۱۰ مطلب با موضوع «فوتوتکست» ثبت شده است

دزدی با عکاسی

لابه‌لای حرف‌ها، نمی‌دانم به چه غرضی یاد عکسی افتادم. نشانش دادم و گفتم: «یعنی زنده‌تر از این؟.» مبهوت به نظر می‌رسید! ادامه دادم؛ «دلخواه من اگر بود یا سطل آشغالی را سمت دیگر می‌گذاشتم یا آن دو زن چادری‌ را.» به گمانم حرفم سرضرب بودن و یهویی بودن عکس‌ها بود. یهویی بودن در حد چند ثانیه برای دیدن، درک کردن و ثبت کردن. اتفاقا عکس را همانطوری که بود پسندید، گفت: «تو انگار قرینه کردن را بیشتر دوست داری! کراپ میکنی؟!.» گیج مانده بودم، نمی‌دانستم از کدام موضع دفاع کنم. گفتم: « البته که من عکاس نیستم، خودت که می‌دانی این‌ها را ذوقی و بخاطر چیزهای جالبی که برایم دارند می‌گیرم، مثلا قیافه‌ آدم‌ها، شخصیت‌های جالبی که هیچ کجای دنیا لنگه ندارند و یا هر شئی که به قاعده‌ی اتفاق دیگر فقط یک شئ ساده نیست.» منظورم این بود که هر بار گوشی را به سمت سوژه‌هایی می‌گیرم، دستم می‌لرزد. عین دزدی است. شاتر را طوری سریع و بی‌معطلی می‌زنم که آب از آب تکان نخورد. اغلب راه می‌روم و یا اگر ایستاده باشم، ادای آدم‌های منتظر را در می‌آورم. شاید شبیه تعارف بود؛ با چشم و ابرو و چند کلمه ناچیز، باصطلاح تائیدم کرد. گفتم: «حالا این عکس‌های سیاه و سفید دفتر روزانه من است. هر لحظه‌ای که ثبت می‌شود می‌تواند چندین داستان ناب برای شنیدن داشته باشد.» اگر که کمی خواسته باشم واضح‌تر بگویم، چون اردک و جوجه‌جات دوست دارد، گفتم: این یکی را ببین؛ چون حس می‌کردم از داستان سطل پاکزی و زنان چادری و دروازه سرای قیزیل‌باشلار چیزی دستگیرش نشده، تصویر اردک بازار تبریز را نشان دادم و گفتم: «حدس بزن داستان این اردک بی‌صاحاب وسط بازار چیست! .» چیزی نگفت. فکر کردم زیادی پی داستان ساختن رفته‌ام. گفتم: «تا حالا چند بار می‌شود وسط بازار مسگرها یک آن صدای اردک شنیده باشی! هیچ‌وقت.». من آن لحظه آنجا بودم، حالا نگه‌اش داشته‌ام تا داستانش فراموشم نشود. هنوز در ابهام نگاهم می‌کرد. گفتم: حالا آنهایی که دوست دارند داستان بشنوند و لحظه‌هایی را که شاید دیگر هیچ وقت نبینند، را ببینند همراهم می‌شوند. در چشمانش می‌توانستم پاسخ قانع‌کننده‌ای برای آنچه گفته بودم بیابم. مثلاً تصویر‌ها همانی‌اند که هستند دلیلی برای تفسیر و داستان‌پردازی نیست. علناً هر چه بافته بودم را پنبه کرد. ترسیدم از چشمانش بفهمم که می‌گوید: چه کار بیهوده‌ای. چون به یکی از عکس‌ها گفت: «این عکس را تازه گرفتی!؟ چه زود سیاه و سفید شده.» گفتم؛ « سیاه و سفید که می‌شود ما مکث می‌کنیم تا همه چیزی که در کادر قرار گرفته را درک کنیم، دیگر لب‌های سرخ معشوقه با درخشش رینگ موتور یکسان دیده می‌شوند.» دوباره چیزهایی گفته بودم که اثباتش بی‌معنی بود. چون همه چیز این عکاسی نسبی و یا سلیقه‌ای است. من که قاعده خودم را داشتم. بی‌خود اصرار می‌کردم. توانی برای این کار نداشتم. هر که استاد است بیاید، عکس بگیرد و منظورش را بگوید. من این کاره نیستم. من دوست دارم زندگی در و دیوار شهرها و آدم‌هایش را ببینم و برای همیشه جایی نگه‌شان دارم. حالا شما اسمش را هر چه خواستید بگذارید. 

