۱۹ مطلب در فروردين ۱۳۹۷ ثبت شده است

درناهایی با منقارهای سرخ رنگ باخته

در میانه آشوبم

زندانی زندگی های زیبا

و مانیفست های رنگارنگ ام

که به زور سکه ها 

دشنه هایی از چرا ها، چگونه ها

راه حل ها، بن بست ها را ساخته اند

با سرنیزه هایی آلوده به زهر

زهر عشق، دیوانگی، جنون

در میانه تلاطم رودها

بنگر به لرزش پاهای درنا

به سفیدی زیبای درنا

به منقار سرخ رنگ باخته اش

و به جنبش ماهی لای پاهای کبریتی درنا

طواف بکری ست

تو ساکن باشی و دور سرت ماهی ها

شبیه آدم های فراموش کار چرخ بزنند

و جز یک کلمه چیز دیگری ندانند.

  • اسماعیل غنی زاده
  • شنبه ۲۵ فروردين ۹۷

همین دیروز

با تو از این شهر دور می شویم

آنقدر دور که پیکر شهر همچون جاخواب زنی خسته در پشت سر ما نمایان است

همچنان، دور

                 دورتر

سه نفر بودیم

یا حتی چهار نفر

                  تو، من و باران

                        و زنی خسته در پشت سرمان

         که ایستاده و تا زور دارد

ملافه های دیشب را مچاله می کند

آب شان را می کشد

و تو دستانت را با آب ملافه ها خیس می کنی

همه می خندیم

دستانمان در هم می پیچد

                           باران، تو و من

با گرفتن دستان نرم و بارانی ت

به حد کافی دور شده ایم از شهر

دیگر میان بتن های سرد شهر خفه نمی شویم

و از دور، هیکل بی جان و حقیر شهر را سیر می کنیم

دلمان به شهر، به آدم های آن می سوزد             

دور می زنیم که برگردیم

هوا همچنان کیفش کوک است

و انگار شهر ما را می طلبد

راه برگشت اما

              سرازیری تندی ست

آرام آرام از قهوه ای خاک، سبز علفزارها، از بلندی ها، از صخره ها از باغ ها جدا می شویم

سگی راه برگشت مان را می پاید

و زن آغوشش را برایمان باز می کند

و جاخوابی با ملافه های گل دار نشان می دهد

بسویش می شتابیم...



* آمار بوسه هامان درز نکند جایی.

  • اسماعیل غنی زاده
  • جمعه ۲۴ فروردين ۹۷

از امروز بشمار یک، ...

از امروز به این فکر می کنم که هفتاد روز بعد اولین مواجه ام با سر کچل و سفید خودم چگونه خواهد بود...
  • اسماعیل غنی زاده
  • جمعه ۲۴ فروردين ۹۷

و ما خدا

گاهی من و تو جدا از این دنیایم.

آنجا که ما دنیا را آفریده ایم 

هیچ خدایی زاده نشده است

چقدر خیال هر دو تایمان راحت و آسوده است

هیچ بنی بشری نیست که چوب لای چرخ خوشی هایمان کند

عجب خیالی شد

تو خدا

من خدا

و ما خدا


  • اسماعیل غنی زاده
  • پنجشنبه ۲۳ فروردين ۹۷

تبریز...

تو زندگیم این دومین باره که از همه چی متنفر میشم. اگه تبریز بودم، میزدم بیرون. میرفتم کل شب رو قدم می زدم، با خودم حرف می زدم. می خوندم. می خندیدم...
  • اسماعیل غنی زاده
  • پنجشنبه ۲۳ فروردين ۹۷

شنوایی

کاش یه گوش شنوایی بود تا همه حرف های ته دلم رو راحت بهش میگفتم. دلم میخواد این ذهنم از فکر و سوال خالی بشه. خسته م میکنه. تعادلم رو ازم گرفته. ..

