۸۸ مطلب با موضوع «داستان کوتاه» ثبت شده است

بداهه‌نویسی شماره پنج

بداهه‌نویسی برای موسیقی؛

امروز هفت روز از آخرین دیدار من و نیکه می‌گذرد. فکر می‌کنم همین فردا دیگر موقع آن رسیده باشد که نیکه به پدرش سر بزند. این اولین باری است که خبری از اون نیست. او چهارشنبه‌ها ساعت ده صبح به مرکز می‌رسید، بسته‌هایی که برای‌مان آورده بود را کناری می‌گذاشت و یکراست به سمت اتاق پدرش می‌رفت. حالا اوضاع کمی از آن حالت یکنواختی که داشت خارج شده است، اگر فردا نیاید، باید کاری بکنم. از آن کارهای دردسر دار که خیلی حوصله‌اش را ندارم، از آن ناز کشیدن‌های لعنتی. البته از کجا معلوم که بخاطر حرف‌های من پیدایش نیست. من دنبالش نمی‌روم، به هر حال با این کار، با همین سکوتم به نحوی با حرف‌هایی که به او گفته‌ام همخوانی دارم. قرار نیست از دل این تاخیرهای عادی و روزمره مسئله‌ای درشت بسازم. منتظر می‌مانم تا سروکله‌اش پیدا شود. زنگ نمی‌زنم. پیام نمی‌دهم. توقع دارم او هم کاری نکند. با این وضعیت هر دوی‌مان به چیزی امیدوار نخواهیم بود. یادمان خواهد ماند که ما فقط دو دوست هستیم که از قضا محبتی آشکار و نهان به یکدیگر داریم. البته اگر آقای آلخاندرو این وسط نگران چیزی باشد مجبورم به خواسته‌شان عمل کنم. اما این‌طور که بنظر می‌رسد، آقای آلخاندرو از غیبت نیکه خبر داشته است. برای همین هیچ غم به ابرو نیاورده است. احتمال می‌دهم نیکه به یک سفر چند روزه رفته است. یک سفر کوتاه که هیچ برنامه‌ای برایش نداشته است. که اگر برنامه‌ای از قبل چیده شده بود من را باخبر می‌کرد. حالا نه اینکه نگذارد نگرانش شوم بلکه با این کارش می‌دانستم که باید منتظر نمانم. حالا هم منتظر کسی نیستم، به هر حال وقتی آدم کاری چیزی را برای مدتی سر یک ساعت انجام می‌دهد جای خالی آن کار یا چیز یا آدم به این راحتی‌ها پر نمی‌شود، آدم فکر و ذهنش همه جا می‌رود تا طوری با این وضعیت نصفه و نیمه روبرو شود. هر چیزی جز آن چیز را بگذاری باز ذهنت تو را به مسافت‌های طولانی می‌کشد و می‌برد. یکهو به خودت می‌آیی و می‌بینی در سنگفرش‌های خیابانی زیبا با نیکه قدم میزنی. این خلأ با هیچ چیز پر نمی‌شود. حالا فردا که بیاید می‌نشینم و دوباره سعی‌ام را به کار می‌گیرم تا همه‌ی حرف‌ها را دوباره به او بگویم. فکر می‌کنم نیکه بدِ منظور من را گرفته و خواسته بیشتر از این خودش را پیش من و دیگران و پدرش کوچک نکند. 

امیدوارم این نیامدن سبب خیر شود، در این چند روز دوباره از رئیس خواسته‌‌ام تا جواب نامه‌ی درخواستم را بدهند. البته که رئیس کمی آدم تند و محافظه‌کاری‌ است اما می‌شود‌ به راهش آورد. کافی است روی ضعف رخت‌شوی خانه تمرکز کنم. به هر حال با آمدن یک نیروی سرحال می‌شود وضعیت ملافه‌ها و لباس‌ها را بهتر از این چیزی که هست درآورد. 

حالا که نیکه پدرش را به مرکز سپرده است، روزها و شب‌های زیادی برای خلوت کردن با خودش دارد، می‌دانم وقتی جایی دراز می‌کشد هنوز به حرف‌های نسنحیده و گستاخانه من فکر می‌کند، حتی اگر در دلش به من حق بدهد، باز انتظار نداشت من این حرف‌ها را همین‌قدر رک و پوست کننده بگویم. 

نیکه آدم ساختن و سوختن است. این چیز در مورد او نه یک فرض بلکه چیزی است که بارها از پس آن برآمده است. او همه‌ی این سال‌ها که مادرش را از دست داده، عصای دست پدرش بوده است. هر چند پوست صورتش دیگر آن طراوت قبل‌ها را ندارد. اما اراده‌اش برای پس نکشیدن در تمام این سال‌ها تحسین برانگیز است.

اکنون که در اتاقم لم داده‌ام، پیکره‌ای خیالی از تن نیکه مقابلم راه می‌رود، انگار دلش شور می‌زند که زندگی‌اش را چطور سامان دهد. هر چقدر برایش دست تکان می‌دهم که بنشیند تا حرف‌هایم را بگویم، نمی‌بیند، هی دور خودش می‌چرخد، با این جور آدم‌ها که این‌قدر انگیزه دارند نمی‌شود از درد و رنج و فقدان صحبت کرد. آنها درد و رنج و انگیزه را توأمان دارند. همیشه آلاخون‌والاخونند، یکجا بند نمی‌شوند. 

انسان بی‌چاره با اینکه با جفت چشم‌های خودش می‌بیند که این دنیا چقدر زود رنگ می‌بازد باز گوشش به این حرف‌ها بدهکار نیست، این چیزها را من زودتر از سن و سالم فهمیده‌ام، این پیرمردها گاهی حرف‌هایی می‌زنند که کلمه به کلمه‌اش آدم را از جا بدر می‌کنند. گاهی به سرم می‌زند صداهای‌شان را ضبط کنم و سر فرصت از لای همه‌ی حرف‌های خوب و بدشان چیزهایی را سوا کنم و داخل یک کتاب بگنجانم. به نظرم تا کنون هیچکدام از مرکز‌ها چنین ایده‌ای نداشته‌اند. حد بالای ایده‌های آنان این است که در حیاط مرکز پیشنهاد حمام آفتاب بدهند. 

البته اکنون کمی احساس پشیمانی می‌کنم. اگر نیکه بلایی سر خودش بیاورد، آلخاندرو پیر از غصه دق خواهد کرد. لابد بعد از آلخاندرو نوبت من هم می‌رسد. هر چند بعد از آن همه سال دوری چیزیم نشد اما در این مدت کم با این اوضاع بدنم ممکن است دیگر تحمل شنیدن خبر مرگ آدم‌‌ها را نداشته باشم. 


  • اسماعیل غنی زاده
  • جمعه ۲۷ بهمن ۰۲

بداهه‌نویسی شماره چهار

بداهه‌نویسی برای جمله:

«سخت‌ترین کار دنیا این است که منطقی رفتار کنی؛ در حالی که احساسات دارد خفه‌ات می‌کند.» آخر سر این احساسات است که کارش را می‌کند، حالا کار خوب باشد یا بد. یعنی خیلی کم سراغ دارم که منطقِ آدم کار بدی کرده باشد. برمی‌گردم به همین چهار ماه پیش، که نیکه از پشت در یکهو جلوی چشمانم ظاهر شد، آن هم بعد چندین سال، حالا چطور می‌توانم در مقابل دختری که عشق دوران جوانی‌ام بود، مقاومت کنم. بله احساسات کارش را کرد. نیشم باز شد. عوض اینکه منطقی فکر کنم و این اتفاق نابهنگام را نوعی تصادف و زیرمجموعه احتمالات اقلیدوسی فرض کنم، آن را با همان منطقم طوری به خورد احساسات لطیفم دادم که همین یک ساعت پیش با نیکه در داخل یکی از اتاق‌ها خلوت کرده بودیم. در تمام آن لحظه‌های احساسی به گمان خودم کاملاً منطقی با ماجرا مواجه شده بودم، من تمام قصد و نیتم را به نیکه گفته‌ام، نمی خواهم ازدواج کنم، ولی خب حالا که بعد سال‌ها نیکه را دوباره یافته‌ام، بدک نیست کمی به یاد آن دوران کنار هم خوش بگذرانیم، البته تا زمانی که پدرش در مرکز بستری است، امیدوارم قبل از اینکه آقای آلخاندروا همین جا کفه‌ی مرگش را بگذارد، نیکه از روی منطق یا چه می‌دانم احساساتش تصمیم دیگری بگیرد و از این جا دور شود، به هر حال می‌ترسم کار دستم بدهد. من تا آن موقع می‌توانم برای او کاری در رخت‌شویخانه مرکز جور کنم. البته این را به او هم گفته‌ام، قول نمی‌دهم، سعی‌ام را می‌کنم، به هر حال رئیس مرکز هم گاهی از روی منطق و گاهی از روی احساسات تصمیم می‌گیرد. 