الان که دقت می‌کنم اگر با همان دو زن سر حرف را باز می‌کردم، و اگر دوربین حرفه‌ای داشتم، مجسمه شاه اسماعیل را که آن پشت مشت‌ها فقط گوشه‌ی کمرش دیده می‌شود را وسط دروازه می‌کاشتم. آن موقع عکس کامل می‌شد، نه؟

  • اسماعیل غنی زاده
  • جمعه ۲۸ مرداد ۰۱

یک دل‌نوشته اینستاگرامی در باب مذمت سرمایه‌داری و پرخوری

یکبار همه اجزای این تصویر را تجزیه کنید. درخت، خورشید(ماه) نارنجی، موم عسل، پیکره‌‌ای از یک دختر با تنی شیشه‌ای شبیه بطری، زنبورعسل به مقدار کافی، یک فقره دست بی بازو و برگ‌های نسبتاً پهنِ یک نوع گیاه نامعلوم. اگر درخت را نماینده طبیعت در نظر بگیریم، دستی که به استعاره به آن وصل شده است، شمایل مقاومتی است که طبیعت در مقابل انسان از خود نشان می‌دهد، شاید بجای مقاومت بهتر است از واژه بازداشتن استفاده کرد. خرس درون بطری، ولع حیوانی انسان در به دست آوردن هر چیز شیرین را می توان در نظر گرفت. به نظر حضور شکل گرد خورشید یا شاید ماه به ماهیت طبیعت تاکید می‌کند. رنگ پس زمینه و پرداخت آن به نوعی است که ما می‌توانیم گمانه‌زنی کنیم که به نظر پدیدارهای محسوس و نامحسوس این تصویر در بطری بزرگی قرار دارند و الی آخر. اکنون که زنبورها به راحتی از مجرای گوارشی این دختر عبور کرده، و دختر مجذوب و دل‌باخته عسل شده است، دلباختگی گویی ساحتی است که در آن چشم‌ها که شاهد و شاهراه آگاهی‌اند، با دستی پوشیده شده است. طبیعت ما را مدهوش می‌کند، ما به شکلی بی‌رویه به هر چیزی از جنس طبیعت دست می‌بریم. 

  • اسماعیل غنی زاده
  • پنجشنبه ۲۶ اسفند ۰۰

پزشک دهکده


اکنون که بیست و چند سال از ظهور آن تصویر می‌گذرد، به اراده خودم باز می‌توانم تصویر را ببینم. این تصویر از آن تخیل‌ها و رویابافی‌های روزمره‌ام نیست، تکرار می‌کنم، به اراده خودم می‌توانم آن تصویر را دوباره ظاهر کنم. بیشتر از اینکه اجزای تصویر نظرم را جلب کند، واقعه‌ای گنگ پس پرده رنگین این تصویر فکرم را درگیر می‌کند. به واسطه مرور روزهای گذشته، روزهایی که در کارگاه فرضی خودم، با خرده‌ریزهای چوب نجاری میرکلام، اسکلت پرنده‌های چوبی شبیه هواپیما و هلی کوپتر می‌ساختم، نصف زندگی‌ام در زیرزمین خانه یا همان کارگاه می‌گذشت، حتی اغلب روزها متوجه تاریک شدن هوا نمی‌شدم، به ساعت روی دیوار بی‌علاقه بودم، دوست داشتم پدیده‌ای به اسم زمان هیچ وقت نبود که دست و بالم را بگیرد که به موقع مدرسه بروم، به موقع با صدای هم بازی‌هایم به کوچه بروم و به موقع برای صرف غذا کنار سفره بشینم. دوست داشتن پزشک دهکده، دکتر کوئین و سیر و سلوکم در کوچه‌های خاکی و کلبه‌های چوبی آن دهکده دل‌نشینِ وسترن گونه، نشان از همین جدال بی‌امانم با زمان است. من در نوجوانی یکی از ساکنین آن دهکده بودم، خودم را مقابل آینه اتاقم شکل همه اهالی دهکده می‌دیدم. حتی به جای همه آنها داستان‌های زندگی‌شان را زیسته‌ام. و در نهایت به زیرزمین خانه برگشته‌ام. زیرزمینی که همیشه حداقل برای من روشن بود.

