۵ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۷ ثبت شده است

بی نهایت باشیم

دنیا منهای همه 
ضرب در تو 
تقسیم در پیکسل های چشمانم
عشوه و کرشمه اعداد دوست داشتن در مغزم
چه معامله ای 
چه حسابی
که می چربد به همه ی داشتن های دنیا
کم نشو از من، از بودنمان
بیا با قدم هایمان
از مسافت بینمان کم کنیم
بیا و آنسوی ترازوی زندگی
آنسوی دو خط مقطع موازی
بیا با من
بیا که جایت در چهار ضلعی اتاقم جای خالی ست
بیا و پر کن
رنگ کن سرای تنهایی ها را...
با تو به بی نهایت می اندیشم نازنین...
  • اسماعیل غنی زاده
  • يكشنبه ۳۰ ارديبهشت ۹۷

پرچیم لر سن و من

روزی که ماتم گرفته بودم، به خودم میگفتم میرم و همه چیز رو تموم می کنم. میرم و روش وایمیستم میگم ببین منو، من نمی تونم پا به پای تو بیام. بی خیال من. تو راه خود رو من راه خود. رفتم ولی جرات نکردم بهش بگم. انقدری که عاشقشم. عاشق تئاتر. یادمه برای فرار از اون بحران لعنتی، تو همراهم بودی، تا نزدیک خونه تون قدم زدیم، تو پیاده روهای همون خیابان لعنتی اردبیل، تو آواز خوندی برام" می دونی با تو دلم آرومه..." فردا باز با انگیزه نو شروع کردیم. حوصله می خواد خدایی، تو داشتی اخلاق دم دمی منو تحمل می کردی. ناراحت میشدیم، می خندیدم، گریه می کردیم. از اون قضیه چهار ماه گذشته. یادمه اولین بار بهت گفتم، من برات زمان تعیین نمی کنم، هر وقت خواستی می تونی بیایی و کمک حالم باشی، از فردای همون روز اومدی و چسبیدی به کار، بیشتر از من تو رنج کشیدی تو این راه. قسم می خورم تو نبودی من می رفتم روش وامیستادم میگفتم ببین منو، من نمی تونم پا به پای تو بیام، بی خیال من. ولی تو نذاشتی بهم گفتی پیش میاد، دیشب یکی بهم گفت چرا برا اختتامیه لباس مناسب نپوشیدی، چیزی نگفتم، ولی به خودم گفتم هنوز که چیزی معلوم نیست. وقتی اسمم رو صدا زدن برای جایزه گرفتن، می خواستم تو رو بغل کنم ولی..، دومین بار هم که صدام زدن باز می خواستم تو رو بغل کنم ولی... خیلی هل شده بودم، ریتم اون چند دقیقه واقعا بالا بود. انتظار نداشتم کار ما برگزیده بشه من به سربازی فکر می کردم به این که بعدش برم دنبال چه کاری؟ که این اتفاق خوب افتاد، من و تو با هم موفق شدیم. باهم برنامه ریزی کردیم و حالا موفق شدیم اولین گام رو محکم برداریم. دیشب از ته دل خوشحال بودیم. یه خوشحالی موندگار و بی حد و حصر.

شب رسیدم خونه، لوح تقدیرها رو نشون پدر و مادرم دادم. چیز زیادی دستگیرشون نشد، فقط گفتن مبارکه. اومدم تو اتاقم، لوح ها رو انداختم یه گوشه ای ، تو تاریکی اتاق دراز کشیدم، به این چهار ماه لعنتی فکر کردم به تو مهربون. تو پیام زدی که داری ذوق میکنی از این همه اتفاق خوب، گفتی چه خوب شد که امشب تونستیم چند لحظه ای خلوت کنیم. من بغلت کردم، بوسیدمت، عاشقانه تر از روزهای قبل.

  • اسماعیل غنی زاده
  • پنجشنبه ۲۷ ارديبهشت ۹۷

لرز قرقاول ها

حتی اگر به طرز فجیعی بمیرم و باز زنده شوم، امشب را با شیرینی مرور خواهم کرد. شبی پر از آرامش، شبی که بودن تو عین بارونه خنک و تازه و ناز و آرومه... بهت گفتم وقتی کنارت دراز می کشم و دستم را دورت حلقه می کنم، شیب مغزم تند است، همه حرف هایی که روزها و شب ها مرور می کنم را عین آب روان نقل می کنم. و این اعتراف چقدر آرامم می کند. اینکه از بد و خوب حس هایم به تو بگویم، نفس بکشم و تو با جانم و عزیزم جواب بدهی و بیشتر در این دریای آرام غرقم کنی. این ها بیشتر از رویاست...

