۱۸ مطلب در اسفند ۱۳۹۵ ثبت شده است

سیاه

در وقت خواب

خوراک تنفسم

تاریکی 

سکوت

رویا

  • اسماعیل غنی زاده
  • دوشنبه ۳۰ اسفند ۹۵

نرو

پرنده ای به تنم
نوک می زند
من گام های تنفس را
یک به یک کم می کنم
اما
پرنده می پرد
نفس می رود تا انتها
و بعد
فریاد و بعد
سکوت
  • اسماعیل غنی زاده
  • يكشنبه ۲۹ اسفند ۹۵

بهار

در نبود کبیسه ات
فراموش می شوی
انقدر دستپاچه ایم
که غافلیم
از مراد روییدنت،
تو به وقت قرار
مثال معلمی خوش بو و عطر
با ما ایاغ می شوی
روییدن را یاد می دهی
بهنگام پیچش دانه های گندم
  • اسماعیل غنی زاده
  • يكشنبه ۲۹ اسفند ۹۵

رسوب می کند

حماقتم این بود که نامه هایت را چرک نویس شعرها کردم

در اتاقم دیگر چیزی از تو ندارم،

که نگاه کنم و آهی سر دهم،

شاید چیزهایی باشد که به چشم دیده نمی شوند،

لحن سلام دادنت

بوسیدنت

قدم زدنت

لباسهایت

و تنهایی که رسوب خاطرات با تو بودن است.

  • اسماعیل غنی زاده
  • شنبه ۲۸ اسفند ۹۵

عشق کیمیاست

فرآورده 

دو آدم عاشق

کاتالیزور

چشمان سیاه

فرآیند

دلدادگی 

ماده موثره

آدرنالین

محصول

زاد و ولد 

برگشت پذیری فرایند

پنجاه درصد

ضمانت

ندارد

صدمات

شکستگی یا پارگی

ضمانت 

ندارد

حلال 

زمان

ماده بو دار و خوش رنگ باقی مانده

عشق

تذکر: دور از دسترس اطفال نگهداری شود.

قبل از استفاده تکان دهید، دل باید بلرزد.

  • اسماعیل غنی زاده
  • شنبه ۲۸ اسفند ۹۵

گرگم

سالی سیصد هجوم
بر جمجمه ام
پتک می کوبند
تعادل انسانیم خاک می شود
شاید درنده ای را از پا در آورم
پتک اول
پتک دوم...
  • اسماعیل غنی زاده
  • شنبه ۲۸ اسفند ۹۵

شعرم را بنوبسید

من کوپن"جان" را یک بار خرج کرده ام

عذر مرا پذیرا باشید

جانم سوخته

و گوشه ای از خانه ی پدری 

شبیه همان سهمیه های قند و شکر

تلنبار است

شاید از فرط سکون

فاسد و پژمرده شوم

شایدم هیزم آتش باشم

بار اگر آتش مرا پذیرا نباشد؟

دل به دریا میزنم

آب مرا می بلعد

حتم دارم کلکم را می کند

اگر پرنده ای به هوای طعمه چرب 

شکارم نکند

بار اگر پرنده مرا شوق پرواز آموزد؟

دل به آسمان می دهم

پرواز کوپن های سوخته بر فراز شهر بی شعر،

و شاعرها

چه خوب قلم می چرخانند

وقتی مقابل چشمانشان

طنازی جان را نظاره می کنند...

  • اسماعیل غنی زاده
  • شنبه ۲۸ اسفند ۹۵

ما

دستفروش ها،
تمثال های پیشواز را،
برای آمدن تو،
روی هم می چینند،
و ما چانه می زنیم...
  • اسماعیل غنی زاده
  • پنجشنبه ۲۶ اسفند ۹۵

معلق در آسمان

دلم لک زده بود برای قیمه و فسنجان مامان پز، دل و روده ام از دست کوکتل و هات داگ و همبرگر مک دونالد دانشگاه عاصی شده بودند، از در انصاف اگر می دیدم، واقعا حق با آنها بود، هر چند تصمیم گیرنده نهایی من بودم. جگرم می سوخت وقتی پشت تصویر آنلاین مامان، قابلمه های روی اجاق گاز را می دیدم، و صدای جلز و ولز خورشت ها که حواسم را پرت می کرد، هر شب ساعت یازده شب به وقت وطن، مامان آنلاین بود، با من تماس نمی گرفت، فقط منتظر می ماند تا من تماس بگیرم و تو بوق اول جواب بدهد. هر بار بعد اینکه خوبم خوبین خوبند را پشت گوشی با هم سر می کردیم، مامان از خورد و خوراک من ابراز نگرانی می کرد، از نظر مامان در هر تماس، من لاغر و لاغرتر می شدم، من چنین احساسی نداشتم، اما خوب حق داشت، یکسالی می شد یک دل سیر غذا نخورده بودم، همه اش سرپایی بود و بی طعم و نچسب. 
اینجا رستوران ایرانی فراوان به چشم می خورد، اما رستورانی با سر آشپزهای غیر ایرانی که فرق نعناع و پونه را نمی دانند. من هیچ وقت سعی نکردم یکی از این رستوران های ایرانی یا حتی آسیایی را تجربه کنم، همیشه از کنارشان می گذشتم و داخل را نگاهی می انداختم، فقط بخاطر اینکه چهره های ایرانى ببینم.
  • اسماعیل غنی زاده
  • پنجشنبه ۲۶ اسفند ۹۵

سازت را با بهار کوک کن- موتسی

ترکه ای بود، بی سواد بود و زخم معده داشت، انقدری درد بی درمان داشت که فقط می توانست سیگار بکشد. خیلی باهاش صمیمی نبودیم، فقط هر ماه یکی از ما می رفت دم درشان و اجاره خانه را  می داد. خودش سیمانکار بود و پسرش گچ کار. زنش همیشه خانه بود، چاق و مهربان بود، هر وقت آش درست می کرد، کاسه ای پر و پیمان برای ما می فرستاد، من انقدری دست پختش را دوست داشتم که سهم آن یکی را هم من می خوردم. چند بار ماهواره موتور دارشان را تنظیم کرده بودم، بیشتر طرفدار پی ام سی بودند، زمستان ها که دیگر ملات به دیوار نمی چسبید، می نشستند و فیلم می دیدند، مثل هر خانواده ای، گاهی سر و صدایشان بالا می گرفت، تقصیر ما نبود، سقف خانه اشان آنقدر نازک بود که ما را ناخواسته به داوری می طلبید. یکبار که از دیوار بالا رفتم تا در را از پشت برایشان باز کنم، من را به گوشه ای کشید و به جایی در مرکز شهر دعوتم کرد. 

  • اسماعیل غنی زاده
  • چهارشنبه ۲۵ اسفند ۹۵