  • اسماعیل غنی زاده
  • جمعه ۱۳ اسفند ۰۰

یابو

من تازه بعد از چند سال فهمیدم سرخی چشمان این یابو از چیست! در یک جمع شنیدم وقتی این بدمذهب را دود کنی، تپش قلبت انقدری زیاد می‌شود که دیگر هیچ قاعده و قانونی سرت نشود، وحشی شوی و دنیا دور سرت بچرخد. گاو بازی اسپانیایی‌ها چیز سمبلیکی است که شبیه آن را ما بعد از دود کردن علوفه‌جات داریم. اغلب در نهایت امر یکی چندتایی از همین گاوبازان به کما می‌روند، یا بعد از بی‌هوشی موقت به کم هوشی برمیگردند و جز چند تصویر دست و پا شکسته دیگر چیزی یادشان نیست. نه اینکه من شیطنت این شکلی نداشته باشم، در یک نظر انگار همه دودی‌اند. منِ بچه ده دوازده ساله علف‌های خشک و نیم‌خشک را آتش می‌زدم، دود علوفه‌ها در هوا می‌چرخید و هوای مغزم پر می‌شد از سنگینی آن. شاید که این تجربه تلقین فضایی بود که در تخیلم خیلی وقت‌ها سراغش می‌رفتم. حتی چند باری سینوزیتم را با آن علاج می‌کردم. یکبار لب ساحل از شدت هوای شرجی سرم به قدری درد گرفت که به ناچار به خاطر پیدا نکردن علف‌تر، فضله‌های گاو را یکجا جمع کردیم و آتش مفصلی راه انداختیم. همین که گردی صورتم را روی سرخی آتش می‌گرفتم، مشامم از بوی مالیخولیایی فضله گاو پر می‌شد، شاید برابر بود با چند گرم متاع اعلاء. در آن واحد سینوس‌ها را می‌شست. دیگر خبری از سردرد و آبریزش نمی‌شد. اما به هر حال تپش قلبت انقدری زیاد می‌شد که دیگر هیچ قاعده و قانونی سرت نشود...

  • اسماعیل غنی زاده
  • يكشنبه ۸ اسفند ۰۰

شکستن شاخِ عنترآقا


تصمیم گرفته‌ام تمام رقبای عشقی‌ام را در همین حالت 360 درجه به زمین گرم بزنم. طوری عمل کنم که خودم شاخ در بیاورم. مردک را چه به گرو کشی و سهم دزدی. آخر مگر می‌شود یک پسر ریغو ریغماسی عنترماب قاپ همان دلی را بزند که من زده‌ام. آخر سکوت تا کی؟! پدرجان شما اهل منطق‌اید، خیالم راحت است که حرفتان را میفهمم، حرفم را می‌فهمید. کنون که شما اختیار صبیه خود را بکل دست گرفته‌اید، کلاه‌تان را قاضی کنید، من شایسته‌ام یا این عنترآقا. اساعه تمام اسکرین‌شات‌هایی که این دریوزه در عوالم مجاز با دخترکان و سیه‌بختان خلق داشته، آماده می‌شود برایتان سند تو آل، فوروارد خواهم کرد. برای من یکی حجت تمام است. زر نمی‌زنم و با تکیه بر مستندات و ادله محکمه‌پسند تمنا دارم این گزینه که بواقع در شأن جلال همایونی خانواده‌تان نیست را از حوزه نفوذ خانواده و دلبندتان طرد فرمایید. به والله تلاش من کم‌ترین این است که آینده دخترک دلبندتان که بنده به شدت خاطرخواهشان هستم، به عبث نکشد. انسان فکرش آرام و قرار ندارد، هزار جا سرک می‌کشد، سبک و  سنگین می‌کند، زبانم لال، گزینه اعلا نباشد، دخترک برمی‌گردد به ننه من غریبم بازی که ای کاش این عاشق سینه چاک را به همسری گزیده بودم. به هر حال اجازه دهید، این حرام‌زاده را همینطور کله پا نگه دارم تا خود صبح، که هر چه از خاطر دختر دلبندتان در سینه دارد، قی کند که خیال حضرتعالی راحت باشد. 