  • اسماعیل غنی زاده
  • چهارشنبه ۵ ارديبهشت ۹۷

زهرمار

من چهارمین مار زخمی ام

کاش هوس بالا رفتن از نردبان به سرت نزند

دور باد آن دم

از چشم افتادن

که زهر مار آدم را می کشد

می خوام تو هم مهره جاودانم باشی


  • اسماعیل غنی زاده
  • سه شنبه ۴ ارديبهشت ۹۷

چند روز بعد سربازی

امروز صبح با حباب عدد پنجاه و چند از خواب بیدار شدم. پیرمردی با نوک انگشتانش بیدارم کرد و با ژست طلبکارانه ای عدد پنجاه و چند روز را کنار گوشم زمزمه کرد. آی که روزها چقدر زود تند سریع از کنار هم میگذرند.

 کاش من هم آدم گذشتن بودم. آدم این نیز بگذرد گفتن. از دو روز پیش که اصرار پدر را برای کوچیدنم شنیدم، ابتدا بال در آوردم و سپس فکر پرواز در لحظه را حس کردم. فکر کردم که پدر چقدر بی قید و بند فکر می کند، اینکه شش دنگ حواس آدم به خودش باشد و برای طی کردن روال زندگی پای کسی دیگر در میان نباشد چقدر خوب است. اما مگر می شود تنهایی سر کرد؟ طاقت آدم تاق می شود... از آن روز به بعد به روز ترخیصم از سربازی فکر می کنم. به اینکه چه روزهای خوبی بعد آن می تواند سراغم بیایند. به روزی که پاسپورتم را از پلیس باضافه ده کنار رودخانه گرفته ام و با نیشی باز در پهنا، قدم زنان، شعر خوانان از کنار رود میگذرم و آخرین تصویرهای ذهنم از شهر را ثبت می کنم. وای که چقدر واقعی ست. بعد از آن به این فکر می کنم که من چقدر با تنهایی زیستن سازگارم. به خلوت های خودم میان شلوغی های شهر فکر می کنم، میان گروه ها و جمع های شوخ و شنگ و گاه بی مزه،  به شب بیداری ها، به نشستن های طولانی، یکه و تنها بر بلندای شهر و تماشا، خیره ماندن. با خودم می گویم اینکه آدم های اطرافت تو را مؤدب، مهربان و دوست داشتنی خطاب می کنند، حرفی ست که آن سرش ناپیداست، با این حساب آخرین روزم برای آنها شاید سخت باشد، که دیگر از حضور من بی بهره خواهند ماند، یا شاید پسری مودب تر، مهربان تر و باحال تر از من جای خالیم را برایشان پر کند. 

واقعا که زندگی جاى ماندن و در جا زدن نیست، همه باید روزی برویم نه شبیه آن خداحافظی دم مرگ، بلکه از سر تصمیمی عجولانه. انسان است دیگر گاهی با این تصمیم ها بار یک شهر را به دوش می کشد و می رود. رفتنی که در آن بغض هم هست، بلاتکلیف بودن هم هست. 

سفر من از ترکیه شروع خواهد شد، و بعد از آن یک به یک بدون هیچ برنامه از پیش تعیین شده ای بلیط سفر شهرها و کشورهای دیگر را خواهم خرید. امیدوارم کسی با تنهایی من مشکلی نداشته باشد. چون این روزها این باور تنها بودن رفته رفته در ذهن و دلم محکم تر می شود. اصولا این نوشته ها برای دو سال بعد مناسب تر است اما دلم می خواهد بدانم چه چیزی یا چه کسی من را از فکری که در سر دارم باز می دارد. برای من که گاها نسبت به گفتار و کردار خود و دیگران حساسم، برخورد متقابل خود و دیگران در مواجه با اینکه من تنهایی را برمی گزینم بسیار مهم است. اصولا برای فرار از روان بی عقل، من به کسی پناه نمی آورم. کسی را انتخاب نمی کنم، و نمی خواهم انتخاب کسی باشم. انتخاب های من یا خودمم یا کتاب یا گشت های شبانه شهر. این پدیده هایی که نفس کشیدنشان بوی پاکی و صداقت می دهد.

 جدا که آدم بدقلق نظیر من کم است...

  • اسماعیل غنی زاده
  • سه شنبه ۴ ارديبهشت ۹۷