۱۵ مطلب با موضوع «یادداشت روزانه» ثبت شده است

اینجا خوبه! همیشه

وقتی به ده سال گذشته زندگیم فکر میکنم، واقعا می تونم یه درام پرمعنا براش متصور بشم. از چه روزهایی رسیدم به اینجا، از چه کوه های خود ساخته ای رد شدم، حالا می فهمم چقدر به خودم ظلم کردم وقتی حتی با خودم رک و روراست نبودم، به خودم دروغ می گفتم، الکی منتظر خیلی چیزا می موندم. یه فضای افسرده طور لعنتی کل زندگیم رو بد کرده بود. حتی شاید تو فاز خودش احساس لذت نابی بهم دست می داد. ولی حالا می فهمم چقدر بد بودم با خودم، چقدر سخت می گذروندم. خیلی فاصله افتاده بین منی که شروع کردم به وبلاگ نوشتن با منی که الان دارم می نویسم. اون موقع فکر کنم بخاطر تنهایی بود. تنهایی بود که وادارم می کرد به نوشتن. انقدر حرف تو دلم جمع می کردم جایی یا کسی جز اینجا نبود که باهاش ردوبدل کنم، می اومدم اینجا. اینجا خوب بود. همیشه یعنی. خوبه. می خوام که باشه. الان می فهمم وقتی مرور می کنم نوشته ها رو، وقتی تصاویر از جلو چشمم عبور می کنن، می فهمم چقدر بزرگ شدم. از کجا به اینجا رسیدم. این خوشحالم میکنه. دیگه احساس یه فرد شکست خورده رو ندارم...

  • اسماعیل غنی زاده
  • دوشنبه ۱۵ ارديبهشت ۹۹

کم تر بیشتر است

بعد از سال ها الان فهمیدم وقتی معماری در باب اتاق خالی و رنگ سفید دیوار حرف می زند یعنی چه! تو یکی از عادی ترین روزهای زندگیم بودم. واسه خودم چای ریختم. می خواستم برم تو اتاقم و با عسل تلفنی حرف بزنم. در اتاقو که باز کردم دیدم یه گربه نره چاق یهو از کنار بخاری جهید. رفت زیر تخت خوابم. هول شده بودم. انتظار دیدن همچین صحنه ای رو نداشتم. پیشده پیشده گفتم در رو باز گذشتم، در راهروم باز کردم و گربه رو فراری دادم. نشستم و به عسل زنگ زدم بهش گفتم ماجرا رو. قرار شد جاروبرقی بکشم جاهایی رو که نشسته و موهاش ریخته. از کنار بخاری شروع کردم وجب به وجب فرش زیرپام پر موی گربه بود چسبیده بود به فرش.انگار ریزش مو داشته بدبخت، یکم غیر طبیعی بود این حجم از مو، در حقیقت این حجم از ریزش مو. دیدم کار جارو برقی و دستی نیست. خواستم فرش ها رو بکشم بیرون از اتاق تا بدم بشورن، اینجوری خیالم راحت بود که تو بیست و نه سالگی مرض گربه نمی گیرم، حالا بماند که خفاش کار خودشو کرد. خلاصه یکی یکی کل وسایل اتاقو چیدم تو راهرو. همینجوری خرت و پرت بود که چیدم تو راهرو. واقعا خیلی زیاد بود. خیلی بیشتر از چیزی که بنظر می اومد. کلی کتاب داشتم. واقعا صاحب یه کتابخونه بزرگ هستم و اینو خودم تا حالا نمی دونستم. خوشبختانه فقط 30 درصد کتاب ها رو نخوندم. از موضوع دور نشم. اتاقو لخت کردم. هیچی باقی نموند. مامانم گفت تو که این همه انرژی گذاشتی یه رنگی به در و دیوار اتاقت بکش. زد به سرم که خودم رنگ بگیرم، رنگش کنم. داداشم اومد گفت پولتو بده کاغذ دیواری کن ترتمیز در میاد. عسل گفت منتظر بمون بعد کرونا مرتب می کنی. گفتم باشه. دو سه روز گذشت. پدرم هر روز می گفت: پس کی می خوای راهرو رو تمیز کنی. می گفتم به زودی. که بلاخره طاقتشون تاق شد و خودشون دست به کار شدن و زنگ زدن به یه نصاب کاغذ دیواری. راستش من تو این چند روز تو یه اتاق خالی روی یه تشک می خوابیدم. محو سایه های رو دیوار سفید می شدم. بدون پرده بدون هیچ چیزی که بتونه ماه و ستاره و خورشید رو از من بگیره. بدون دنیای بی انتهای کتاب ها که آدمو تو خودشون غرق می کنن. بالاخره با کلی مشورت با عسل در مورد رنگ کاغذدیواری و چیدمان تصمیم گرفتم که برم و کار رو یکسره کنم. رفتم انتخاب کردم و برگشتم. دو روز بعد که سفارشم رسید انتخابمو تغییر دادم. جوری که سفارشم ناقص شد و دیگه نمی تونستم نصاب رو بگم بیاد کار رو شروع کنه. خلاصه دو روز از اون روز گذشته، دارم فکر می کنم چیه که داره منو میکشه این سمت که یه اتاق خالی سفید خیلی بهتر از یه اتاق رنگی و پر از وسایله. ولی خب اینطوری نمیشه خیلی دووم آورد. بالاخره آدم های دیگه هم میان تو اتاقت و باید شرایط برا اونا هم یخورده مطلوب باشه...

