درست مقابل پیتزافروشی ایستگاه اتوبوس بود، سه ایستگاه تا تئاتر شهر فاصله داشتم، سوار شدم، خیلی شلوغ بود، پرس شده بودم، ایستگاه بعدی پیاده شدم، و پیاده به راهم ادامه دادم، رسیدم تئاتر شهر، از آنجا رفتم سمت انقلاب، سر راه تابلو سینما سپید را دیدم، مَلی و راه های نرفته اش را تماشا کردم، خوب بود، کمی حالم بهتر شده بود، چند ساعتی تا شروع نمایش وقت داشتم، همان جاها روی نیمکتی نشستم، کمی مردم را نگاه کردم، بعد از آن وقت نویس میچ آلبوم را شروع کردم.
توی سالن انتظارچهارسوی تئاتر شهر نشسته بودیم، از هر دری حرف می زدیم، دایی داشت نصیحتم می کرد. یک لحظه چشمایش را از من برگرداند، به پشت سر من نگاه کرد، از جایش بلند شد، سلام داد، من هم سرم را برگرداندم، همان سیاستمدار معروف بود، من هم با دست پاچگی سلام دادم، بنده خدا فکر کرده بود ما هم ازعوامل نمایشیم، به گرمی با ما خوش وبش کرد، عجیب بود، به روی خودم نیاوردم که من همان بچه شهرستانی ام که دیروز با هزار مصیبت از تحصیل فارغ شده ام.
به دور از هر داستان و شعر و غزلی می خواستم بگم، می خواستم بگم که،...در مورد پایان نامه...که ...چطوری بگم...واقعیتش نتونستم اون چیزی رو که تصورش رو می کردم رو کار کنم، و الان دقیقا بعد از یک روز تمام پشت میز نشینی، به این نتیجه رسیدم که واقعاً به تاخیر افتادن پایان نامه خیلی هم دخلی به من نداره، و من تمام سعی خودم رو کردم تا اولاً از سیر تا پیازش رو خودم کار کنم و کپی نکنم، دوماً اینکه تنبلی از استاده!... بعد از چند بار ایمیل و پیغوم استاد گفت کلیه فصل ها رو یکجا بیار برای کرکسیون...یعنی عملاً تا پایان کار دیگه برای کرکسیون مزاحم من نشو! خوب از طرفی درست از وقتی واحد پایان نامه رو برداشتم، تمرین تئاتر هم شروع شد و ...
غرض از نوشتن این چند خط فقط برای این بود که با خودم رو راست باشم. کاری رو که میشد در طول یا عرض دو ماه بست، چرا تا اینجا کشیدمش. چرا؟!
کارها خیلی کند پیش می روند، و انتظار یک روز رهایی، من را از آنچه باید به آن برسم دورتر میکند، استرس میگیرم، شکمو می شوم، و هر چه در یخچال باشد و یا نباشد را قورت می دهم، ذهنم بیمار است، آرام بودن کار من نیست، نمی دانم همیشه ترس از این دارم که نکند همه چیز زودی تمام شود و من تنقلات به دست مات و مبهوت، در حال تسکین خود مانده باشم، فرقی ندارد چه طعمی داشته باشند، فقط جویدن و قورت دادن، شاید این گرسنگی چند دقیقه ای مغزم را از فکر کردن برهاند، چند دقیقه ای حالم را عوض کند...