همین یک ساعت پیش، می‌دانستم که در بد مهلکه‌ای گیر افتاده‌ام. مرد جماعت حرارتش که بالا می‌رود، ممکن است زر مفت زیاد بزند. می‌تواند در آن واحد حتی به ازدواج هم فکر کند، می‌تواند سپر محکمی شود برای عبور از موانع زندگی، می‌تواند همه‌ی ناتوانایی‌های خودش و دختری را که دوست دارد، کول کند و برود. در چنین احوالی به یقین احساسات جولان می‌دهد. نمی‌شود با تن عریان زنی چشم دوخته باشی و از روی منطق کفه‌های ترازو را خیره کنی، چون چیزهای مهم‌تر و ملموس‌تری پیش رویت قرار دارند که شاید این آخرین باری باشد که زندگی از این جنس جورش به تو رو کرده باشد. برای همین می‌گویم، احساسات غالباً کارش را می‌کند. حالا نیکه دختر حواس جمعی است. انگار منطق من را داخل مغز نیکه گذاشته‌اند. هر چقدر من، به دور احساسات می‌پیچم و کار دست هر دویمان می‌دهم، نیکه با چابکی جلوی خیلی از آن‌ها را می‌گیرد. آن لحظه که دیگر من به هزار درجه فارنهایت رسیده‌ام، هیچ کس جلودارم نیست، حتی اگر به فرض رئیس مرکز در را باز کند و من و نیکه را در حالت بالا و پایین، پشت و رو ببیند از روی همان باروتی که ششلول احساساتم را پر کرده است، جوابشان را می‌دهم، همه چیز بین‌مان را فاش می‌کنم. به هر حال که یک روزی باید این کار را بکنم. البته من که قصدم جدی نیست و این ها همه چیزهایی است که آدم وقتی می‌خوابد، منطق و احساسات خوراک خوابش می‌شود. عین داور فوتبال آن وسط می‌نشینی و بین این دو زبان نفهم قضاوت می‌کنی. آدم در این جور مواقع همه چیز را به هم می‌دوزد تا شاید کمی بتواند خودش را آدم متعادلی جلوه دهد، ولی به هر حال انسان هم حیوان است. یعنی دست کم نصف وجودمان شبیه به میمون‌ها است و نصف دیگرش شبیه باقی حیوانات، توفیرش این است که کمی عقل و حواس بیشتری داریم، آن هم به درد ما آدم‌های بخت برگشته‌ی مفلوک نمی‌خورد. 

همین یک ساعت پیش، تازه داشتم با نیکه گرم می‌گرفتم، که از بلندگوهای مرکز، اسم نیکه را صدا زدند؛ "خانم نیکه آلخاندرو" این اولین باری بود که یک نفر از ملاقات کننده‌ها را پیج می‌کردند، تازه آن ها از کجا می‌دانستند نیکه هنوز در مرکز است. تمام نقشه‌هایم هدر شده بود، فکر می‌کردم همه از داستان بین من و نیکه باخبر شده اند. امیدوار بودم رئیس چیزی نفهیمده باشد، و الا نیکه که سهل است خودم را هم بیرون می انداخت. از این پناهگاه ابدی. نیکه بلافاصله که سیگنال اول بلندگو را شنید از جایش پرید، حالا من کمی به این صداها عادت داشتم، واکنش خاصی نداشتم، کفش هایش را تند پوشید، انگار فهمیده بود قرار است صدایش بزنند، اسمش را که گفتند، سیخ ایستاد و با ترس به من خیره شد، طوری نگاهم می‌کرد انگار من چیزی را لو داده باشم، گفتم که آرام باشد، به هر حال ما که هنوز کاری نکرده‌ایم؛ "نگران نباش، من حلش می‌کنم" این را که به نیکه گفتم، داشتم برای رئیس قصه می‌بافتم، که این طور شد، نیکه آمد داخل اتاق من. اینها همه از ترس بود، والا ما که هنوز کاری نکرده بودیم، نهایتش همین بود که نیکه داخل اتاق کفش‌هایش را درآورده بود، آن هم جز من کسی ندیده بود که مدرک کند. مسئله اینجا بود که آن‌ها از او می‌پرسیدند؛" خانم آلخاندرو، شما قرار بود فقط یک ساعت پیش پدرتون باشید، کجا رفته بودین؟ می‌دونین اینجا مرکز نگهداری از سالمندانه و جای وقت گذرونی نیست!" و آخرش هم همه چیز را به من ربط می‌دادند، "شما با آقای دیه کاری دارین که تو یکی از اتاق‌ها به مدت بیش‌تر از نیم ساعت باهاش وقت گذروندین؟" و حتی بدتر از اینها ؛"شما آقای دیه رو دوست دارین و می‌خواین باهاش ازدواج کنین؟" و بدتر از اینها؛ "آقای آلخاندرو در جریان این ارتباط پنهانی شما هستن؟" و همین طور چوب می‌گذاشتن لای رابطه من و نیکه. آن موقع بود که دیگر هیچ چیزمان با منطق پیش نمی‌رفت، آن موقع بود که از سر احساسات تصمیم می‌گرفتم قید مرکز را بزنم و دست نیکه را بگیرم و از آنجا دور شویم...

  • اسماعیل غنی زاده
  • پنجشنبه ۱۹ بهمن ۰۲

بداهه‌نویسی شماره سه

بداهه‌نویسی برای جمله:

«مردم پشت سر خدا هم حرف می‌زنند... .» در اصل من از همان سال‌های اول زندگی‌ام که از خانواده طرد شدم و کنار آرلت به پستی و بلندی زندگی خوی گرفتم، پای مردم را از زندگی‌ام کوتاه کردم. قبل از آن در خانه‌ای که متعلق به پدر و مادرم بود، همسایگانی داشتیم که همیشه و همه جا حرف زندگی ما لغلغه‌ی دهان‌شان بود. گویی هیچ کار به‌خصوصی جز جوریدن کِبره‌های ناسور من، مادر و علی‌الخصوص پدر نداشتند. بالا و پایین آمدن از پله‌های آن آپارتمان بتنی همیشه چیزی بیشتر از یک زندگی عادی به من تحمیل می‌کرد. همسایه طبقه اول می‌گفت: «اینها همه تقصیر مرتیکه عیاش است، تو مواظب باش شبیه ش نشوی.» همسایه طبقه دوم طرف پدر را می‌گرفت: «زن‌ها همه‌شان اینطوراند، فکر می‌کنی من چرا این همه سال عذب موندم.» و همینطور تا طبقه آخر نصیحت و حرف بود که به سینه‌م سنجاق می‌شد. به خانه که می‌رسیدم همین حرف‌ها دور سرم می‌چرخید و دیگر هیچ حرفی برای گفتن نداشتم. آن اواخر حتی گاهی می‌ترسیدم یکی از همان حرف‌ها پیش پدرم از زبانم بپرد، مثلاً وقتی لم داده و تلویزیون می‌بیند، یک آن به او بگویم: «عیاش.» بگویم: «عیاش، من قرار نیست مثل تو بشم.» به هر حال همه آن حرف‌ها یک جایی از زندگی‌ام سربرآورد، یک‌جایی همه آن را بدون اینکه بترسم با صدای بلند به زبان آوردم و خالی شدم.

