۴ مطلب در شهریور ۱۳۹۴ ثبت شده است

مینا - قسمت پنجم



حس عجیبی به آدم ها داشتم، طوری دیگر نگاهم می کردند، وقتی کاملا از خواب بیدار شدم تمام آنچه می دیدم بریده هایی از حقیقت را با خود داشتند، میدان همان بود و پیاده روها و آدم هایی که سرشان مشغول زندگی خودشان ، این همان فردای روزی ست که  با غریبه هایی آشنا با حرارات آتش گرم گرفته بودیم، اینجا همان ینی محله ایست که مرا بی هیچ طلبی در خود راه داده است، اما بیشتر از یک شب از قبول تن خسته و رنجیده من معذور است، دیگر باید اینجا، این نیمکت فولادی سرد را ترک کنم، دل درد از یک طرف و بی خانمانی بر شقیقه هایم فشار می آورد، باید بلند شوم، جیب هایم آهی در بساط ندارند و وقتی از همه طرف درمانده ای، اسکناس های کاغذی اولین چیزی ست که فکر و ذکر مرا مشغول می کند.

  • اسماعیل غنی زاده
  • جمعه ۲۰ شهریور ۹۴

یلدا سماواتی قلعه بان

آهان یادم افتاد، اسمش یلدا بود، یلدا سماواتی قلعه بان، سیه چرده بود و همیشه چادر ملی سر می کرد، آرایش اصلا، چون هوا خیلی گرم بود نمی شد هزار جور کرم و پودر و مرطوب کننده را مالید و چیزی نشد، خودش میگفت که دوست ندارد کسی او را با آرایش در خیابان ببینند، بخصوص همسایه ها و هم محلی ها، قیافه خیلی جذاب و تو دل بروی نداشت، حرف داشت برای گفتن، یه ریز حرف میزد و ثانیه ای بند نمی شد، اما صدایش خوب بود، صدایی بود که هنوز هم خاطرم مانده است، هر وقت استاد اسمش را می گفت من صدای سماواتی قلعه بان یادم می افتاد، شاید یلدا سماواتی برای من فقط یک صدا بود، عاشق تئاتر بود ولی از قیافه و رنگ پوست خود شاکی بود، هر وقت سر کلاس بحثی، مشاجره ای سر می گرفت قلعه بان ناطق تمام عیار مجلس بود، پسرهای کلاس از لام تا کام کلام قلعه بان را حفظ می کردند و بعد کلاس دهن به دهن پخش میکردند، یلدا خودش از این کار دل خوشی نداشت چون تا چند ساعت بعد از منبر، خواهرهای حراست جول و پلاس قلعه بان را جمع می کردند و برای تعهد کتبی او را تا دفتر حراست می کشاندند، معلوم نبود شلوغ است یا با حجب و حیا، یکبار عمدا یک خوابانده ی ملس تقدیم یکی از پسرها کرده بود، دلیلش ساده بود، پسر عاشق یلدا بود و یلدا گربه را دم حجله ذبح کرد تا پا فراتر از این نگذاشته باشد، آن آقای پسر هم دیگر خبری ازش نشد.

  • اسماعیل غنی زاده
  • جمعه ۱۳ شهریور ۹۴

مینا-قسمت چهارم


  • اسماعیل غنی زاده
  • چهارشنبه ۱۱ شهریور ۹۴

پِلیکا

چند روز پیش با صدای ناله بچه گربه ای از خواب بیدار شدم، هنوز لرزشی در صدایش موج می زد، پشت در اتاق روی کاشی های طرح شطرنج دراز به دراز تنش را روی زمین کش داده بود و با دمش حساب و کتاب روزگار را این ور و آنور می کرد، گهگاهی پنجه ای بر سر مفلوک خود می کشید و بی اختیار به زمین می خورد و ما از خنده روده بر می شدیم. این صدا هر روز خواب چند دقیقه ای بین بیدار شدن از خواب و لنگیدن رو رخت خواب و بلند نشدن را زهرمارمان می کرد.

در عجبم چه شده که برای صدا زدن بچه گربه، گفتم؛ پِلیکا، بعد از آن هر چه قدر از ذهنم مدد گرفتم به پاسخی نرسیدم، چرا پِلیکا، چرا اسم دیگری از ذهنم در نرفت،....

یک هفته ای می شود میهمان سفره ما شده است، دیگر مادر به جای چهار نفر ، برای چهار نفر و نیم غذا می کشد و من مامور آب و نان دادن پِلیکای بازی گوش هستم، فقط در این مدت چیزی که با عقل آدم جور در نمی اید این است که نیم وجب گربه هر چقدر خورد و خوراک بهش بدهی می لنباند و هیچ ترسی از عاقبت الامور ندارد.

حتی عجیب تر از همه چی رنگ چشم ها و پلک ها و موی های اوست، رنگی شبیه تاری از طلا،درخششی حتی قابل وصف تر از یک شمش طلا، و همه این زیبایی وصف ناپذیر در رخسار گربه ای یکه و تنها.

  • اسماعیل غنی زاده
  • يكشنبه ۸ شهریور ۹۴