برای آدمهایی امثال من، اتوبیوگرافی نوشتن کار چندان جذابی نیست. برای حرفم دلیل دارم. من از این عمر سی سالهام از همان وقتها که در روستای نیار با بچههای قدونیمقد کوچه سر به سر دخترهای چرک و آفتابسوخته میگذاشتیم و حرف میپراندیم یا نقش پسر و پدر خاله بازیهایشان میشدیم، ذهنم همواره در حال قصه شنیدن و گفتن و نوشتن بوده است. آن هم قصههای خودمان، هر چیزی که به سرم میآمد، شبیه یک قصه جایی میان نوشتههای کنونیام ساکن شدهاند. البته که وقتی پیش استاد احمدی، کلاس قصهنویسی به زبان ترکی میرفتم، این قضیه کمی بیشتر جدی شد. من اسماعیل غنیزاده نیاری، به تصمیم پدر و مادرم در هیجدهمین روز مهر سال 1370 به دنیا آمدم. همان ماه مهری که متعدد در نوشتههایم میتوانید سراغش را بگیرید.
روستا زادهها این قسمت از حرفم را بهتر میفهمند، دنیای کودکان روستا با خاک عجین است. حتی قبل از اینکه مدرسه برویم، همراه با بزرگترها گوشهای از کار مزرعه را بعهده میگرفتیم، هیچ چیز حالیمان نبود، نه تابستان داشتیم نه بهار و نه پائیز، کودکی ما با کار و بار بود. نمیدانستم همسن وسالهای من در شهر میروند کلاس موسیقی و زبان انگلیسی و شنا و ... ما لای پلاستیک شکلاتهای عروسی فلان و بهمان کس، خاک و سنگ پر میکردیم و فکر میکردیم گوسفندند، بهانهای برای بازی بود، ساعتها غرق آنها بودیم. ما بچههای روستا، روستای دیگری در ذهنمان ساخته بودیم، روستایی که چوپانش خودمان بودیم، مردش خودمان بودیم. حالا بیاید و به ما از سختی زندگی بیهودهتان بگویید. تا وقتی که مدرسهها شروع شوند، مقصد ما خاک و خاکبازی بود؛ فوتبال میکردیم. هر جایی که یک مستطیل درست و حسابی پیدا میکردیم، با گچ دزدی خطکشی میکردیم و بازی. اولین زمین فوتبالمان اسمش شاملی بود. مدرسه نوربخش اگر چه حیاط آسفالت شدهای نداشت اما باز برای یک روستایی جایی به نسبت سروسامان داده شده و تمیز بود. بعدها که برای دوره راهنمایی و دبیرستان به شهر رفت و آمد میکردم، این را فهمیدم که ساکنین شهر چقدر بیخاکاند. چقدر لاغر و مردنیاند. چقدر آفتاب ندیده و کره نخوردهاند. البته برای دو طرف ماجرا شرایط یکسان بود، من هم آرام آرام جذب سبک و سیاق زندگی شهریها شدم، هر روز بعد از مدرسه از بقالی نزدیک آن، کام و تخمه نمکی میخریدم. آن زمانها هنوز بلیطهای خط واحد کاغذی بود. اغلب اتوبوسها هم بنز بودند. صندلیهاشان چرم و نرم بود.
وقتی در هجده سالگی از شر کلاس کنکور و دبیرستان و امتحان نهایی خلاص شدم، و وقتی که دیگر امیدی به موفقیت در فوتبال نداشتم، رشته شهرسازی دانشگاه آزاد تبریز را انتخاب کردم. هر چند از رشته فیزیک دانشگاه سراسری قبول شده بودم. چون در خانواده ما حرص عجیبی به قبولی رشته شهرسازی بود، سرانجام من با صرف چهار سال از عمرم این دستاورد را تقدیم خانوادهام کردم. چهار سالی که نصف اتوبیوگرافیام را میتواند با خاطراتش پر کند. اولین مواجه من با امر دلبستگی یک طرفه و سوتفاهمهای بچگانه به یک شخص، در آن دوران بود. البته آن چهار سال نقطه عطف زندگی من به شمار میرود، داشتم بزرگ میشدم و آدمهای بیشتری دور و اطرافم پیدا میشدند. دانشگاه جایی بود که من با کتابها رفاقت چندین سالهام را آغاز کردم. آنجا با اینکه هیچ سراغی از زندگی الانم نداشتم بسیار درسخوان بودم. همیشه جزوهنویس خوب کلاسها میشدم و یا بهترین نمرهها را میگرفتم. سرانجام همه آن بخوان و نخوانها رتبهی خوب آزمون ارشدم بود که پای من را به تهران باز کرد.
