برویم سر اصل مطلب، می‌خواهم بدون قصه نوشتن، چیزی بنویسم که حق تصویر ادا شود. یعنی در این متن قرار نیست از شعر‌ها و شرح احوال اکسپرسیونیستی خودم چیزی بشنوید، البته شاید اگر تمام این‌ها را از متن حذف کنیم، متن خام شود و یا دست کم شبیه متن یک مقاله علمی. در آن صورت هیچ علمی این متن را گردن نخواهد گرفت. هر لحظه که کلمه‌ای تایپ می‌کنم و به سرریز کلمات و عاقبت جمله فکر می‌کنم، دستم می‌لرزد که نکند باز شعر بگویم. در واقع در حین نوشتن این یادداشت من تصمیم گرفتم خاص باشم. به هر حال خاص بودن در مقابل عام بودن و عام بودن یادآور جمع است و جمع در مقابل فرد قرار می‌گیرد. انتخاب شما برای خودتان محترم است. من صاحب آن صندلی خالی‌ام و اینهایی که اینجا نشسته‌اند منتظر من‌اند. شاید باورتان نشود اما این گردهمایی بزرگترین رویدادی است که در دنیا برگزار می‌شود. هر کدام از این‌هایی که گوز کرده و لش و ول روی صندلی‌ها لم داده‌اند، نویسنده‌اند. اینجا تنها نقطه‌ای از این شهر است که الهام سراغ مغز پوکیده‌ی نویسنده می‌آید. الهام هر بار به واسطه‌ی چیزی سراغ‌مان می‌آید. در واقع الهام همیشه دنبال ما می‌آید، هر بار با لباسی. این بار که می‌بینید، در جِلد مرغی ریقو ریقماسی. این سخت‌ترین امتحانی‌ست که برای نویسنده شدن می‌دهم.  اندوه من این است که شاید نتوانم با لباس تمیز که خاصه برای این گردهمایی کنار گذاشته بودم به آنها ملحق شوم. هر بار که یکی از ما الهام به سراغش می‌آید، او می‌تواند رمان بلندی بنویسد. این الهام چه کارها که نمی‌کند. هر چند همه ما میدانیم نوشته‌های بلند طرفدار ندارند، و آخر سر همه چیز این نوشتن برای دل خودمان است، در اصل کل هنر به همین است، مهم آن است که آدم دل خودش را از لذت چنین چیزهایی پر کند. حالا با این اوضاع اگر الهام سراغ من بیاید، درجا می‌قاپمش، آنطور که شایسته است به تن پر‌ی‌مانندش چنگ خواهم زد و آن چیزی که مارکز را مارکز کرد و عباس معروفی را معروف از بطنش بیرون خواهم کشید.
اینکه این الهام یک‌بار به من رو کرده است، چیزی است که باید قدرش را بدانم، من باید الهام را بدرم و جرواجر کنم تا به هزار تکه از الهام برسم. به این شکل می‌توانم برای آنهایی که شبیه اینجا منتظر رسیدن الهامند تا چیزی خلق کنند، الهام شوم و چه چیزی بهتر از این. شاید که زندگی بهتر از این چیزی شد که همه گرفتار آنیم.
حالا که همه اینها را گفتم، باید تا رسیدن الهام صبر کنم، فکر اینکه روزی بالاخره همه با الهام‌اند حالم را یجوری می‌کند، آدم دلش می‌خواهد تک باشد. اینطور که پیش می‌رود همه چیزهایی خواهند نوشت که آدم مغزش ترک برمیدارد. دنیایی پر از ایده‌ها الهامی. به هر حال افول یک چیز بلافاصله بعد از اوج آن چیز است. هر چیزی برای ساختن دوباره به ویران شدن نیاز دارد. حتی منی که عاجز و علیل از فرط نشستن در اینجا دیگر کم آورده‌ام، روزگاری بعد از پرواز، سقوط خواهم کرد. و این تمام داستان زندگی است. ما منتظریم تا از چیزی الهام بگیریم، چیزی که ما را برای تحمل رنج زیستن قوی‌تر می‌کند. حالا که این مرغ بالای سرمان ایستاده و سعی می‌کند نشانه‌گیری خوبی برای الهام بخشی داشته باشد، من آخرین پک سیگارم را با زل زدن به عضلات ماتحت مرغ هدر می‌دهم و شعر یقه‌ام را می‌گیرد... زندگی حس عجیبی‌ست که یک مرغ مهاجر دارد.