امروز تولدی رخ داد ، نو رسیده ای قدم هایش را بر روی خاک کره ی ارض کوبید،او امروز زاده شد و دل هایی را به میمنت آمدنش چراغانی کرد . مادرم ؛ او را بوسید، دعای خیری خواند و بر بالین اولین و آخرین تکیه گاهش سپرد. خدا را شکر در سلامت کامل است.
سرگیجه نبود فقط فشار خونم افتاده بود باید می گذاشتمش سر جایش . از روی تاقچه ی دلم افتاد بود ،می لرزید و چه لرزیدنی ،سردش بود ، فکر می کردم چه کمکی می تونم بهش بکنم ،داشت از سرما می لرزید ، رنگش خاکستری بود ، نور خورشید شبیه آبشاری آغوش گرمی برای او گسترده بود و من هنوز فکر می کردم چه کمکی می تونم بهش بکنم ، والو شیر وانو یک دور بخاطرش چرخاندم ، آب تمام وجودش را غرق کرد ، خیالم راحت شد ،نفس عمیقی کشیدم و اونو سر جای اولش گذاشتم ،و نصحیت های دکتر با مانتو سفید دوباره خیالم رو پر کرد.
صدای فث فس کفش های طبی پرستار بخش مجبورش می کرد تا بجای تکان دادن گردن بی حسش ،چشمان مضطرب و بی جان و رمق را کمی کج کند تا از شکاف بین کف اتاق و در چوبی پاهای او را ببیند .پرستار دلربای بیمارستان هِـلسی کلاب کفشی مشکی رنگ به پا کرده بود ،و همزمان با نگاه بیمار، پشت نیم وجب سوراخ شیشه ای درِ اتاق ایستاده بود و وانمود می کرد متوجه کجی چشمان بیمار نیست ،شمارش زمان به نفع بیمار ادامه داشت ،اویی که هر روز انتظار می کشید امروز به خواسته اش رسیده بود.پرستار که از قرار معلوم هفته قبل را برای تسکین اوضاع و احوال خواهر داغ دیده اش مـرخصی بدون حقوق و سنوات گرفته بود امروز صبح در اولین شیفت کاری، بعد از تعطیلی 7 روزه ، زودتر از بقیه پرستارهای شیفت ،کنار بیماران حاضر بود.تک تک اتاق ها را وارسی می کرد تا اطلاعات بیمارهای تازه منتقل شده را به دست بیاورد . بجز یک تخت هنوز کـسی جمع بیماران بیمارستان هـلسی کلاب را ترک نکرده بود. بعد از اینکه اتاق بیماران تالاسمی رو دید زد. نوبت اتاق فورتین بود. بیمار که شب و روزش تفاوتی با هم نداشت نمی دانست کِی قرار است خواب، چشمانش را سنگین کند.امّا بهترین اتفاقی که می شد قبل از خواب یا بیهوشی و یا حتی رفتن به کما به سراغش بیاید ،دیدن چهره معشوقه ای بود که او بخاطرش سال ها روی تخت بیمارستان شبیه جنازه ای جاندار مجازات می شد.