اولین باری که خواستم از ته دلم گریه کنم، کنار ستون های پت و پهن مسجد محله نشسته بودم، روی پتوی که بوی رطوبت می داد، بوی چای، بوی عطر یاس... شب قدر بود، واسطه کرده بودیم همه امام های معصوم را، دوازده ساله بودم، اولین شبی بود که کسی کاری به کارم نداشت، چراغ های بزرگ و لوسترها همه خاموش بودند، بالای سر منبر لامپ صدی داشت از شدت خوشحالی بین سیاهی مسجد زق زق می کرد، او تنها روشنایی بخش این تاریکی بود، روحانی به محمد بن .... من خیره مانده بودم به چشم هایی که اشک می ریزند، و زبان هایی که ناله می کنند، همه انگار روز آخرشان بود، همه طلب داشتند، همه بدهکار بودن، اما من تکلیفم مشخص نبود، من قبل اینکه پای ستون مسجد بنشینم، طلبی نداشتم، اما بدهکار بودم، در مقابل این ناله ها و اشک ها من هم باید.
به بدترین و دردناک ترین اتفاق های زندگی ام فکر میکردم، نشد، تصورشان می کردم، نشد، دوباره در سیال ذهنم بازی می کردم همه آنها را، تا بتوانم لحظه ای دردناک از لای آن ها بیرون بکشم، و با چشمانی خیس اشک، برایشان زار زار گریه کنم، اما نشد.
دیگر چیزی نداشتم، دیگر بهانه ای برای گریه نبود، دوازده ساله بودم، برای چند قطره اشک به تک لامپ زرد رنگ صد وات خیره ماندم، چشمانم می سوخت اما اشک هم داشت، دیگر من هم طلب کار بودم، شاید هم بدهکار....
بعد از دوازدهمین شب قدر، دیگر گریه نکردم، طلسم شد، دیگر اوج اوج احساسم این بود که لبانم را روی هم گره می کردم، تلنبار می کردم، و می کنم، باز یادم رفته است برای چه؟ برای که؟ باید گریه می کردم...