سر کادوپیچ کردن کتاب‌ها، وقتی انگشت‌هام بی‌اختیار و هول بودن، به اسما گفتم: «امروز روز من نیست.» آب‌ پرتقال هم نساخت بهم.

خونه که رسیدم، ناهار رو گرم کردم و تنهایی تو آشپزخونه نشستم و همشو خوردم. پدر داشت در مورد الهام علی‌اف حرف می‌زد.

بعد که خوابش برد، چراغ‌ها رو خاموش کردم و رفتم تو اتاق خودم. دیدم بخاریِ اتاقم روشنه.

فکر کردم امشب بدون قرص سردرد، خودمو به خواب بزنم...

درد حوالی شقیقه‌ی راست هجوم می‌آره به تخم چشم. صدای زوزه‌ی بخاری کلافه‌م کرده. پا می‌شم که دوباره از اول، مثل آدمیزاد بخوابم. قرص می‌خورم، بخاری رو تا پاییز خاموش می‌کنم. بعدِ چند ماه، سکوت تو اتاق عرض اندام می‌کنه. پیشونیمو می‌ذارم رو بالشت؛ دنبال چیزی می‌گردم که فکر کردن بهش خواب‌آورباشه...