آدم‌های حراف همیشه یک‌جایی از زندگی‌ام حضور داشته‌اند. حالا که مدتی است در مرکز مشغول کارم، همکارانی از این دست دارم. گویا ریخت و قیافه من بیشتر به این آدم‌های حرف‌خور می‌خورد. هر خدا بی‌خبری گزاره‌هایی برای پیمودن راه سعادت به من تحویل می‌دهد. غافل از آن که هیچ کدام از واقعیت زندگی‌ام خبر ندارند. من حتی در این مورد به رئیس هم دروغ گفته‌ام، در مورد خانواده‌ام و آنچه بر من گذاشته است. همگی فکر می‌کنند یک بخت برگشته مفلوکم که از سر ناچاری به کار یدی رضایت داده‌ام. البته که همین‌طور است. من یک چهل ساله‌ی بخت برگشته مفلوکم که از سر ناچاری به آخرین پناهگاهم چنگ زده‌ام. حالا این حرف‌های بی‌پدر مردم که همه جا پخش و پلا شده‌اند، جایی تا سر حد مرگ آدم را به صلابه می‌بندند. همین که در پناهگاه پشت سر من و نیکه و آقای آلخاندرو حرف‌هایی گفته می‌شود، از آن جور حرف‌های بی سر وته است که همین همکاران بی‌شرف از خودشان در می‌آورند. این که آقای آلخاندرو کور نیست و در حقیقت این کارها برای مظلوم‌نمایی است و آن خانمی که هر هفته به ملاقات او می‌آید، معشوقه‌ی دیه است و همه این کارها جز نقشه‌ای برای به دست گرفتن مرکز نیست. البته دور از انصاف است که خبط و خطاهای خودم را نگویم. من قبل از این که این حرف‌ها و حتی قبل از اینکه پای نیکه و پدرش به مرکز باز شود به همه در مورد رویاهای خودم چیزهایی گفته بودم. اینکه دوست دارم روزی خودم جایی شبیه مرکز را مدیریت کنم. آنها از رفتار‌های خیرخواهانه و از سر احساس مسئولیتم حرف‌هایی به دمم بسته‌اند که مرغ شکم پر خنده‌اش می‌گیرد. هر چند اصل این رویابافی من سرجای خودش است اما در این حد هم نقشه‌ای زیر سرم ندارم. شاید تنها نقشه‌ام این باشد که تا آخر عمرم از این ساختمان بتنی جم نخورم، به هر حال اینجا پناهگاه ابدی من است.

ماجرا آنجایی آدم را از کوره به در می‌کند که نیکه شروع می‌کند آمار همه‌ی این حرف‌های بی‌پایه و اساس را یک به یک از من می‌پرسد. البته که اغلب به خاطر پدرش است اما گاهی به نظر زیاده روی می‌کند. مثلاً در مورد خفگی آقای کوردوبا در استخر، حرف‌هایی بین مردم رد وبدل می‌شد که اغلب کار مراکز رقیب بود. اینکه آقای کوردوبا توسط یکی از کارکنان مرکز زیر آب خفه شده است و اینها همه خواست و اراده خود آقای کوردوبا بوده است. چرندهای این شکلی به قدری با جزئیات گزارش می‌شود که گاهی آدم خودش باورشان می‌کند. هر چند من خودم شاهد خفگی آقای کوردوبا بودم. آقای کوردوبا چند بار قبل آن هم از دم خفگی برگشته بود، او هر بار زنش را مقصر می‌دانست، معلوم بود که پرت و پلا می‌گوید؛ چطور می‌شود وقتی یکی کنار آب استخر پاهایش را در آب فرو برده است، زنی زیرآبی به او نزدیک شود و از پاهایش بگیرد و ببرد در قعر استخر آنقدری نگه‌ش دارد و ول نکند تا پیرمرد نفسش تمام شود. کوردوبای پیر داستان خوبی سرهم می‌کرد. اما واقعا برای من جالب بود که چطور می‌توانست تصاویر این شکلی را بدون اینکه اتفاق افتاده باشند، اینطور با یقین به دیگران بازگو کند. همین حرف‌های آقای کوردوبا تا ماه ها ول کن من نبود. همیشه فکر می‌کردم پیرزنی در قعر استخر روی تختی دراز کشیده و آنجا زندگی می‌کند و هر باری که آقای کوردوبا به استخر می‌رود، با صدای بلند از زیر آب صدایش می‌زند که برود پیش‌اش، اما آقای کوردوبا فقط جرات این را دارد که پاهایش را تا زانو در آب فرو برد، به خاطر همین مسئله است که پیرزن مردش را با زور بازوی خودش پایین می‌کشد و آنقدری کنار خودش نگه می‌دارد تا این آخرین باری باشد که او را ترک می‌کند. بخاطر همین حرف‌ها، پیرمردهای دیگر زیاد علاقه‌ای به آب تنی در استخر مرکز ندارند، همه گویا جان‌شان را بیشتر دوست دارند. همین رئیس‌مان قبل از ماجراهای آقای کوردوبا بعد از ظهر مایو تن‌اش می‌کرد و یک ساعتی در آب غوطه‌ور می‌شد، از آن موقع به بعد، که داخل همه‌ی پرونده‌ها داستان عجیب آقای کوردوبا را خوانده، چشم و گوشش از آب این ماجرا پرشده و دیگر از همه این چیزها فراری شده. در مورد ماجرای رویابافی من و نیکه هم هنوز جوابی نداده است. نامه‌ای برایش نوشته‌ام و وضعیت نیکه را برایش توصیف کرده‌ام. سعی کردم مسئله‌ را به نحوی حاد و اضطراری جلوه دهم تا بلکه از فکرها و تصورات مغشوشی که دیگران از ارتباط من با نیکه به او رسانده‌اند دست بکشد. هر چند حضور پدر نیکه در مرکز، دلیل محکمی برای حضور مرتب نیکه درمرکز است.

  • اسماعیل غنی زاده
  • يكشنبه ۸ بهمن ۰۲

الله البرف

بلای برف همه چیز زندگی‌ام را بلعید. اول از همه مادر را، بعد تو را و بعد یادگاری‌های خانه‌ی پدری را زیر آوارش حبس کرد. دیگر روی این برف‌ها نمی‌شود سُر خورد، من روی این برف در جا می‌زنم. این برف را نمی‌شود خورد، این برف آدم را می‌خورد، حتی آدم برفی‌ها را شقه می‌کند و خورشت هویج‌اش را می‌لمباند، این برفِ آخر است که گلوله می‌شود، می‌خورد به بدنم و تمام کبودم می‌کند. به گمانم زیر کبودی‌ها جای انگشت‌های بی‌جان جنازه‌ات هنوز پاک نشده‌اند، از آن ساعت که برف می‌بارید، هنوز مدرسه‌ها تعطیل‌اند، رادیو هیچ خبری جز برف ندارد، راه خانه بند آمده است. رد لاستیک ماشین اروج محو شده و برف اصرار می‌کند که زود زود فراموشت کنم. گویی نه اروج آمده، نه تو رفته‌ای و نه من سراسیمه سمت خانه دویده‌ام.

پدر مرغ مقلد بود، دورتا دور خانه را با کلاه و کت پوست می‌چرخید، سر هر دور که به فیگور مفلوک و بخت برگشته‌ی من می‌رسید، خم می‌شد و دست می‌گذاشت روی زانوی غمم؛

«میت نباید زمین بمونه»

همین را می‌گفت و می‌رفت که یک دور دیگر بزند، شکه بود، بیشتر از من دست و پایش را گم کرده بود. من هنوز فرسنگ‌ها با جنازه‌ات فاصله داشتم، گوشه‌ای رو پتوی پلنگی با زانوی غمم نشسته بودم، دستم را روی پیشانیم می‌کشیدم. گاه به خودم فکر می‌کردم، گاه به تو. حواسم به این بود که بیشتر از تو به خودم فکر نکنم. میان این چیزها صدای پدر یادم می‌آورد که تو مرده‌ای. مرز چیزها به هم خورده بود. آدم دلش می‌خواست بچگی کند، پدر مردنت را پنهان کند، با زبان بی‌زبانی بگوید که رفته ای سفر.