انسان هزار رنگ دارد، باید که یک دل شد، یا رومی روم یا زنگی زنگ. حقیقتش این است دلم به تنگ می‌آید، من هیولا نیستم، اما ترشحات آنی عشق صاحب‌مرده، هفت‌رنگم می‌کند، خون پرده چشمانم را چرک می‌کند، می‌شوم خود شمر. آن لحظه، ترس را دشمن، شفقت را دشمن، همه چیز را دشمن می‌دانم، فقط بوی خون حالم را جا می‌آورد، یا بخورم یا تا جایی که جان دارد لهش کنم. می‌دانم آن هم بنده‌ی فلک‌زده روزگار است. اصلا من می‌گویم هر کسی که دلش را باخته، بندگی این و آن را می‌کند، دیگر خودش نیست، به فکر خودش نیست، هست که دیگران چون هستند، و هست به مزاق دیگری یا دیگران. این چرخ فلک آنقدر خواهد چرخید که ما را دیوانه کند، عاصی کند، عاقبت زیر میز بزنیم و تمام این قائله را ختم به خیر کنیم. تمام کنیم. اشهدش را بخوانیم، برویم پی سوراخی دیگر. پی قصه‌ای که توش عاشق شدن نباشد، نهایت معنویتش گفت‌و‌گوهای توی خواب‌هایمان باشد. نه دلی بشکند و نه اینکه نالایقی بیشتر از آنکه حقش است دست درازی کند.

  • اسماعیل غنی زاده
  • شنبه ۳۰ بهمن ۰۰

حیوانکی‌ها


تمام این حیوانکی‌ها فتوژنیک‌اند، بجز تو مامان، بجز من، بد است آدم خودش مخترع دوربین باشد ولی صورت زیبا و جذاب و تو دل برو نداشته باشد، این حیوانکی‌ها در رحم مادر هم خوش گل‌اند. نه مثل جنین آدمیزاد که شبیه هر چیزی است بجز آدم‌. حالا نمی‌دانم این چه ایده‌ای بود که تلویزیون عهد عتیق‌مان را اینجا کاشته‌ای که تصویر آدمیزاد را به خورد چشم و گوش این حیوانکی‌ها بدهی. بجز چند تایی، بقیه فقط آمده‌اند برای احوال‌پرسی. احوال‌پرسی با همه. با کل پنگوئن‌های کشور. انگیزه‌شان نسبت به سرعت حرکت‌شان و آن تنبلی غریزی که در هیکل‌شان نمود دارد خیلی با هم جور در نمی‌آید، به نظرم باید برای اینها تصویری از حیوانی تنبل‌تر از خودشان پخش کنیم تا بلکه کمی از این حالت ماست بودن محض در بیایند. مامان می‌دانی من چقدر فلسفه بلدم اما وقتی می‌خواهم زندگی کنم به شکل احمقانه‌ای همه چیز بدوی و یک شکل می‌شود. دیگر جایی برای پیدا کردن علت و معلول نیست. زندگی همین است چرا من گردنش آچار بندازم، کوکش کنم. راه خودش را می‌رود. فلسفه خودش را دارد. اصلن هم حرف من یا تو خریدار ندارد. حالا این وسط نمی‌دانم بازی با پنگوئن‌های زبان بسته چه دردی از تو دوا می‌کند.

