دوست دارم با عالم و آدم صلح کنم. تنش‌ها را به کناری رها کنم. بروم در اتاقم. کنار بخاری دراز بکشم. چشمانم را به پای رویاها بدوزم. یک‌بار برای همیشه رشته‌ها را پنبه کنم، کلافم را از اول بپیچم. که بعد از چند سال دوباره کلافم آن کلاف سر در گم و آواره نشود. در این اثنا باید همه‌ی آدم‌ها را ببخشم. کارهای نصف و نیمه را از ذهنم پاک کنم. یعنی خیال الکی به سرم نزند. دسته‌گل‌ها را قبل از خشک شدنشان به گلفروش پس بدهم. همه چیز به عقب برگردد، یک باریکه‌ای پیدا شود، برای شروع کردن دوباره. یک سال پیش نباشد، دو سال پیش را می‌گردم، آن هم نباشد سراغ سه سال پیش می‌روم. باز هم نباشد برمی‌گردم به پنج سال پیش. نه بهارش، نه تابستانش و نه پائیزش بلکه زمستانش، که هر چه سرم آمد همان سال بود.

در همان کلاس، سرم را به ناغیل‌ گرم می‌کنم. انگار نه انگار که کسی در می‌زند یا معلم مکث می‌کند یا قصه سارای نصفه می‌ماند، به هر حال خودم پی می‌گیرم. آن را وصل می‌کنم به تپه‌گوز یا به قره‌ممد، کسی چه می‌داند، پایان افسانه را من رقم می‌زنم و سارای همان دختر زیبا ایل، لیلی خان‌چوبان باقی می‌ماند. معلم در را باز می‌کند. من حواسم به نگاه سلطان است؛ و به تصمیم سارا. در باز می‌شود. من ابداً حواسم به سایه آن یک نفر پشت در نیست. من سرم پایین است. چه می‌دانم من، از صدایش معلوم است آنکه پشت در این پا و آن پا می‌کند دختر است. صدای بدی ندارد. البته که اینجور مواقع همه دخترها صدایشان خوب است. انگار کِرم دارم. دلم می‌خواهد به استقبالش بروم. در را من باز کنم. نمی‌توانم با سارای باشم.  کلاس ما مهمان دارد. همکلاسی بغل دستی من، همین دختری که چند دقیقه قبل پشت در بود. البته کمی شبیه سارای است. کمی. بدون اغراق. مخصوصا که چکمه‌های چرم پوشیده. چون هنوز نگاهش نکرده‌ام. چند دقیقه قبل که پشت در بود، با اسب آمد،  پیاده شد. من صدای سم اسب را شنیدم. دلم لرزید. فکر کردم عزراییل آمده جانم بستاند. زیادی خیال برم داشته، با اسب سارای قاطی کرده‌ام. با یک تفاوت که ادکلن‌ش خوب است. همان دختری که همین کنار من نشسته، چکمه چرم پوشیده، پشت در بود، لیلی من می‌شود‌. 

البته که نشد. آن موقع که معلم صندلی خالی کنار من را نشانش داد، فکر کردم می‌شود. ناغیل‌ را به نفع خودم تغییر دادم. نه از اول اول. از همان جایی که میان شرشر چشمه، نگاه سارا به من افتاد. البته که خجالت نکشید. دیگر این چیزها مرسوم نیست، ملت با روی باز می‌گویند، هوی مگر خودت خواهر نداری. البته که او نگاه کرد، نه من. من چشمم به جوشش چشمه جمع بود. البته که قصه‌ی آن موقع سر بولاق با قصه‌ی چند سال پیش سر کلاس توفیر دارد، اما اراده‌ی من به دوختن بود، به نجات آدم‌‌های دلداده‌ی دو قصه. پنجه به پنجه تقدیر، چند سالی همین قصه‌ها را هی عقب و جلو کردم، بریدم، وصله زدم. اما آخر سر این من بودم که باید خودم را به آراز می‌سپردم.


خدا می‌داند؛ هر چه می‌کشیم از پول است. آن موقع خان بادکوبه ثروتش تمامی نداشت، این موقع آقازاده مش ابراهیم. بیچاره ما ملت که همیشه یک جایی‌مان خواهد سوخت.