سال 93 من بین سربازی و ادامه تحصیل، تهران را برای رشته طراحی شهری انتخاب کردم. دو سال عین برق و باد گذشت. تک تک روزهای این دو سال را به خاطر دارم. البته آن هم به خاطر تمام تئاترها و فیلمهایی که تماشا میکردم. در هر بار سفرم به تهران، حداقل یک تئاتر و یک فیلم سینمایی تماشا میکردم. آن موقع کسی نبود همه اینها را برایش تعریف کنم. اکنون هم نیست. بعد از فراغت پر ماجرا از تحصیل، در عجبشیر دوره آموزش سربازیم را گذراندم. البته قبل از سربازی عاشق شده بودم. دختر بینوا کچلم کرد، فرستادم سربازی، دو سال پای بود و نبود من صبر کرد، دو سال صبح خروسخوان میرفتم سراب، بله قربان و خیر قربان میگفتم و بعد از ظهر سگی برمیگشتم اردبیل. وقتی به کل از سربازی برگشتم باهم تئاتر کار میکردیم، جایزه و هزار چیز دیگر برنده شده بودیم، فکر میکردیم دنیا مال ماست، مخصوصاً من در آن روز بارانی، که فکر میکردم قرار است هزار سال همینطور شاد و خرم کنار هم باشیم.
یک روز مانده بود به اجرای تئاترمان، کرونا آمد، زد زیر کاسه و کوزهمان، همه چیز در هالهای از ابهام فرو رفت. من 29 ساله بودم که یک آن به خاطر چه چیز کژتابی، به حرف روانشناسم، در تاریخ 27 تیرماه 1399کنار دریاچه سوها مقابل دختر بینوا زانو زدم و جواب بله را ازش گرفتم. هر چند همهاش تقصیر تورم و اقتصاد مملکت بیدر و پیکرمان بود که بعد از تلاش بسیار ما به هم نرسیدیم. انگار همانجا همه چیز تمام شد.
اتوبیوگرافی من فصل جدیدی را شروع کرد. جدیتر از قبل به حرف پدر و پولش، شروع به ساختن خانه کردم. اولین کتاب ترجمهام درآمد، صد دلار در ازایش پول گرفتم و سومین تئاترم را به صحنه بردم. یکبار کرونا گرفتم و زنده ماندم. لابهلای همه این چیزهای خوشگل و عاشقانه، سیبزمینی و پیاز میفروختم تا درصدی از رویاهای دختر بینوا را سامان دهم، پیاز اشکم را درآورد. آخر ولش کردم، هم پیاز را، هم سیبزمینی را، هم دختر بینوا را. البته چند سال قبلتر از سربازی، چای میفروختم. یادم هست با اینکه شرکتاش را ثبت کرده بودیم و دفتر و دستک داشتیم، چطور بساط میکردم و معرکه میگرفتم، و ملت هاج و واج خیره به من، خشک و بیثمر از مقابلم عبور میکردند. آخر ولش کردم، هم چای را هم بساط و معرکه را.
دیگر به اکنون زندگیام رسیدهایم. سفت و سخت به تئاتر چسبیدهام، به دورهها و کلاسها به ایدهها و اجراهایی که میتوانم در جهان ممکن رقم زنم. تا بدین جای دستاورد مهمی نداشتهام جز اینکه فهمیدهام دغدغه من بودن در هیچ کجا و کنار هیچ کسی نیست، جز اینکه بتوانم به اندیشههایم پر و بال بدهم...