  • اسماعیل غنی زاده
  • شنبه ۳۰ بهمن ۰۰

شب/سیاره زحل/بالکن لوکیشن فیلم آخرین شراب

ایناها همه‌اش فیلم است. و چه فیلمی، که فقط برای یک سکانس ساده غذا خوردن در رستوران، این غول آسمانی را به مدد خواسته‌اند. آدم اولش غبطه می‌خورد به حال‌شان، بعد شروع می‌کند به بافتن تحسین‌های گل درشت برای آقای کارگردان. یعنی انقدر هیولا‌طور شده باشی که حتی زمین برای فیلم چلغوزت تست گریم بدهد و یا پشت صحنه هی دور خودش بچرخد بچرخد بچرخد،... آقای کارگردان کار درست... این همه صندلی خالی، اگر از بعد زیبایی‌شناسی ایرادی نداشته باشد، من مایلم آن ته مه‌ها، پشت آن میز خالی را انتخاب کنم. طوری جم و جور و بی قل و غش می‌نشینم که جلب توجه نکنم. یا اگر صلاح بدانید، وسط این مجلس خوران خوران، شعر به قریحه بخوانم. به هر حال شما خدای تیریک‌های مدرن‌اید. با همین چند مصرع شعر دست و پا شکسته اسکار که سهل است، به عنوان تنها فیلم برگزیده از سوی ساکنان کره زمین انتخاب می‌شوید. نترسید. شما باید ادایی درآورید که به مخیله هیچ بنی بشری راه ندارد. من جای شما بودم بطری‌های الکوهول را روی کله زمین خالی می‌کردم. این طوری در خاورمیانه حمام مستی راه می‌افتاد. آه خاورمیانه ... تن پوش دلقک‌ها به تنت زار می‌زند. اینان که در بزم و سرخوشی فرو غلتیده‌اند هیچ غربت وطن چشیده‌اند؟

  • اسماعیل غنی زاده
  • جمعه ۲۲ بهمن ۰۰

گلوله‌های آتشی چی‌توز


باد ما را خواهد برد و هر چه برای ماست. دیگر هیچ تصویری از من در ذهنت باقی نخواهد ماند. آن عکس کوچک کهنه نوجوانی‌ام داخل جلد کیف پولت، روز به روز کهنه‌تر خواهد شد و روزی به دستان خودت در آتش خواهد سوخت. اما اکنون اینجا جای من امن است، کنار عکس پدرت، مادرت، خودت و خواهرانت. اینجا شبیه خانه خودمان همه کنار همیم. همه ما عاشق گلوله‌های آتشی چی‌توز. عین سنجاب خرت خرت می‌جویم و این شیوه تراپی مخصوص ماست. در اصل مخترع‌اش مایم. آه که روزها چقدر زود می‌گذرند، زودتر از زودی که شاعران توصیفش می‌کنند، زودتر از آن که کاکوزای مقدسمان را بره‌هایِ چوپانی دروغ‌گو بلیعدند. درختی که قرار بود ریشه‌های تخیل مان را به هسته زمین وصل کند. و ما چقدر به آن درخت دل بسته بودیم. و ما چقدر پای درختمان قداست‌ها را لمس کردیم. بیشتر شبیه یک شوخی است که آن درخت کاکوزای دویست هزارتومنی را آنجا، درست در مرز دو کشور کاشتیم. واقعا که چه! به هر حال باد ما را خواهد برد و منِ به شدت شعرزده از یادت نخواهم کاست. با وقفه ای کوتاه در میان درختان بلوط شماره های درختت را خواهم شمرد، تو را دوباره در کالبد درختی که هم نام توست خواهم دید و خودم را که برای ابد کنارت کاشته شده‌ام. همسایه‌ی درخت شده من، کاش بره‌ها را نمی‌بلعیدیم.