عنکبوت‌ها تا چشم تو را دور دیده‌اند، از این سو تا آن سوی خانه را به هم دوخته‌اند. به قول مادر «تار شیطان مال آدم‌های بی‌آدمه.» پدر یکی از پیراهن‌های کهنه‌ت را سر جارو دسته بلند کرده، آن را مثل عَلَم شیعه این طرف و آن طرف دیوار خانه می‌کشد. زیر لب چیزی زمزمه می‌کند، لابه لای حرف‌هایش اسم مادر را می‌آورد، گوشه چشمی هم به من دارد، هنوز می‌ترسد از من، از اینکه نکند این چیزهایی که می‌گوید را فهمیده باشم. جارو را انقدر فرز می‌گرداند، دلم می‌خواهد بلند شوم و دستانت را بگیرم و باهم برقصیم، دستت را روی شانه و گردنم بکشم تا خسته شویم تا داد و دعوا نکنیم. پدر با پیراهن بی‌تن خوشحال‌تر دیده می‌شود، دارد به حرف مادر گوش می‌کند، تارهای عنکبوت را شلخته پس می‌زند، می‌مالد به همه‌ی دیوارهای زندگی‌ام، روی صورتم.

  • اسماعیل غنی زاده
  • شنبه ۷ بهمن ۰۲

بداهه‌نویسی شماره دو

بداهه‌نویسی برای جمله؛
«یکی از اولین شروط سعادت این است که پیوند میان انسان و طبیعت هرگز قطع نشود.» قطع نشود، قطع نشود. دورتر که می‌ایستم. پیکره‌ی خالی زندگی‌ام را محصور در بنایی بتنی می‌یابم. در نقطه‌ای گم شده، در آخرین جای نفس کشیدن انسان، در مرکز نگهداری از پیر پاتال‌های یک شهر. حالا که چهار دهه از زندگی‌ام را پشت سر گذاشته‌ام، ایستادان در نقطه‌ای نزدیک به آخرین پناهگاهم، آزاردهنده است. در این نمایی که از دور بهتر می‌توانم تشخیص دهم میان مرگ و زندگی در تلاطمم. میان نیکه و مرکز. هر چند می‌دانم اگر با نیکه تصمیمی برای زندگی مشترک‌مان داشته باشیم، شغل مناسبی جز اینجا برای من وجود نخواهد داشت. نیکه برعکس من آدم اجتماع است. با اینکه کم حرف می‌زند اما می‌تواند تعامل‌های موثری با آدم‌های جورواجور داشته باشد. من اما آنطور که خیلی‌ها فکر می‌کنند نیستم. من دو نفرم. یکی از من در راهروی مرکز تی می‌کشد و سر زبان‌دار و اهل مزاح است و می‌تواند برای ساعت‌ها پای وراجی‌های مغزهای تعطیل و اسقاطی پیرمردها بنشید. آن دیگری اما، تا وارد اتاق استراحتش می‌شود، تا در را پشت سرش می‌بندد، می‌شود دیه‌گوی جوان بیست و چند ساله. می‌رود توی خودش، لایه لایه دردهایش روی هم انباشت می‌شوند و همین طور تا خود صبح تا وقتی که یکی از پیرمردها -معمولاً آقای آلخاندرو- در بزند. همه‌ی آن حجم انبوه یاس و رنجی که به فزونی گذاشته است در آن واحد رنگ می‌بازد و منِ یونیفورم پوشِ مرکز وارد عمل می‌شود.
گویی همه‌ی آدم‌ها در تمام طول سال‌های زندگی مشقت بارشان، به دنبال چیزی یا جایی برای پناه گرفتن‌اند. گویی از چیزی می‌ترسند. یا از وقوع پیشامدی واهمه دارند، برای همین فیلسوف‌ها و هنرمندان هر کدام به نحوی با پیش کشیدن استدلال‌ها و فرضیه‌ها و تصاویر صد من یه قاز از این ترس هولناک طفره می‌روند. برای من طبیعت همان ترس و واهمه‌ای است که هیچ چیز سرش نمی‌شود. نه می‌شنود و نه وقعی به حرف‌هایت می‌گذارد. سنگی است که از عقب‌ات غلتان سر رسیده است و همین‌طور کار خودش را پیش می‌برد. حالا طبیعت یا تقدیر، اینها برای من یک چیزاند. چیزهایی که دمار از روزگار آدم در می‌آورند. همان‌طور که مادر و پدرم را به جان هم انداخت، رابطه من و نیکه را هم از همان نوجوانی‌مان که هنوز نمی‌دانستیم عشق و عاشقی چیست، طوری شلم شوربا کرده است که اکنون من اندر خم یافتن چاره‌ای برای کنار آمدن با اقتضای تقدیر ترجیح داده‌ام دست به دست تقدیر بلند نشوم و سرم را پایین بیندازم و در جای متروک و کم‌رونقی همچون مرکز نگهداری از سالمندان پناه بگیرم.
بقیه هم همینطو‌راند. همین آقای آلخاندرو، یا آقای کوردوبا. مگر طبیعت چه طلبی از آنها داشته که یکی یکی دخلشان را در می‌آورد. فکر کردن به اینکه بعد از همه‌ی این اصرارها و اشتیاق‌ها برای نفس کشیدن و زندگی کردن و گشتن و ولع غذا خوردن آخر سر جایی به بی‌رحمانه‌ترین حالت ممکن پس گرفته خواهند شد چیز عجیبی است. در ازای همه آن فاکتورهای پرداخت شده برای زندگی کردن، آخر سر چیزی نامرئی به جانت نفوذ می‌کند و بالاخره به وقتش متقاعدت می‌کند که دیگر تمام است. به همین راحتی! حالا به نظر بهترین جا برای ایستادن و نظاره‌گر بودن این چرخه‌ی بی‌بازگشت همین مرکز است.
اغلب برای گذران ساعت‌های فراغت بعد از سرو ناهار، لخت می‌شوم و گوشه‌ای از استخر پاهایم را داخل آب فرو می‌کنم. در همین حد هم لذت‌بخش است. به خودم قبولانده‌ام چیزی فراتر از این موقعیت نصیبم نخواهد شد. مگر چند در صد از آدم‌های این شهرمی‌توانند بعد از یک دل سیر غذا خوردن تنی به آب بزنند. هر چند نیکه این چیزها را می‌گذارد پای سواستفاده من از اعتماد مرکز، اما به هر حال آدم گاهی دلش می‌خواهد خلاف آمد چیزهایی رفتار کند و حداقل بعدها بتواند خاطراتی برای مرور داشته باشد.
از اینها گذشته سعی می‌کنم نیکه را راضی کنم در همین مرکز، جای یکی از کارکنان مشغول به کار شود. البته کار چندان آسانی نیست. ابتدا باید رئیس را راضی کنم. بعد آن به نیکه خواهم گفت. هر چند از همین الان می‌دانم بعضی از همکاران شائبه‌هایی پشت سر من و آقای آلخاندرو و رئیس سرهم خواهند کرد، اما هیچ کدام از حرف‌ها برایم اهمیتی ندارد. اگر این چیزی که می‌خواهم اتفاق بیافتد دیگر نیکه را بیش‌تراز قبل می‌تو‌‌انم کنارم داشته باشم. او هم مجبور نخواهد بود برای تامین خرج خانه و پدرش به دستمزدهای گاه و بی‌گاه دل ببندد. اما آنطور که از لابه لای حرف‌های آقای آلخاندرو دستگیرم شده است، پدر راضی به مشغول شدن دخترش در چنین جایی نیست. او به چیزهایی عجیبی باور دارد، به اینکه پیری واگیردار است و نمی‌خواهد دختر جوانش طراوت و زیبایی‌اش را در چنین جایی از دست بدهد. البته فکر این‌ها را هم کرده‌ام. آقای آلخاندرو که قرار نیست متوجه حضور نیکه شود. کافی است نیکه پیش او حرف نزند. من هم بجای نیکه او را آرلت صدا می‌زنم.
یا چه می‌دانم سالومه یا سلنا. این که آقای آلخاندرو جایی را نمی‌بیند، کار را برایمان آسان‌تر می‌کند. البته همه اینها بافته‌ی ذهن من‌اند. در واقع این همان چیزی است که پیش‌تر می‌گفتم، با دست پس می‌زنم و با پا پیش می‌کشم.
قبل از خواب وقتی به آمدن نیکه فکر می‌کنم، تصویری از آینده را می‌بینم، جایی که من و نیکه نه یک تی‌کش و ظرف‌شور بلکه مدیر مرکز نگهداری از انسان‌ها هستیم. مرکزی که مراجعین‌اش نه تنها سالمندان بلکه کودک و نوجوانان نیز است. این چیزها را حتی خود نیکه هم خبر ندارد. البته ممکن است نیکه با چنین رویابافی‌هایی موافق نباشد. به هر حال آدم‌ها هر کدام به چیزهایی بسنده می‌کنند، گاهی آن چیز می‌تواند همان یک وعده‌ی غذایی باشد که بعد آخرین قاشقش در دلت می‌گویی هیچ چیزی بهتر از این لذت‌بخش نیست. حالا همه این چیزها را گفتم تا به این جا برسم که من برگشت به طبیعت را جایی یا زمانی می‌یابم که غوطه‌ور در بالاترین حجم از لذت‌ام.
  • اسماعیل غنی زاده
  • دوشنبه ۲ بهمن ۰۲

