لابه‌لای حرف‌ها، نمی‌دانم به چه غرضی یاد عکسی افتادم. نشانش دادم و گفتم: «یعنی زنده‌تر از این؟.» مبهوت به نظر می‌رسید! ادامه دادم؛ «دلخواه من اگر بود یا سطل آشغالی را سمت دیگر می‌گذاشتم یا آن دو زن چادری‌ را.» به گمانم حرفم سرضرب بودن و یهویی بودن عکس‌ها بود. یهویی بودن در حد چند ثانیه برای دیدن، درک کردن و ثبت کردن. اتفاقا عکس را همانطوری که بود پسندید، گفت: «تو انگار قرینه کردن را بیشتر دوست داری! کراپ میکنی؟!.» گیج مانده بودم، نمی‌دانستم از کدام موضع دفاع کنم. گفتم: « البته که من عکاس نیستم، خودت که می‌دانی این‌ها را ذوقی و بخاطر چیزهای جالبی که برایم دارند می‌گیرم، مثلا قیافه‌ آدم‌ها، شخصیت‌های جالبی که هیچ کجای دنیا لنگه ندارند و یا هر شئی که به قاعده‌ی اتفاق دیگر فقط یک شئ ساده نیست.» منظورم این بود که هر بار گوشی را به سمت سوژه‌هایی می‌گیرم، دستم می‌لرزد. عین دزدی است. شاتر را طوری سریع و بی‌معطلی می‌زنم که آب از آب تکان نخورد. اغلب راه می‌روم و یا اگر ایستاده باشم، ادای آدم‌های منتظر را در می‌آورم. شاید شبیه تعارف بود؛ با چشم و ابرو و چند کلمه ناچیز، باصطلاح تائیدم کرد. گفتم: «حالا این عکس‌های سیاه و سفید دفتر روزانه من است. هر لحظه‌ای که ثبت می‌شود می‌تواند چندین داستان ناب برای شنیدن داشته باشد.» اگر که کمی خواسته باشم واضح‌تر بگویم، چون اردک و جوجه‌جات دوست دارد، گفتم: این یکی را ببین؛ چون حس می‌کردم از داستان سطل پاکزی و زنان چادری و دروازه سرای قیزیل‌باشلار چیزی دستگیرش نشده، تصویر اردک بازار تبریز را نشان دادم و گفتم: «حدس بزن داستان این اردک بی‌صاحاب وسط بازار چیست! .» چیزی نگفت. فکر کردم زیادی پی داستان ساختن رفته‌ام. گفتم: «تا حالا چند بار می‌شود وسط بازار مسگرها یک آن صدای اردک شنیده باشی! هیچ‌وقت.». من آن لحظه آنجا بودم، حالا نگه‌اش داشته‌ام تا داستانش فراموشم نشود. هنوز در ابهام نگاهم می‌کرد. گفتم: حالا آنهایی که دوست دارند داستان بشنوند و لحظه‌هایی را که شاید دیگر هیچ وقت نبینند، را ببینند همراهم می‌شوند. در چشمانش می‌توانستم پاسخ قانع‌کننده‌ای برای آنچه گفته بودم بیابم. مثلاً تصویر‌ها همانی‌اند که هستند دلیلی برای تفسیر و داستان‌پردازی نیست. علناً هر چه بافته بودم را پنبه کرد. ترسیدم از چشمانش بفهمم که می‌گوید: چه کار بیهوده‌ای. چون به یکی از عکس‌ها گفت: «این عکس را تازه گرفتی!؟ چه زود سیاه و سفید شده.» گفتم؛ « سیاه و سفید که می‌شود ما مکث می‌کنیم تا همه چیزی که در کادر قرار گرفته را درک کنیم، دیگر لب‌های سرخ معشوقه با درخشش رینگ موتور یکسان دیده می‌شوند.» دوباره چیزهایی گفته بودم که اثباتش بی‌معنی بود. چون همه چیز این عکاسی نسبی و یا سلیقه‌ای است. من که قاعده خودم را داشتم. بی‌خود اصرار می‌کردم. توانی برای این کار نداشتم. هر که استاد است بیاید، عکس بگیرد و منظورش را بگوید. من این کاره نیستم. من دوست دارم زندگی در و دیوار شهرها و آدم‌هایش را ببینم و برای همیشه جایی نگه‌شان دارم. حالا شما اسمش را هر چه خواستید بگذارید. 

الان که دقت می‌کنم اگر با همان دو زن سر حرف را باز می‌کردم، و اگر دوربین حرفه‌ای داشتم، مجسمه شاه اسماعیل را که آن پشت مشت‌ها فقط گوشه‌ی کمرش دیده می‌شود را وسط دروازه می‌کاشتم. آن موقع عکس کامل می‌شد، نه؟