  • اسماعیل غنی زاده
  • جمعه ۱۵ بهمن ۰۰

جوال‌دوزی برای دختر بخت برگشته


آنکه پی جوال‌دوز خودش رفت، شما را پشت این پنجره کاشته، گمانم محبت‌تان دلش را زده، امان الله که هنوز رد نیش‌شان روی ترقوه‌تان باقی است. اما چه فایده، جذبه و شهوت بقایی ندارد، گویی آدم‌ها وقتی شهوت به جلدشان می‌رود، شبیه اجنه، جلد ماهی می‌پوشند، می‌لولند و لیز می‌خورند و کارشان تمام که شد اما چه، که در آن واحد همه چیز یادشان می‌رود، جسارت است که دیگر چشم فیروزه‌ای هم فریب‌شان نمی‌دهد و همه چیز را می‌گذارند و می‌روند. من به عقل شما شک ندارم، مرد جماعت الکی هوار می‌کشند، که نمی‌دانم سینه چاک عالم‌اند، حرف ماندن الی ابد و زندگی باشد، طعنه می‌زنند به زیبایی خانم گل، فلسفه می‌بافند که یعنی ما که خرمان از پل گذشت، شما زیبایی و ال و بل، حرام می‌شوی به پای من. بله خانم این دست الفاظ را ازبرن، من زبانم مو درآورد انقدری این‌ها را به این و آن گفتم، پارسال خواهرتان جوهرتنش به امید یک مرد خشک شد، امسال شما. حیف که این دنیای چل تیکه خوب و بد را یکجا دارد، شما هم بهتراست نگاتیوهای آن حیوان صفت را بدهید به من که آتش بزنم، عوضش سرو را ببیند که همیشه آنجاست، کنارتان. مرد را ول کنید، اگر برگشت نوکرشان هستم، اگر که نه، این خانه به مرد احتیاجی ندارد، هر چه بخواهی من می آورم، آب بخواهی، نان بخواهی، سرور بخواهی، طبیب بخواهی همه را من می‌آورم، من این جا چه کاره‌ام؟


  • اسماعیل غنی زاده
  • دوشنبه ۴ بهمن ۰۰

مگس آخرالزمان

به وقت دیدن مردان سبزایستاده در خیابان، امتداد راهی که می‌روم نقطه‌ای ریز است، آنچنان ریز که نوک موی جوانیم بال بال می‌زند. از ردی که تو می‌روی، طنین صدای نرمت تمثال جوانه‌هایست که پیشتر در پیاده روهای سرد و برفی، در دالان تنگ کوچه امید بر لبانم کاشتی. تو می‌گریزی از وجودی که سرشار از جوانه‌های سبز توست. مادر از تو شاکی است. نمی‌دانم چگونه با هم‌جنس مصامحه میکنی. من کله‌ام بو سبزی قورمه می‌دهد و رفتنت آش دهن سوزی که سوعاطفه ام را تشدید می‌کند. به من یاد داده‌اند، همین خیابان را تا انتها بروم، صبح بروم، شب بروم و به دل نقطه تاریک، عین میخ دارت شوم، این نقطه مغز مریض حشره‌ای روده دراز و پرحرف است، رفیق معاشقه‌های طولانی من در مستراح. بیشتر فریب ظرافت بال‌های صیقل خورده و شیشه‌ایش می‌شوم، نگران نباش معاوضه‌ای در کار نیست. او آمده است که دیوانه‌ام کند. هیچ حسادتی میان تو و این معشوقه شبه مگس نیست. هر دو آزادید که در گه شاش هر جنبده‌ای لانه کنید، احتمالا من گارسون همان رستورانم که برایت دستمال می‌آورد، سرورم. نادیده پیداست که لذیذ بوده، ناگفته نماند که انعام نمی‌خواهم. خاصیت بوی جوانه‌های کله‌ام مثل شاهدانه است، بو کنید تا شب با خرسندی بخوابید.

مگس را لای پرده گیر انداختم و قبل از طلوع خورشید برای آخرین بار دچار قتل او شدم و بر سر جنازه‌اش گریه کردم، شما چه ساعتی راحتید؟

  • اسماعیل غنی زاده
  • سه شنبه ۲۸ دی ۰۰