بداهه‌نویسی شماره یک

بداهه‌نویسی برای جمله:
"چرا نمی شود؟ دیگر نمی توانستم کسی را دوست بدارم؛ چون - تکرار می‌کنم- عشق برای من به معنای سلطه و زورگویی و برتری اخلاقی داشتن است."، گاهی به شک و گاهی به یقین به ریشه‌های چنین وضعیت موهومی پی‌ می‌برم. به هر حال با داشتن آنچنان پدر بی‌رحم و آن چنان مادر مظلومی تشخیص این فضای روانی حاکم کار سختی نیست. البته شاید هیچ‌وقت رودرروی نیکه چنین مهملاتی را نگفته ام. اما چاره‌ای نیست، دیر یا زود یا از زبانم بیرون خواهد کشید یا از طرز رفتارم. بیش تر که سکوت می‌کند گویی قبای موجودی مرموز به تن کرده است. خیره به جزئیات چهره و بدنت نگاه می‌کند. سکوت می‌کند و طوری به این کارش ادامه می‌دهد تا میانمان فاصله بیافتد. به قدری طاقت فرسا که خودم را داخل چاهی در ظلمات تصور می‌کنم. دوست دارم راه مواجه با چنین چیزی را کشف کنم. برای همین اغلب من سوال‌های پی در پی و خط و ربط‌دار می‌پرسم. او حتی برای پاسخ به سوال‌های من ابزاری جز زبان گشودن و کلام را ترجیح می‌دهد. او سرش را تکان می‌دهد یا به تبسم و مکث در باز و بسته کردن چشمانش، حرف من را تائید یا رد می‌کند. به هر حال یک جاهایی کم می‌آورد. گویی از تمام مواضع‌ش کنار می‌کشد و لب به سخن باز می‌کند. هر گاه چنین شده است، آن روز من احساس خوشبختی کرده‌ام و نیکه را بیش‌تر از قبل دوست داشته‌ام.
شاید برای رهایی از چنین چیزی راه‌های سخت‌گیرانه‌تری هم وجود داشته باشد. به هر حال با کمی زورگویی و تحت فشار قرار دادن نیکه می‌توانم شروطی برای ادامه دیدارهای گاه و بی‌گاه مان پیش بکشم. اما نه من این کاره‌ام و نه نیکه حقش این است. کشیدن نیکه به سمت چیزهایی که باب میل من است ایده افتضاحی است. او یا بهتر است بگویم ما لاجرم از سر چیزهای نامرئی مجبوریم این طرز گفتگو را تغییر دهیم. بله من در همه این چیزها که وقتی با یک دختر روبرو می‌شوی و قرار بر آن است که با او ملاقات کنی بی‌شباهت به پدرم نیستم. با دست پس می‌زنم و با پا پیش می‌کشم.
ملاقات من با نیکه به قدری امورعادی زندگی‌ام را مشغول خود کرده است که پیرمردها زبان به اعتراض و شکایت باز کرده‌اند. می‌گویند: «مثل قبل نیستی! عوض شدی! آقای دیه.» در فهم آنها هیچ شکی نیست. آنها به قدری پیراند و عمر کرده‌اند آدم فکر می‌کند عوض یک جان، چند جان در بدن دارند، آدم وقتی به حرف‌هایشان گوش می‌دهد فکر می‌کند نه هفتاد سال بلکه هفتصد سال عمر کرده‌اند. پیرمردها دوست دارند هر روز خدا من بر سر بالین‌شان حاضر شوم و همچون فرزندی صالح به اوامرشان گوش دهم. لگن‌های متعفن‌شان را خالی کنم و لیوان آب مخصوص دندان‌های مصنوعی‌شان را عوض کنم. هر چند همه این کارها چیزهایی‌اند که من در بدو ورودم به مرکز مورد به مورد آنها را پذیرفته‌ام و زیرشان امضا زده‌ام. پس نمی‌توانم از انجام چنین وظایفی شانه خالی کنم. اما آدمیزاد فرق این و آن را خیلی بهتر می‌داند. من مثل همه‌ی این روزهایی که در مرکز مشغول شده‌ام، لگن‌ها را خالی کرده‌ام، زمین را تی کشیده‌ام، تایم قرص را حتی برای یک روز جا نانداخته‌ام و هر بار تا جایی که مسئولیتم اجازه داده است برای بهتر شدن وضعیت مرکز پیش‌دستی کرده‌ام. من جای رئیس نامه‌ها را خوانده‌ام، جای مسئول پذیرش کار مراجعین گاه و بی‌وقت مرکز را راه انداخته‌ام و به کل نه اینکه آنجا را شبیه به خانه‌ی ابدی خودم می‌دانم، از جان و دل برایش انرژی صرف می‌کنم. اما صادقانه است که بگویم از زمانی که نیکه، یعنی از زمانی که دوباره پای نیکه در زندگی‌ام باز شده است، کمی تمرکزم را از دست داده‌ام.
تا اینجای کار همه چیز شبیه به داستان عاشق شدن یک بچه دبستانی است. دختری خوش بو و رنگ را در ردیف اول کلاس دیده‌ام و عاشقش شده‌ام. اما چنین نیست. اینکه من عاشق نیکه‌ام شکی درش نیست. اما این عشق چیزی عجیبی است، نه سر دارد و نه ته، همینطور کشیده می‌شود. یکبار فکر می‌کنی که به کلی همه چیز از دست رفته است و دیگر آن تن، با آن بو و رنگ را دیگر نخواهی یافت، اما به یکباره همچون سنگی که از بالای کوه می‌غلتد و به ناگاه در مسیر، پیش روی تو می‌افتد، به خود می‌آیی و می‌بینی همان است، همان تن، همان رنگ و همان بو.
پی بردن به راز چنین ماجرایی، از حدود توانایی من خارج است. چندین بار تلاش کردم تا سال‌های قدیم که من و نیکه نوجوان بودیم و عاشق را به یاد بیاورم. هر چند ادعا می‌کنم همه چیز آن دوران یادم مانده است، اما حضور نیکه به قدری در زندگی‌ام غوطه‌ور بوده است که هیچ نمی‌دانستم روزی قرار است، مکث کنم و به پشت سرم نگاهی بیاندازم. البته که من فراموش کارم. این اخلاقم هم خوب و هم بد. مثلاً چیزهایی است که می‌توانم به راحتی فراموش‌شان کنم. نه به طور ارادی بلکه غیرمحسوس و نامرئی. حتی گاهی برای خودم مایه سرگرمی است. در کنار این چیزها، آرلت را فراموش نمی‌کنم. زندگی سگی پدر و مادرم را فراموش نمی‌کنم.
به گمانم نیکه انگیزه بیشتری نسبت به من برای دوستی دوباره‌یمان دارد. هر چند سکوت‌های متعددش می‌تواند دلیلی برای این باشد، اما او این حرف‌ها را بارها و بارها میان سطرهای نانوشته‌ی نامه‌هایش جا داده است. من هنوز نتوانسته‌ام پاسخی برای نامه‌های او بنویسم. حتی یک پاراگراف. تنها زمانی که ملاقاتش می‌کنم. جمله‌هایی از نامه‌ی خودش را به یاد می‌آورم و در مقابل چشمانش بازگو می‌کنم. وقتی گوش می‌دهد گونه‌هایش سرخ می‌شود. سرش را طبق معمول پائین می‌اندازد. او هنوز همان نیکه نوجوانی‌مان است.
  • اسماعیل غنی زاده
  • دوشنبه ۲۵ دی ۰۲

