روزگار ما ایرانیهایِ معاصر از طرب و آسودگی عیار بالا تهی بوده، این کلاف سردرگمی که به دست آدمهای شریعت به لطایفالحیل در حلق و نوروساینس و نا خدا آگاه و بیسار ما چپانده شده، کار نکرده، یا لابد همچون ترقههای دو زمانه قرار است شانس دومی هم داشته باشد، به هر حال تا آن موقع معترضهی اصابت سر به جسم سخت، عین نقل و نبات، ته و وسط هر حادثهای کارها را راه میاندازد و هیچ ترافیک سنگینی در خیابانها مشاهده نمیشود. کافیاست اسلحههای پینتبال را با گلولههای سرخ پر کنید. و باتومها را عین بادمجان رنگ کنید. حالا هیچ ننهقمری به داستانتان شک نمیکند.
ایضاً شیخ در جلوس قبل از شانگهای به اشارت فرمود: سپردهام سر از درد مغز و استخوان دخترک در بیاورند تا مشکلی پیش نیاید، اکنون که اطبا مرقومه دادهاند، همگان انگشت به دهن ماندهایم. سبابه میمکیم تا سیر شویم، تا سوال پرسیدنمان سرش را کج کند از دهکورهها برود به روستایی دور برسد و سر مزار یکی دیگر از معترضهها گل بگذارد و دلش بسوزد.
این گرهها و کلافهای توپی که جفت جفت عین سنگریزههای رنگی از لولههای بیخان و بیصاحاب اینها درفته و پرندهای از هزار پرندهی در قفس را بیپرواز گذاشته، با باز شدن طرهی موی دختری نخنما شده و عین یخ آب.
تو زلف بر باد بده، هم قطاران گل کاشتهاند گلستان شده، کنارت نیستم اما از غلظت و خلوص صدای دختران میبینم، آن روز سپید آزادی را. آنجا نیستم اما در پستوی ذهنم سراغ آدرس خانهات را میگیرم، کجای تهران بود؟ چرا دیگر هیچ نشانهای از تو ندارم. امیدوارم کلید قفل پشت بام را گم کرده باشی. این بزدلانهترین شکل دلواپسی این روزهای من است. فانتزی عاشقانه شبنشینی در پشت بام، آن را فراموش کن، فعلا برای چند روز. یک عده برای هر نامهای که برایت مینویسم قیچی و قلم کنار گذاشتهاند، به خیالشان کلکمان را میکنند و دست از پا درازتر داستان مزخرفی از سقوط جسمی سنگین تحویل مردم خواهند داد.