  • اسماعیل غنی زاده
  • چهارشنبه ۲۷ فروردين ۹۹

10 دی

تو همیشه براى من در زمینه های فراوانی الگو بوده ای. انگیزه بوده ای. تو فارغ از هر چیزی شبیه فرستاده های الهی هستی که بر من نازل شدی. گفته ام که تو پیامبر من هستی، و این بندگی برای من عین سکونت در بهشت است.


بانوی شعله های ابد
چنگت را بردار و
ترانه های شگفتت را ساز کن،
بگذار، نت های جهان
گرداگردت
دو زانو بنشینند
بگذار سنبله ها در بارانت خم شوند

 

شعر از شمس لنگرودی

  • اسماعیل غنی زاده
  • سه شنبه ۱۰ دی ۹۸

نهم آذر

+امروز با آقای یرژی کاشینسکی آشنا شدم، تو یه مقدمه دو سه صفحه ای خودش رو معرفی کرد، و منم که نیازی به معرفی نداشتم، در جریانید که...


+پول هامو جمع می کنم تا یه مسافرت فضایی برم، مسافرت به فضا، دو ساعت با هتل زیاد ستاره و صبحانه، فقط با روزی خدا تومن... دو ساعت سفر دور سیاهچاله ها برابر با پنجاه سال زندگی روی این کره ی زمین کوفته...


+قبل از سفر به فضا هفته آینده از طرف حوزه هنری میریم قزوین، باید تو کلاس آقای نادر برهانی مرند بشینیم و نمایش نامه نویسی رو از ایشونم یاد بگیریم... قزوین آماده باش که آمدیم...


+دستکاری ابروها توسط مردان نچندان ماهر، تیتر امروز ذهن من

+دختر هایی که کفش های کتونی یا کوهنوردی پاشونه ...

  • اسماعیل غنی زاده
  • چهارشنبه ۱۰ آذر ۹۵

هشت آذر

+احسان می گفت اله و بل باید انگشتم رو بکنم تو حلقم تا هر چی تلنبار شده اون تو بریزه بیرون

من گفتم : کاش حرف ها و درد های آدم همینجوری استفراغ بشن،

احسان با چهره به هم خورده گفت: خوبه حالا تو این وسط حالم رو به هم نزن...


+امروز با محسن اندازه هشت نفر چای زدیم، چشامون درگیر آموزش های ریز و نکته به نکته آقای "بندری هستم" بود و دهنمون داشت قلپ قلپ چای داغ داغ می خورد... ما دو تا از اون دسته افرادی هستیم که بندری میگه: برای اونهایی که فاقد فرصت و امکانات مناسب برای یادگیری حضوری و اصولی و یکباره تری دی مکس هستند، .... هستیم.


+صبح در خلال امور مربوط به سرچ مقالات، سر راهم به چند تا دانشگاه در بریتانیا و چند موسسه سر زدم و آخرش سر از فرم بلو کارت اروپا در آوردم...


  • اسماعیل غنی زاده
  • سه شنبه ۹ آذر ۹۵