وای که چه روزایی از سر گذروندم، وای که چه روزایی قراره از راه برسن، وای که چه روزایی تو مخیلهی من نمیگنجه، وای که چه مرگی.
بالشت میزارم زیر چونهم، فکم قفل میشه، نُت رو باز میکنم، جزئیاتی به یادداشت روزانهم اضافه میکنم و به صفحهای خالی خیره میمانم. عالم و آدم جلو چشم رژه میرن. پای چپ زیر طبل بزرگ.
جمجمهی آدم را که امیرحسین در بنداربیدخش دست میگرفت، بالای نور سنگ نمک روی اکولایزر میکرولب جا دادهام. اکنون که اتاق تاریک است، نسبت دو جمجمه، یکی برای آدم زنده و دیگری مرده غریب است. نمایش که تمام شد، برخلاف همهی آکسسوارهای ریز و درشت همیشه گوشهای از انبار تلنبار میشوند، آدمکها، لباسشویی. اما جمجمهای که آیدین ساخته را در دیدرأس بیداری و خوابم گذاشتهام. هر آدمی یک جمجمه برای بیداری و یک جمجمه برای خواب میخواهد. بیدار که میشوم به انتهای روزگار فکر میکنم و وقتی در تدارک آخرین نگاهم، باز به انتها.
همچون صحنهی گورستان در نمایشنامه هملت؛
«حالا چه؟ همان دهان که هزاران بار خندیده بود، خاموش و بیحرکت شده است.
دیدن این جمجمه مرا وادار میکند به مرگ بیندیشم؛ فرقی نمیکند شاه باشی یا دلقک، همه سرانجام به همین خاک میرسیم.»
حالا برای من دیگر هیچ فرقی ندارد که در کجای تاریخ ایستادهام، من به اندازهی خاک زیر پایم در صحنهی این جهان حضور دارم. در همین خاکریز دوست دارم همواره تئاتر را از دل چیزهای تازه پیدا کنم. گم کنم و دوباره پیدا کنم. گم کنم و دوباره پیدا کنم.