بعد از حدود دو ماه و بعد از حدود هزاران بار زنگ زدن و صدای بوق اشغال خط دانشگاه آشغال را شنیدن، بواسطه ی لطف الهی نامه شورای بررسی به دستم رسید، مقابل نام من نوشته بودند، اصلاح عنوان و مقابل نام های دیگر ایضا ًگذاشته بودند. و این تنها بعد از دو ماه انتظار بود، فقط دو کلمه، اصلاح عنوان...با مدیر گروه تماس می گیرم و دلیلش را می پرسم، می گوید، نظر شورا این است و خداحافظ. و من را تصور کنید، که عواقب این دو کلمه می تواند دو یا سه ماه دیگر مرا چشم انتظار بگذارد، چیزی که در کم ترین زمان ممکن می شود انجامش داد، حال به بزرگترین دغدغه من بدل شده است، و فکر می کنم درباره چیستی نزول پایان نامه، و چقدر کار عبث و بیهوده ای ست که کسی جز من بیشتر از پنج دقیقه مطالعه اش نمی کند، پایان نامه ای که در پایان جایی در قفسه های بایگانی خواهد داشت، جایی که فقط خاک خواهد خورد ... و چقدر راحت می نویسند، اصلاح عنوان. و چقدر راحت است موش و گربه بازی کردن با استادها برای گرفتن امضایی و چقدر نفس می خواهد، تهران را زیر رو کردن.
به سیذارتا گوتاما بودای عزیز پیشنهاد می کنم پنج واحد پایان نامه بردارد،... اونوقت می تونم حالش رو بپرسم...
بعد از ظهرها مجبور می شوم بیشتر از پنج ساعت را در کتابخانه دانشگاه بگذرانم، در این دو روز باقی مانده تا دفاع از پایان نامه، من کمی عقب مانده ام، اما یقینا همین طور پای کار بشینم درست خواهد شد، پس خواهی نخواهی بعد از ظهرهای من در محیطی بسته و خلوت خواهد گذشت، دانشجوها بیشتر قبل از ظهرها حوصله کتاب خواندن دارند، بعد از ظهر برنامه ی خوابشان اجازه نمی دهد سری به دانشگاه بزنند.
امروز از خانواده ام در ایران نامه ای طولانی بدستم رسید، نامه به آدرس پستی خانه ی قبلی ام فرستاده شده بود، و صاحبخانه آن را به نگهبان فروشگاه سپرده بود، وقتی گفتن نامه ای برایت آمده است سر از پا نمی شناختم، تا زمانی که بتوانم نامه را بخوانم، هزاران نامه عاشقانه در ذهنم ورق می خورد، با خودم می گفتم هجران عاشقی به سر آمد، مینا برگشت، اما وقتی دست خط های پشت پاکت نامه را دیدم کمی دل سرد شدم، اما باز نیمچه امیدی به این بود که مینا برایم نامه ای بفرستد، از آدرس روی پاکت و دست خط لرزان فهمیدم این نامه از ایران است، چون دست خط ها متعلق به میرزای مثلا روشن فکر روستای ما بود، گوشه پاکت را جر دادم، نزدیک بود گوشه چند اسکناس هزاری را هم بپرانم، کمک مالی خانواده بیشتر از هر چیزی برایم مهم شد، نامه را از اول تا آخر و چندین بار خواندم، بوی شهر، بوی آدم ها را می شد از نامه، از دست خط میرزا حس کرد، نامه به زبان پدرم نوشته شده بود، در سطر آخر هم به نحوی که اسمی از مادرم نیاید دعای خیر و سلام و سلامتی او را هم نوشته بودند، پدرم منتظر بازگشت من بود، این را می شد از نگاهش فهمید، یک نسخه از عکس قدیمی خانواده را برایم داخل پاکت گذاشته و همراه نامه فرستاده بودند، خودم را در عکس می بینم و چقدر سر حال و خنده رو افتاده ام، و مادرم چقدر جوان و زیبا بوده است.
امروز یکی از مشتری ها از پشت سر صدایم زد و جای شکلات های تلخ سنتی را پرسید، خیلی بلند پرسید، خواستم با صدای بلند جوابش را بدهم اما وقتی برگشتم، چهره آشنای او، زبانم را قفل کرد، مروه بود، همکلاسی و دوست مینا، او نیز از این برخورد اتفاقی شوکه شده بود، بعد از چند لحظه ای کوتاه، یخ مان آب شد و زدیم زیر خنده، با او روبوسی کردم، اما چون داخل سالن فروشگاه نمی توانستم با مشتری ها زیاد صمیمی بشوم برای بعد از ظهر با او قرار گذاشتم، هر چند بعد از ظهر بایستی به کتابخانه می رفتم، اما گاهی بهتر است اولویت چیزها در زندگی مشخص شود، دوست مینا در این موقعیت اولویت اول است.
