودند ، گیر می دادند و موافقت نمی کردند تا رسیدیم خانه آهنگ عاشقانه ای را تند تند ،هزار بار تا پای تختم می خواندم. یاد عشقم می افتادم و خوابم می برد.

در را بستم ، کمی محکم تر از روزهای قبل ، روحیه مضاعف داشتم ، تاکـسی از زردهایی نبود که من خوشم بیاید سبز بود سبز خیلی دل به هم زن. راننده کچل بود ، درست گوشه ی میدان ساعت پیاده شدم .پانصد تومان هم بیش تر از کرایه مسیر گرفت.ماشین که از مقابلم حرکت کرد چشمانم دنبال تابلوی بزرگ انتشارات این ور و آن ور کشیده می شد،چیزی که در ذهنم از انتشارات ساخته بودم جای نقص و کمبود در آن نبود. ساختمان چند طبقه تازه طراحی شده با نمای رومی سفید و طلایی و چند لیموزین و هامر پارک شده در ورودی غربی. تا سرت را تا نمی کردی تمام طبقاتش را نمی دیدی،مبلمان چرمی و اصیل و کلاسیک.

ناچار آدرس انتشارات را از پیرمردی جویا شدم. پیرمرد بی اینکه زحمتی به تارهای صوتی خود بدهد با سرِ عصای چوبی ته کوچه ای سه متری را نشانم داد . جداره های سبک پهلوی ،ساختمانهای کهنه و قدیمی که همه نشان از خیابان کشی های رضا خان میر پنج بود به چشم می خورد. کنکور آن سال تاریخ معماری 47 درصد زده بودم ،به اینکه چیزی شبیه به مطالب کتابهای درسی را به عینه می دیدم جای امیدواری نیز باقی بود.

درِ آبی رنگ دو طاق بد جوری خبر از سِرِ درون داشت .لامپ 100 ولت ،رنگ زرد گرم را با چرکی دیوارهای سفید راهرو ترکیب کرده بود.پله ی هفتم تکلیف امروز را مشخص می کرد، یا درست با مدیر انتشارات شیک وخوش پوش پیپ دار روبرو می شدم یا با پیرمردی هفتاد ساله دم مرگ.شانس نداشتم صحنه ای که مقابل چشمان شبیه پازلی تک تکه کامل و واضح تر می شد  را باور نداشتم ، شاید اشتباهی آمده بودم شاید پیرمرد دست هایش می لرزید و عصایش را درست نشانه نرفته بود شاید عصا کجی داشت ... نمی دانم هر چه بود چیزی نیست که من فکرش را می کردم. شاید زیادی فیلم امریکایی دیده بودم .

مرد سرش را بالا گرفت سلام دادم ،جواب را با تک تکه ی علیک کامل کرد.گفتم ذکاوتی مرا معرفی کرده و گفته که می تونیم برای پـیشرفت هر دو طرف و البته انتشارات مثمر ثمر باشیم. پیرمرد لبخند کوتاهی زد و با صدای نامعلوم و مغشوش گفت : تایپ کردن که بلد هستی .گفتم : بله .

رسیدم خانه ، کاغذ یادداشت گوشه تا شده را پاره کردم . پاکت زباله را برداشتم و به اتفاق ،سر کوچه ای محو شدیم.


  • اسماعیل غنی زاده
  • دوشنبه ۵ خرداد ۹۳

من ،میکده ی عشاقِ رنجیده دلم!

عمر گذشت، تاریخ ورق خورد و من حرص خوردم و او رفت. می پرسم او که دیگر برنمی گردد من چه کنم ؟ تنها بمانم؟ منتظر یار مهربانی باشم؟ یا اصلاَ بی خیال ماجرا!

می ترسم بگـویم شخـصی دیگر بیاید و وارد خاطراتم بشود، بیاید و گوشه ی نیمکتی بنشیند و به چشمانم خیره بماند. من می ترسم از تازه واردی که دیر یا زود خواهد آمد، حرف خواهد زد و من با دستانم مغز خسته ام را تنبیه خواهم کرد که چرا دستور داد بنویسند "شخصی دیگر وارد شود".

قلب من انگار مطب هر مریض بدحال و شکست خورده ای است که تا دوره نقاحتش پیش من می ماند و بعد بی اینکه حساب کتاب کرده باشد می گذارد و می رود.

وارد نشوید آقای دکتر سفر خارج تشـریف دارند و حالا حالاها قصد برگشتن ندارند. دکترمبتلا به شکست عشقی واگیردار است. دعایش کنید. والسّلام


  • اسماعیل غنی زاده
  • پنجشنبه ۱ خرداد ۹۳