نه ساعت خواب

 جایی که ساخته‌ام، صد سال هوا دارد. صد سال دم و بازدم. بدون سوخت دادن. آرام شده‌ام. هیاهوی اطرافم خاموش است. گز گز عشق ندارم، حداقل برای چند شبِ متوالی. داخل یکی از تعاونی‌های ترمینال، لقمه برنج و قیمه را گاز می‌زنم، منتظر اتوبوسم. صندوق‌‌های آن مرد ریشو را جلوتر از ماها زیر شکم اتوبوس جا می‌دهند. هوا سرد است. همین که چراغ‌های کابین خاموش می‌شوند، به نه ساعت خواب فکر می‌کنم. نمی‌دانم فردا چه می‌شود. هیچ وقت ندانسته‌ام. خنده‌‌ی سینا و حامد روی پیشانیم گل می‌کند. به حرکت کله‌ام می‌خندم. به توضیحی که وسط پلاتو به رامین می‌دادم. دوست داشتم از اردبیل تا تهران روی آسفالت را پنبه می‌کشیدند. لابد حامد چیزی می‌داند. هر هفته بعد از خداحافظی می‌خندد و عین همین حرف امروزش، یولون پامبوق می‌گوید. دور می‌شود، از آینه‌ی آرایشگر به راه رفتنش نگاه می‌کنم. رامین جای دیگری است. وقعی به حرف‌هایم نمی‌گذارد. من اتوبوس را شبیه گهواره می‌دانم. هر دو آنقدر تکان می‌خورند تا ما مسافرهای بی تخمه را خواب کنند. بعد همینطور آن را به مایع گوش ربط می‌دهم، تصویر خانه‌ی پایین و گهواره آبی‌رنگم با شماره تعاونی ده به چشمم آشنا می‌آید، روزا عمی‌قیزی دستش را روی گهواره‌ام می‌گذارد و به دوربین نگاه می‌کند، اینها را به رامین نمی‌گویم، سعی می‌کنم کمی منطقی‌تر حرف بزنم. لای پنجره را باز می‌کنم، هودی‌ مشکی‌ام را بقچه می‌کنم زیر سرم می‌گذارم. لیلا سرش را از پنجره تو می‌کند، هوا سرد است. لیلا کاپشن جین‌اش را می‌خواهد. آن را می‌دهم. همان جا دیگر مطمئنم رامین جای دیگری پرسه می‌زند، خستگی از کت و کولش می‌بارد. ولش می‌کنم به حال خودش، ماجرای گهواره و مایع گوش را یکبار دیگر به خودم می‌گویم. فکر می‌کنم فرضیه‌ی خوبی برای قانع کردن خودم پیدا کرده‌ام. رامین می‌خندد...

