...اما عجل امان نداد. غافلگیرم کرد.
نه مثل برق، نه مثل سیلی، نه حتی مثل شلیک. بیشتر شبیه همان لحظه‌ای بود که فهمیدم زنی که سال‌ها کنارش راه می‌رفتم، هیچ‌وقت نگاهم نکرده، فقط صورتم را دیده. یا وقتی که توی چشم یکی خیره می‌مانی و می‌فهمی که حتا اسم تو را هم درست یاد نگرفته. مرگ هم همین‌جور است، بی‌احساس‌تر از آن‌که بشود ازش دلخور شد، بی‌غرض‌تر از آن‌که بشود توجیهش کرد. فقط می‌آید. همان‌طور که همیشه می‌آمد و ما وانمود می‌کردیم که نمی‌بینیم.
حالا چطور به تو بگویم که آن گردنبند منجوق‌دار با انارهای ترکیده را زیر نشیمن موتورم قایم کرده‌ام...
وقتی گور مرده را با خاک پر می‌کنند، بیل دست به دست دور تا دور سیاه‌پوشان می‌چرخد، نفری یک بیل یا دو بیل خاک روی مرده می‌پاشند، باد خاک مرده را بلند می‌کند و روی سیاه‌پوشان می‌پاشد، زن‌ها چادرهاشان را روی صورتشان می‌کشند و برای همین بیشتر از مردها عمر می‌کنند، آنها خاک مرده نمی‌خورند، آنها آنقدر حرص زنده‌ها را می‌خورند و می‌میرنند.
نمی‌دانم خاک کدام مرده به دهانم انقدری شیرین آمده است که نمک‌گیر شدم. تازه داشتم قلق پول درآوردن را پیدا می‌کردم. راه گول زدن زن‌ها را پیدا کرده بودم، آب کردن دستبند و گردنبند طلای هر کدام را می‌دانستم، اما عجل امان نداد. غافلگیرم کرد.
حالا چطور به تو بگویم که آن گردنبند منجوق‌دار با انارهای ترکیده را زیر نشیمن موتورم قایم کرده‌ام. به مرده‌شور اعتمادی نیست، و الا پامی‌شدم می‌گفتم، یا بلند داد می‌زدم می‌گفتم آخ... نشیمن موتورم... کسی چه می‌داند.
به عقل مرده‌شور هم نمی‌رسد یکی از آنها که برای جنازه‌ی زیر دستش سیاه پوشیده تو باشی. اگر اینجا تن من را درازکش پهن نکرده بودند، به عقل ناقص منم نمی‌رسید که یکی از آنها که برای جنازه سیاه پوشیده‌اند، تو باشی.
به این‌ها فکر می‌کنم تا حواسم به دست مرده‌شور نرود که همه‌جای آدم را انگشت می‌کنند که مبادا تطهیر نشده باشد. کسی نیست به آن آقای مرده‌شور بگوید صاحب این جنازه اگر تطهیر شدنی بود، تا حال هزار بار شده بود مرده‌شور.
چه کنم که تا گلوگاه در لجن‌زار رفاقت و خاطرخواهی پا دوانده‌ام و عین پول که چرک کف دست است، برای همه‌چیز و همه‌کس از خودم خرج کرده‌ام، تهش چیزی جز خاطرات دل‌چرکین‌کننده باقی نمانده است.
تا همین چند ساعت پیش که داشتم با یکی به تفاهم می‌رسیدم، نمی‌دانستم قرار است زودتر از او خودم را پیش چشم محرم و نامحرم لخت و عور کنند و انگشت شوم. آدمی هیچ وقت برای این چیزها آماده نیست. هیجانش به همین است که یکهو خفت می‌شوی و همه‌چیز به قبل و بعد تو تقسیم می‌شود.
حتی خاطراتت، آدم‌هایی که خاطرشان را می‌خواستی، موتوری، دوچرخه‌ای، گوشی موبایلی، کفش به درد بخوری، حتی کثافت‌کاری‌هایی که هیچ وقت هیچ کس به رویت نیاورده، همه و همه بعد از تو می‌روند پی زندگی خودشان، از دست تو و زندگی نکبتت خلاص می‌شوند.
البته بوسه‌های نیمه‌کاره، نگاه‌های پرحرارت و آغوش‌های بی‌هوا معلق از بخت دختران و پسران آویزان می‌شوند و تو تازه ابتدای قصه‌ای ایستاده‌ای که گور به گور پیش خواهد رفت.