  • اسماعیل غنی زاده
  • پنجشنبه ۲۳ فروردين ۹۷

آتیش

یه وقتایی حس کردین تا حالا کل مسیری که اومدین، زندگی که واسه خودتون دست و پا کردین یه انبار کاه بدرد نخوره. و هر چه زودتر باید خود و بقیه رو به آتیش کشید. من سرم داغ داغه. با کف دستم پیشونیم رو می مالم و با انگشتام دور چشامو.

  • اسماعیل غنی زاده
  • پنجشنبه ۲۳ فروردين ۹۷

گیتیس

دیشب با همان ماشینی که هر روز امانت سوار می شوم، تنهایی راندم سمت کافه. دو ماهی می شد که دور بودم از این کافه. هیچ بهانه ای بجز این نداشتم که بروم و ادامه فیلم نامه ای که می خواندم را از سر بگیرم. همین کار را هم کردم. سیب زمینی سفارش دادم. و فیلم نامه محله چینی ها را مقابلم گذاشتم، بعد از دو ماه دوباره برگشته بودم به تعقیب و گریزهای گیتیس. به ذهنم فشار می آوردم که قسمت های آغازین فیلم را یادآوری کنم برای خودم. هر چه زور زدم نتوانستم. برای همین شروع کردم از چند صفحه اول به خواندن فیلم نامه.بعد اینکه سیب زمینیم را خوردم. فیلم نامه را هم بستم که راه بیفتم و بروم. توی کافه از دو نفر توریست فرانسه ای حرف می زدند که بعد از آمدن به این شهر مهمان این کافه بوده اند و حالا در صفحه وبلاگشان در مورد تجربه سفر به ایران و مخصوصا از کافه های مدرن ایرانی نوشته اند. آنها می گویند دخترها در کافه ها حجاب شان را برمی دارند... پول غذایی که سفارش داده بودم را دادم، کافه من بهم گفت اگه دوست داری می تونی این فیلم نامه رو ببری و تو خونه ادامه ش رو بخونی. گفتم به هر حال این بهانه ای میشه واسه اینکه بیام کافه. گفت اشکالی نداره، بخونین باز اگه فیلم نامه دیگه ای خواستین می تونین بردارین...

  • اسماعیل غنی زاده
  • پنجشنبه ۲۳ فروردين ۹۷

تاریکم

تصور کنید تو یه اتاق تاریک نشستم. بجز نور صفحه مانیتور، چند نور ریز این سوی و آن سوی اتاق به هم چشمک می زنند. لاشه پای کرخت و ویزی ویزیم را می مالم، با انگشتان دستم چند باری موهای پای مریض را می کنم. با مشتم می کوبم به زانویم. سکوت اتاق با جار و جور صندلی می شکند. طرف ظهر پدر می گوید: چند شب است که خیلی زود چراغ اتاقت را خاموش میکنی! زود می خوابی؟ مادرت نگران می شود. تو که همیشه تا کله سحر بیدار می ماندی. می گویم گاهی آدم خسته می شود دیگر دست خودش نیست مجبور می شود زودتر بخوابد. اما آدم خسته قبل از خواب دلش هزار چیز دیگر می خواهد که به زبان نمی آورد. آدم خسته انتخابش خواب است، یا بیدار ماندن در سکوت مملو از اشوب، ترس، فکر. ...
  • اسماعیل غنی زاده
  • پنجشنبه ۲۳ فروردين ۹۷

تاره همه جا

به موذیانه ترین حالت ممکن می خوام از شر این درد خلاص بشم. این راهی که انتخاب کردم انگار جواب نمیده. بیشتر کله م سنگین تر میشه، چشام خیس میشن بی خود. چونه م رو گذاشتم روی زانوم. خیره شدم به بیان. تار می بینم. بین هر جمله یه نفس عمیق می کشم. یه صدایی از راس وارد گوشم میشه مغزم رو دور میزنه و نمی دونم کی از طرف دیگر خارج میشه. مطمئنم حالم خوب نیست.

  • اسماعیل غنی زاده
  • پنجشنبه ۲۳ فروردين ۹۷