  • اسماعیل غنی زاده
  • جمعه ۱۷ آذر ۰۲

تماشاخانه کَند

اواخر یک روز پر کار و پر استرس، در حال گشت‌زنی دور شهر هستیم. در اصل دور خودمان می‌چرخیم. حوالی میدان وحدت یکی از ما می‌گوید:
«خیلی وقته نرفته‌ام کَند، بریم؟.»
من راننده ماشین‌ام. خواست جمع این است که ازهمان میدان به فرعی بپیچم. خاطرم نیست چه وقت در این مسیر فرعی رانندگی کرده‌ام، اما انگار که چندباری گذرم به این حوالی افتاده است. داخل ماشین بجز ما چهارتا، دو نفر دیگر هستند که من هیچ نمیشناسمشان. حتی به روی خودم هم نمیاورم، لابد هر دو دوست یکی از ما هستند. ساکت، پهلوی هم نشسته‌اند. هیچ نمی‌گویند، فقط کمی خسته به نظر می‌رسند. همکارم با دست انتهای روشن جاده را نشانم می‌دهد:
«خیلی از شهر دور نیست.»
خیلی از شهر دور نیست، اما اگر به ظاهر بناهایش که مابین صخره‌ها و سنگ‌ها تنگ هم چیده شده‌اند نظر کنی، فکر خواهی کرد که از شهر خیلی دور است. اما دور نیست. شاید نیم ساعت از شهر، از این شلوغی بی‌جا و بی‌مکان دور است. اینجا علیرغم جاذبه‌ای که برای جوان‌ترها دارد، زیادی شلوغ نیست. می‌دانم که آدم‌های شهررفت و آمد به اینجا را نوعی بی‌قیدی می‌دانند. اما ما جوانیم. باید که از هزار سوراخ این شهر سر در بیاوریم یا نه! آخرهمه این بساط‌ها برای تور کردن ما چیده شده است.
ماشین از یکجایی به بعد، باید جایی متوقف شود تا بقیه راه را پیاده طی کنیم. ماشین را یکجایی به بعد، جایی متوقف می‌کنم و پیاده می‌شویم. یکی از همان غریبه‌ها روی صندلی پشتی دراز کشیده، پاهایش را از پنجره بیرون گذاشته است. من فکر می‌کنم همه پیاده می‌شوند و من باید قفل فرمان را بردارم و ماشین را سه قفله کنم. آن غریبه که کله کَل و پیسی دارد، سرش را به پشت می‌چرخاند:
«من خسته‌ام، همینجا می‌مانم تا شما برگردین»
من مکث کردم. به دلم دلهره افتاد که آخر من چطور به این مرد کَل اعتماد کنم، آن هم وقتی می‌گوید:
«سوییچ را بده به من.»
سوییچ را بی‌معطلی می‌دهم به او. کاش از همکارم کس و کار این دو نفر غریبه را می‌پرسیدم. اما فرصت نبود و نیست. آنها راه افتادند. هنوز از ماشین دور نشده‌ام که آن غریبه کله کَل خوابش گرفته است. یکی از همکارها ایستاده، انگار منتظر است تا خودم را به او برسانم. او جوان‌ترین همکار ما است. باهم تا ورودی کَند هم قدم می‌شویم. هیچ نمی‌گوییم. من تا حال تا این نقطه به کَند نزدیک نبودم. همیشه از دور، انتهای باریک دره را می دیدم و برمی گشتم. آخرین بار با معشوقه‌ام سر از این جاده در آورده بودیم. آن موقع خاکی بود. به گمانم راهمان را گم کرده بودیم. بعد که برگشتیم، چند روز بعد دوباره تنهایی سر از آن جاده در آوردم. دومین بار که به تاریکی خوردم. انعکاس چراغ‌های کَند توجهم را جلب کرد اما جرات نکردم نزدیکتر شوم. فکر می‌کردم دست آخر یک روستای فراموش شده باشد. حالا هر چقدر که نزدیک می‌شویم، سر و صدای آدمیزاد زیادتر می شود. از یک جایی به بعد، به یک دوراهی می‌رسیم. همکار جوان که بلد است، می‌گوید:
«برویم سمت نمایش، اینجا هیجانش حرف نداره.»
فکر می‌کنم دیدن نمایش در دل کوه ایده بکری به نظر می‌رسد، و امتحانش خالی از لطف نیست. او برای من هم بلیت ورود می‌گیرد. یادم نیست نفری چند ریال بابت ورود به تماشاخانه پرداخت کردیم. بعد از این که بلیت‌ها را تحویل می‌گیرند، وارد راه رویی بلند می‌شویم. شلوغ است، اغلب مردها و پسرهای جوان دیده می‌شوند. چندتایی زن و دختر جوان هم لابه‌لای آنها می‌بینم. سالن اصلی از شیشه‌ای که به سمت راهرو دارد، کامل دیده می‌شود. همکار جوان زیرلب درباره قواعد آنجا برایم چیزهایی می‌گوید، مانند اینکه اینجا در عین حال که مکانی برای کشف استعداد هنرمندان است، بنگاه درآمدزایی خوبی برای مالک آن محسوب می‌شود. چند قدم آن طرف‌تر مالک کَند را نشانم می‌دهد. جوان خوش سیما و هیکلی بود. با یک زن گفتگو می‌کرد، اما به قدری بلند صحبت می‌کند که همه حرف‌های آن‌ها را متوجه می‌شویم. از دلیل تبدیل کَند به تماشاخانه می‌گوید، از اینکه روزگاری که ذوق بازیگری داشته، برای پروژه‌ای مقابل مهران مدیری تست بازیگری داده است و مدیری در آخر اجرا، با لحنی خشک و بی مقدمه به او گفته است که هیچ استعدادی در بازیگری و هنر ندارد. می‌گوید:
«به هیچ وجه، از حرف یارو ناراحت نشدم. فقط لبخند زدم و صحنه رو ترک کردم.» می گوید: «این رفتار باعث شد، به خودم برگردم و انگیزه‌های خودمو دنبال کنم.»
زن که شگفت‌زده نگاهش می‌کند، نیم‌نگاهی به من می‌کند. من از او رو بر‌می‌گردانم و وانمود می‌کنم که دنبال همکار جوان هستم. همکار جوان پشت شیشه سالن ایستاده است و دفترچه‌ای را مرور می‌کند. دفترچه همان چیزی است که در آن صدتا متن نمایشی نوشته شده است، و مشتری‌ها هر کدام را که هوس می‌کنند، می‌توانند سفارش بدهند تا برایشان اجرا شود. از من مشورت می‌گیرد، که چه ژانری انتخاب کند. اما من هیچ فکری ندارم. مغزم هنوز پیش ماشین است. و اینکه چرا آن سه نفر دیگر آن یکی مسیر را انتخاب کردند. یک جورایی دلم پیش آنها است. اینجا هیچ با من نمی سازد. اصلا آدمهایش طور دیگری‌اند. انگار طوری گریم شده‌اند که شبیه میمون شوند. همکار جوان لابه لای جمعیت پشت شیشه جایی برای من باز می‌کند. دو نفر بازیگر میمون صفت، آن سوی شیشه نمایشی اجرا می‌کنند. یک جایی از نمایش که تعلیق به اوج می‌رسد، نمایش را متوقف می‌کنند و از تماشاگران پشت شیشه می‌خواهند که ادامه ماجرا را حدس بزنند، یا منظور کاراکترها را تشخیص بدهند. برای هر تشخیص درست، یک امتیاز به اسم شخص ثبت می‌شود، اگر این امتیازها به حدنصاب برسد، شخص می‌تواند در کارگاه بازیگری که انتهای راهرو بود عضو شود. کارگاه پر است از نوجوان‌ها و جوان‌هایی که برای رفتن روی صحنه هیجان زیادی دارند، اما در کَند اصل بر این است که باید قبل اجرا، استعداد هر کدام از بازیگران جوان پرورش یابد. جوانک لاغر اندامی کنار من به نمایش خیره مانده است. بدبو است. انگار دهنش خشک شده است. بعد از اینکه یکی از تعلیق‌ها را من جواب می‌دهم، جوانک برمی‌گردد و به من می‌گوید:
«جنستو از همینجا گرفتی؟.»
همکار جوان متن دلخواهش را پیدا کرده است، از من می‌خواهد با او بروم داخل و نمایش را از داخل و جایی که برای مهمان‌های ویژه تدارک دیده‌اند ببینم. آنجا می‌توانیم از خوراکی‌ها و نوشیدنی‌های روی میزهم لذت ببریم. هنوز به آن جوانک چیزی نگفته‌ام. او هنوز در گوشم وز‌وز می‌کند. لابه لای حرفش می‌گوید:
«من هر روز از نیر میام اینجا، اول میرم خودمو میسازم بعد میام سالن، کاش یه روز منم بتونم عضو بشم.» و البته در انتهای همه جمله‌هایش به من می‌گوید:
«معلومه تو استعداد داری، شایدم جنستو از کَند نمی گیری!.»
پشت سر جوانک همان زنی که با مالک سالن صحبت می‌کرد، با حرکت دستش من را به سمت خودش می‌کشد. قبل ازاینکه به او برسم، به سمت یکی از اتاق‌ها می‌رود. در را باز گذاشته است. از گوشه در داخل را نگاهی می‌اندازم. زن تنها نشسته و منتظر من است. وارد می‌شوم و در کناری می‌ایستم. اغواگرانه نگاهم می‌کند. از میان موهایش دو حلقه کِش بیرون می‌آورد، نزدیک من می‌ایستد، به چشمانم نگاه می‌کند، لبخند نرمی می‌زند و کش‌ها را دور لبانم می‌اندازد. لبانم غنچه می‌شود. متحیرام. بسیار شبیه معشوقه‌ام است. ندایی از درونم زبانم را بریده است. نمی‌توانم صدایش کنم، یا چیزی بگویم، منگ و ساکت تحت تاثیر او هستم. روی میز دستگاه عجیبی می‌بینم. بعد از محکم کردن کش‌ها، روی لبانم بوسه‌ای می‌زند. سرم را پایین می‌برد و لبانم را داخل گیره‌ای می‌گذارد و از اتاق خارج می‌شود. من به زور لبانم را از لای گیره در می‌آورم، بالای سرم داخل آینه ترک خورده‌ای خودم را می‌بینم. شبیه همان میمون صفت‌ها شده‌ام...
ادامه دارد.

  • اسماعیل غنی زاده
  • جمعه ۲۰ خرداد ۰۱

با مجوز اما فاقد ارزش

او کلیددار یک تماشاخانه است. آرام و گوشه گیر اما خوش‎پوش است. حوصله آدم‌ها و وضعیت‌های جدی را ندارد. تمایل دارد کسی کاری به کارش نداشته باشد. باید سیگار بکشد و صبح زود از خواب بیدار شود.


