راه رفتن و خوابیدن این روزها رو با کدوم زبون و وقاحت قی کنم؟ با کدوم کلمهی دستنخورده؟! بعد از نوشتن چهارمین سال فیلوزوف فکر میکردم دیگه هیچ حرفی قرار نیست رسوب کنه، طبله ببنده رو پیشونیم و سرم سنگین شه. حالا ناغافل وقتی سرگرم مدیریت کرمهای زندگیام، به دیوار شعور و احساسم برمیخوره، یهو به خودم برمیگردم، جمع میشم تو خودم، آدمها رو از دوروبرم کم میکنم، میرم میخوابم، فردا صبح باز همه چی یادم رفته، باز نمیدونم به چه زبونی باید از خودم حرف بکشم. اون روز رسیده که با خودم نمیتونم حرف بزنم. این کار بیاثره انگار، چرا یه آدم حرف خودشو به خودش بگه، همهی این سالها گفتم، نشنید، چی شد؟ نوسان حال خوب و حال بد، این روزها رو برام عقیم کرده، هیچ چیز هیجانانگیزی باقی نمونده، همه چیز در حال فروریختنه. من با تمام سنگهایی که به دیوار مقاومتم خورده از ادامه دادن مسخشده بیزارم. از رسوندن، از آویزون شدن به زندگی که طاقت آدمها رو طاق میکنه خستهم.