هر شب خودم را به اتاق پنجره‌دار گوشه‌ی خانه تحمیل می‌کنم. با قول‌و‌قرارهایی که با آدم‌ها گذاشته‌ام، یک شب می‌خوابم، و دو شب، سه شب یا چند شب و چند نصف‌شب بیداری می‌کشم تا شرط بقا میان آن‌ها را بقاپم. باقی شب‌ها که آدم‌ها مشغول هزینه و فایده‌ی اجناس‌اند، من برای پر کردن کپه‌ی تهی زندگی‌ام زمان را انبار می‌کنم و بیشتر از معمول به اشیای ول‌شده‌ی توی اتاقم زل می‌زنم. به این‌که با آن‌ها چند روز می‌توانم بیشتر زنده بمانم فکر می‌کنم. به تلاش‌های خودم برای سر درآوردن از نظم زندگانی سر تکان می‌دهم. به چینش کتاب‌ها، به تابلوهای امانی، به سنگ نمک، به مدرسان شریف، به جلد نمایشنامه‌ها ریشخند می‌زنم. منی که توی اتاق چمبره زده‌ام، منی که توی راهروها دنبال نامه‌ها و جوازها می‌دود را دست کم می‌گیرد، دهن‌دره می‌رود و برای روز بعد و کم آوردنم نقشه می‌چیند... گاهی خودم را دورتر از اتاق می‌بینم. غریبه می‌شویم برای هم. غریبی می‌کنیم. من خوابم نمی‌گیرد و اتاق خواب نمی‌دهد. من آرام نمی‌گیرم، اتاق طفره می‌رود، روزمره می‌شود. به انجماد فکر می‌کنم، به اشیا شدن و چیده شدن در گوشه‌ای از اتاق. به حبس شدن و خاک خوردن در جغرافیای جوان ایرانی.