• اتفاقی که برای مرد کلیددار افتاد چه بود؟ (سوال بزرگ)

1. چرا کلیددار در چند روز گذشته هوش و حواس درست حسابی ندارد؟

2. چه چیزی باعث شد که او با چنین موقعیتی روبرو شود؟

3. آیا کلیدداراین اتفاق را برای کسی دیگر نقل کرده است؟

4.  اگر این اتفاق دوباره برای کلیددار بیافتد آیا دوباره همان کار را می کند؟

5. کلیددارچه حسی در مقابل این چنین اتفاقی دارد؟

6. آیا این اتفاق قبلا برای او پیش آمده بود؟

7. آیا او در مقابل عمل انجام شده قرار گرفته بود؟ 

8. چه چیزی این اتفاق را برای او عجیب و رویایی کرده است؟

9. آیا می توان رفتار او در مقابل این اتفاق را برحسب خلقیات او تفسیر کرد؟

10. قبل از وقوع این اتفاق آیا کلیددار تحت تاثیر اتفاق دیگری بود؟

11. آیا کلیددار تخصص مرتبطی در زمینه فعالیتی که در سالن انجام می دهد دارد؟


• کلیددارامروز چند نخ سیگار کشیده است؟ (سوال کوچک)

1. کلیددار امروز کدام لباسش را پوشیده بود؟

2. کلیددار امروز سروقت سالن را ترک کرد؟

3. عینک کلیددار همراهش بود؟

4. آیا کس دیگری بجز او در تماشاخانه بود؟

5. موهای کلیددار مثل همیشه مرتب بود یا آشفته؟

6. آیا پیشانی کلیددار عرق می کرد؟

7. کلیددار معمولاً ساعت چند سالن را ترک می کند؟

8. رشته تحصیلی کلیددار چیست؟

9. آیا کلیددار صبح زود از خواب بیدار شده بود؟

10. او امروز ناهار چه خورده است؟

11. آیا ناهار را در محل کار میل کرد؟

12. او امروز چند لیوان چای خورده است؟

13. بهمراه چای چند حبه قند خورده است؟


داستان کوتاه:

کلیددار تماشاخانه در یک روز برفی که اجرایی بر روی صحنه نبود، خودش را درست در بالای نقطه طلایی صحنه حلق آویز کرد، اما نمرد. آن روز گویا اتفاق بسیار رنجش آوری در زندگی‌اش روی داده بود. با اینکه سن و سالش برای ازدواج‌ گذشته است، هنوز مجرد است و با پدر و مادر خود زندگی می‌کند. در دانشگاه، فلسفه هنر خوانده است. علاقمند به مطالعه و بازیگری است و گاهی یادداشت‌هایی در کاغذهای کوچک و تاخورده با خط ریز می‌نویسد. زمانی آرزو داشت همقدم با بزرگان تئاتر و سینمای شهرش ایفای نقش کند. اما همیشه بخاطر ساعت کاری ناجورش مجبور است پشت میز بنشیند و به رفت و آمد هنرمندان خیره بماند. البته میان پرسه‌های گاه و بیگاه مراجعین، او اغلب نگاهش به عقربه های ساعت است. گاهی هم برای خودش یک فنجان چای می ریزد و با قدم های ریز و آهسته جوری که چای داغ دستش را نسوزاند به سمت دفترش حرکت می‌کند. اگر به حرف بیاید، خاطرات شیرین و بکری از زمان تحصیلش در تهران بازگو می‌کند. در نگاه کلی از وضعیت موجود بیزار است و گمان می‌کند در این سال‌ها آن طور که باید زندگی نکرده است. البته سوای همه این حرف‌ها خودش را ادم خوش‌شانسی می‌داند. خوش‌شانس از این جهت که سر یک احتمال نادر، در تماشاخانه استخدام شده است. اما چه حاصل که این موقعیت هم چندان دلخوشی برای او نداشته است. همه این نارضایتی ها یکبار تبدیل به یک اراده آهنین شد که مراجعی آن هم شخصی که شناخت کافی از او داشت از او پرسید: « خودتان چرا خلق نمی‌کنید؟!» کلیددار به طمانینه سعی کرد جوابش را در یک جمله خلاصه کند، که آن هم قبل از به زبان آوردن، خلاصه‌تر از چیزی شد که در ذهنش داشت و گفت: « نوبت من هم می‌رسد»، مراجع بلافاصله جواب داد:« به گمانم اگر دست نجنبانید، زود دیر می‌شود، این طور شاید کمی سرگرم شوید و نگاهتون به دنیا تغییر کنه!» کلیددار اگر چه در ذهنش، حرف‌هایی که می‌شنید را تایید می‌کرد، اما در عمل به شدت همه چیز را نفی می‌کرد. طوری این کار را انجام می‌داد که گوینده خود از رفتارش و گفتارش پشیمان می‌شد. چون این حرف‌ها از دل کلیددار سرازیر می‌شد، او بعد از رفتن مراجع به این فکر کرد که می‌تواند از اکنون دست بکار شود و برای یک اجرای بی‌نقص آماده شود. طولی نکشید تا میزش در شد از کاغذهای مچاله شده، ایده‌هایی که هنوز کلیددار را برای اجرا قانع نکرده بودند. یک روز زودتر از شروع ساعت کاری خود  در تماشاخانه حاضر شد. در تاریکی سالن روی صحنه قدم می‌زد و به این فکر می‌کرد که چه ایده‌ای می‌تواند بکر و کوبنده باشد. هر چند علاقه‌ای به تماشای اجراها نداشت، اما به راحتی می‌توانست همه اجراهایی را که سروصدایی کرده‌اند را با یک کلمه رد کند؛ «فاقد ارزش». او بدنبال ایده‌ای بود که تماشاگر را سرجای‌اش میخکوب کند. بلرزاند و شاید در آخر به گریه بیاندازد. او باور داشت سبک‌هایی بجز رئالیسم و ناتورالیسم شیوه‌های تصنعی برای ارایه هذیان‌های کارگردان‌های جوان است. قبل از ترک دفتر و بستن سالن، ایده‌ای که در سرمی‌پروراند را روی کاغذی نوشت، زیرش را امضا کرده، به اداره صورت مجوزها فرستاد.

اداره مجوز که با کمی اغماض، ناخوانده زیر متن درخواست او را امضاء کرده بود، ساعت مشخصی برای تمرین در اختیار او قرار داد. او وقتی مجوز تمرین بدستش رسید، خندید و گفت: « سی ساله با خودم سر تمرینم، بدون مجوز». 

بعد از چند روز، و تهیه زمان و مکان اجرا، انتشار اعلان اجرا آن هم با هزینه شخصی، روز اجرا فرا رسید. تا آن روز تمرین‌ها و رفت و آمد‌های خود را به قدری ساکت و بی‌سروصدا انجام می‌داد که بعضی‌ها فکر می‌کردند از اجرا منصرف شده است، یا نتوانسته ایده‌اش را عملی کند. خودش به این فکر می‌کرد که این ایده فقط لنگ یک پایان‌بندی، چیزی شبیه سیلی زدن به تماشاگر است. 

روز اجرا بیشتر از تعدادی که فکرش را می‌کرد، تماشاگر در لابی سالن تجمع کرده بودند، همه بلیت به دست منتظر بودند تا از یک کارگردان- بازیگر ناشناخته اجرایی در خور ارزش زمان گذاشته‌شان تماشا کنند. او که در پشت پرده‌های بسته سالن با چشمانی بسته تمرکز کرده بود، بلند شد و آرام آرام به سمت پله‌های بالکن صحنه رفت. صدای زنگ شروع نمایش نواخته شد. سالن در کسری از زمان با تماشاگران بی‌صبر و بی‌حوصله که بسیار ورجه‌ورجه می‌کردند پر شد. او دیگر آماده بود. از اتاق فرمان نور عمومی سالن خاموش شد، پرده‌های صحنه شروع به باز شدن کردند. سکوت سالن را فراگرفته بود. پرده‌ها کامل باز شدند، صحنه تاریک بود، تماشاگران منتظر صدایی بودند که شروع نمایش را نوید دهد، نور سرخ رنگی آرام آرام به صحنه تابید، در زیر نور موضعی سرخ رنگ، در مقابل درنگ و تعجب نگاهان فریب‌خورده، هیکل بی‌جان بازیگر حلق‌آویز شده لحظه‌ای دیده شد. در میان آه و افسوس تماشاگران، سالن به یکباره روشن شد. 

با مجوز اما فاقد ارزش.

  • اسماعیل غنی زاده
  • پنجشنبه ۱۹ خرداد ۰۱

لب‌خوانی‌ها

سلام سرهنگ، شرط می‌بندم اسم من به گوش‌تان خورده، البته که این یک احتماله، همانطوری که اسم من ابدا به گوش‌تان نخورده، داستانم را قیچی می‌کنم، این هم یک نوع حدس و گمانه، به احتمال شما از روده‌‌درازی یک غریبه زود کلافه‌ شین و خیلی راحت سرش را از سرتان باز کنید...

  • اسماعیل غنی زاده
  • شنبه ۳۱ ارديبهشت ۰۱