بعد از تمام شدن شیفت کاری من، فورا لباس هایم را پوشیده و از فروشگاه خارج شدم، حتی ناهار فروشگاه را نیز بی خیال شدم و زدم به دل شهر.
برای مروه چند گل رنگ به رنگ زیبا خریدم و خودم را با تاکسی به آدرسی که داده بود رساندم، مروه زودتر از من آنجا حاضر ایستاده بود، پشت به ویترین کافه نشستیم، و دو تا کیک شکلاتی با یک نوشیدنی گرم سفارش دادیم، مروه، نمی خواست چیزی از حال این روزهای مینا برایم بگوید، اما من بی صبرانه منتظر شنیدن حرف هایی از مینا بودم، هر چقدر این جدایی کهنه تر می شد، جنونی از به دست آوردن دوباره مینا در من رشد می کرد، او اصرار می کرد که از شغلم براش تعریف کنم از درآمدم اما من اصلا حوصله توضیح دادن این وضع اسفبار را نداشتم. دوستی من، مینا و مروه از دانشگاه شروع شده بود، و خیلی خوب پیش می رفت تا اینکه ماجرای دوری مینا شروع شد، و من علاوه بر مینا، هم نشینی با مروه را نیز از دست داده بودم، دوران دانشگاه ما سه تایى حرف های جالبی به هم می گفتیم و از خنده رو های دانشکده بودیم، هر کسی ما را می دید ناخودآگاه خنده به لبشان می نشست. القاب مختلفی داشتم، آخرین ش همین سه تفنگدار بود، من از این بیش تر خوشم می آمد چون بنظرم تفنگدار کلمه ای مذکر است، و به مذکر بیشتر می آید تا مونث، البته سر این موضوع هم به دفعات بحث و جدل کرده بودیم، وقتی این حرف ها دوباره بین من و مروه تکرار شد، احساس غریب بودن در من کم رنگ شده بود، احساس می کردم کسانی هستند که مرا به این اقلیم به این فرهنگ متصل می کنند، و این جای خوشحالی بود. بعد از دو نیم ساعت و چند پنج دقیقه ای که به اصرار من ملاقاتمان تمدید شده بود، مروه به قصد مهمانی آخر شب از من خداحافظی کرد، حتی تعارف کرد من هم با او به مهمانی بروم، اعتقاد داشت خستگی چند روزه از سرم می پرد، آنقدری که این مهمانی ها بالا و پایین دارند آدم می میرد و زنده می شود، اما من هیچ به این مهمانی ها گروهی علاقه ندارم، شاید این ظرفیت در من نیست، همه این حرف ها را با بهانه شیفت کاری در فروشگاه جواب دادم، و از او جدا شدم.
بعد از آن قرار بی قرار، کافه کافا مکانی خوش یمن نبود، حداقل برای من نبود، میزبان خوبی برای عشاقی ساده دل و خالص نبود، شاید یکی از دلایلی که باعث شد مینا سر قرار نیاید، همین کافه بود، شاید اصلا دوست نداشت، فکرش را بکن اگر جایی در محلات بالای شهر را پیشنهاد می دادم حتما می آمد، من هنوز خیلی او را نمی شناختم، روحیاتش را نمی دانستم، هر کسی روحیه ای دارد، و دانستن این، زمان می برد، اصلا خیلی از زوج ها تا بعد از ازدواج که کار از کار گذشته روحیات یکدیگر را نمی دانند. چون سخت می شود آن توی آدم های چهل تیکه را بیرون کشید. باید سال ها با او زندگی شود.