او کلیددار یک تماشاخانه است. آرام و گوشه گیر اما خوش‎پوش است. حوصله آدم‌ها و وضعیت‌های جدی را ندارد. تمایل دارد کسی کاری به کارش نداشته باشد. باید سیگار بکشد و صبح زود از خواب بیدار شود.


• اتفاقی که برای مرد کلیددار افتاد چه بود؟ (سوال بزرگ)

1. چرا کلیددار در چند روز گذشته هوش و حواس درست حسابی ندارد؟

2. چه چیزی باعث شد که او با چنین موقعیتی روبرو شود؟

3. آیا کلیدداراین اتفاق را برای کسی دیگر نقل کرده است؟

4.  اگر این اتفاق دوباره برای کلیددار بیافتد آیا دوباره همان کار را می کند؟

5. کلیددارچه حسی در مقابل این چنین اتفاقی دارد؟

6. آیا این اتفاق قبلا برای او پیش آمده بود؟

7. آیا او در مقابل عمل انجام شده قرار گرفته بود؟ 

8. چه چیزی این اتفاق را برای او عجیب و رویایی کرده است؟

9. آیا می توان رفتار او در مقابل این اتفاق را برحسب خلقیات او تفسیر کرد؟

10. قبل از وقوع این اتفاق آیا کلیددار تحت تاثیر اتفاق دیگری بود؟

11. آیا کلیددار تخصص مرتبطی در زمینه فعالیتی که در سالن انجام می دهد دارد؟


• کلیددارامروز چند نخ سیگار کشیده است؟ (سوال کوچک)

1. کلیددار امروز کدام لباسش را پوشیده بود؟

2. کلیددار امروز سروقت سالن را ترک کرد؟

3. عینک کلیددار همراهش بود؟

4. آیا کس دیگری بجز او در تماشاخانه بود؟

5. موهای کلیددار مثل همیشه مرتب بود یا آشفته؟

6. آیا پیشانی کلیددار عرق می کرد؟

7. کلیددار معمولاً ساعت چند سالن را ترک می کند؟

8. رشته تحصیلی کلیددار چیست؟

9. آیا کلیددار صبح زود از خواب بیدار شده بود؟

10. او امروز ناهار چه خورده است؟

11. آیا ناهار را در محل کار میل کرد؟

12. او امروز چند لیوان چای خورده است؟

13. بهمراه چای چند حبه قند خورده است؟


داستان کوتاه:

کلیددار تماشاخانه در یک روز برفی که اجرایی بر روی صحنه نبود، خودش را درست در بالای نقطه طلایی صحنه حلق آویز کرد، اما نمرد. آن روز گویا اتفاق بسیار رنجش آوری در زندگی‌اش روی داده بود. با اینکه سن و سالش برای ازدواج‌ گذشته است، هنوز مجرد است و با پدر و مادر خود زندگی می‌کند. در دانشگاه، فلسفه هنر خوانده است. علاقمند به مطالعه و بازیگری است و گاهی یادداشت‌هایی در کاغذهای کوچک و تاخورده با خط ریز می‌نویسد. زمانی آرزو داشت همقدم با بزرگان تئاتر و سینمای شهرش ایفای نقش کند. اما همیشه بخاطر ساعت کاری ناجورش مجبور است پشت میز بنشیند و به رفت و آمد هنرمندان خیره بماند. البته میان پرسه‌های گاه و بیگاه مراجعین، او اغلب نگاهش به عقربه های ساعت است. گاهی هم برای خودش یک فنجان چای می ریزد و با قدم های ریز و آهسته جوری که چای داغ دستش را نسوزاند به سمت دفترش حرکت می‌کند. اگر به حرف بیاید، خاطرات شیرین و بکری از زمان تحصیلش در تهران بازگو می‌کند. در نگاه کلی از وضعیت موجود بیزار است و گمان می‌کند در این سال‌ها آن طور که باید زندگی نکرده است. البته سوای همه این حرف‌ها خودش را ادم خوش‌شانسی می‌داند. خوش‌شانس از این جهت که سر یک احتمال نادر، در تماشاخانه استخدام شده است. اما چه حاصل که این موقعیت هم چندان دلخوشی برای او نداشته است. همه این نارضایتی ها یکبار تبدیل به یک اراده آهنین شد که مراجعی آن هم شخصی که شناخت کافی از او داشت از او پرسید: « خودتان چرا خلق نمی‌کنید؟!» کلیددار به طمانینه سعی کرد جوابش را در یک جمله خلاصه کند، که آن هم قبل از به زبان آوردن، خلاصه‌تر از چیزی شد که در ذهنش داشت و گفت: « نوبت من هم می‌رسد»، مراجع بلافاصله جواب داد:« به گمانم اگر دست نجنبانید، زود دیر می‌شود، این طور شاید کمی سرگرم شوید و نگاهتون به دنیا تغییر کنه!» کلیددار اگر چه در ذهنش، حرف‌هایی که می‌شنید را تایید می‌کرد، اما در عمل به شدت همه چیز را نفی می‌کرد. طوری این کار را انجام می‌داد که گوینده خود از رفتارش و گفتارش پشیمان می‌شد. چون این حرف‌ها از دل کلیددار سرازیر می‌شد، او بعد از رفتن مراجع به این فکر کرد که می‌تواند از اکنون دست بکار شود و برای یک اجرای بی‌نقص آماده شود. طولی نکشید تا میزش در شد از کاغذهای مچاله شده، ایده‌هایی که هنوز کلیددار را برای اجرا قانع نکرده بودند. یک روز زودتر از شروع ساعت کاری خود  در تماشاخانه حاضر شد. در تاریکی سالن روی صحنه قدم می‌زد و به این فکر می‌کرد که چه ایده‌ای می‌تواند بکر و کوبنده باشد. هر چند علاقه‌ای به تماشای اجراها نداشت، اما به راحتی می‌توانست همه اجراهایی را که سروصدایی کرده‌اند را با یک کلمه رد کند؛ «فاقد ارزش». او بدنبال ایده‌ای بود که تماشاگر را سرجای‌اش میخکوب کند. بلرزاند و شاید در آخر به گریه بیاندازد. او باور داشت سبک‌هایی بجز رئالیسم و ناتورالیسم شیوه‌های تصنعی برای ارایه هذیان‌های کارگردان‌های جوان است. قبل از ترک دفتر و بستن سالن، ایده‌ای که در سرمی‌پروراند را روی کاغذی نوشت، زیرش را امضا کرده، به اداره صورت مجوزها فرستاد.

اداره مجوز که با کمی اغماض، ناخوانده زیر متن درخواست او را امضاء کرده بود، ساعت مشخصی برای تمرین در اختیار او قرار داد. او وقتی مجوز تمرین بدستش رسید، خندید و گفت: « سی ساله با خودم سر تمرینم، بدون مجوز». 

بعد از چند روز، و تهیه زمان و مکان اجرا، انتشار اعلان اجرا آن هم با هزینه شخصی، روز اجرا فرا رسید. تا آن روز تمرین‌ها و رفت و آمد‌های خود را به قدری ساکت و بی‌سروصدا انجام می‌داد که بعضی‌ها فکر می‌کردند از اجرا منصرف شده است، یا نتوانسته ایده‌اش را عملی کند. خودش به این فکر می‌کرد که این ایده فقط لنگ یک پایان‌بندی، چیزی شبیه سیلی زدن به تماشاگر است. 

روز اجرا بیشتر از تعدادی که فکرش را می‌کرد، تماشاگر در لابی سالن تجمع کرده بودند، همه بلیت به دست منتظر بودند تا از یک کارگردان- بازیگر ناشناخته اجرایی در خور ارزش زمان گذاشته‌شان تماشا کنند. او که در پشت پرده‌های بسته سالن با چشمانی بسته تمرکز کرده بود، بلند شد و آرام آرام به سمت پله‌های بالکن صحنه رفت. صدای زنگ شروع نمایش نواخته شد. سالن در کسری از زمان با تماشاگران بی‌صبر و بی‌حوصله که بسیار ورجه‌ورجه می‌کردند پر شد. او دیگر آماده بود. از اتاق فرمان نور عمومی سالن خاموش شد، پرده‌های صحنه شروع به باز شدن کردند. سکوت سالن را فراگرفته بود. پرده‌ها کامل باز شدند، صحنه تاریک بود، تماشاگران منتظر صدایی بودند که شروع نمایش را نوید دهد، نور سرخ رنگی آرام آرام به صحنه تابید، در زیر نور موضعی سرخ رنگ، در مقابل درنگ و تعجب نگاهان فریب‌خورده، هیکل بی‌جان بازیگر حلق‌آویز شده لحظه‌ای دیده شد. در میان آه و افسوس تماشاگران، سالن به یکباره روشن شد. 

با مجوز اما فاقد ارزش.