حتما شما هم به این فکر کرده‌اید که کاش بجای انسان بودن، درختی چیزی بودید. البته غالب آدم‌ها وقتی صبح‌ها به سختی از خواب بلند می‌شوند، فکرهای احمقانه‌تری به سرشان می‌زند. من خودم شاید سال‌ها در فکر این بودم که اسب باشم. یا حتی یک خرگوش خانگی. همه این چیزها برای من خنده‌دار است. چون هر بار از چیزی به چیزی دیگر تغییر می‌کنند. شاید در دهه چهارم زندگی‌ام بیشتر به این فکر می‌کنم که یک درخت باشم. من حتی به این فکر می‌کنم کاش حداقل بعضی از آدم‌ها هم یک چیزی بودند که می‌شد آنها را کنار خودمان نگه داریم. امروز که تصمیم گرفتم بعضی از عروسک‌ها و خنزر پنزرهای ده سال گذشته را دور بیندازم، کمی تردید داشتم. در اصل نیتم این بود که اتاقم را کمی سبک کنم. این چیزهای ریز در گوشه و کنار اتاق انقدری انرژی و تاثیر تولید می‌کنند که هر کدام‌شان به اندازه‌ی یک عمر آدم را هپروتی می‌کند. به هر حال نتوانستم همه‌شان را دور بیندازم، البته نه خیلی دور، هنوز فرصت پشیمانی دارم. چون هنوز می‌توانم بروم و دوباره از داخل کیسه زباله درشان بیاورم. پیش خودم فکر کردم آن یکی که خیلی رنگ و رویش رفته و دیگر بدرد هیچ چیزی نمی‌خورد را ردش کنم برود، با همان شروع کردم و آخر سر یک کیسه بزرگ از چیزهایی که می‌توانستم نگه‌شان دارم را انداختم رفت. یا بهتر است بگویم پای‌شان را از داخل زندگی‌ام کندم، سروو اووی. دورِ دور.

حتما شما هم به این فکر می‌کنید که با این کارهای سانتیمانتالی فیلم‌طور که نمی‌شود خاطره‌ها را از ریشه کند. بله شما درست فهمیده‌اید، ما حتی وقتی آدم‌های واقعی را کنار می‌گذاریم باز اما به نظر من به تلاشش می‌ارزد. البته تجربه به من ثابت کرده است چیزها و یا حتی آدم‌ها هر چقدر از هم دور باشند، وقتی که کمی بزرگ می‌شوند و مشغول زندگی، خیلی چیزها در ذهن شان محو می‌شود، انقدری محو که دیگر خیلی قابل تشخیص نباشد. حالا من هم برای چندمین بار قسمتی از زندگی‌ام را ول کردم به امان خدا. بله همان سروو اووی. دورِ دور.

حالا بهتر است به این فکر کنیم که اگر ما خودمان را بگذاریم جای این چیزها، یعنی اینکه آدمی ما را بردارد و برای ریشه کن کردن خاطراتش، ما را داخل زباله‌دان بگذارد، چه حالی بهمان دست می‌دهد. من فکر می‌کنم این اتفاق به شکلی دیگر بین ما آدم‌ها اتفاق می‌افتد و البته که نیازی نیست خودمان را جای چیزها بگذاریم. البته که چیزها هر چقدر از نوکری آدم‌ها خلاص شوند خوشحال‌ترند، فرض کنید یک صندلی پلاستیکی از بدو خلقتش تا آخر عمرش باید تن لش یک آدم را تحمل کند، خیلی وقت‌ها دیده‌اید، چطورلای پای‌شان جر خورده که حتی نمی‌توانند سرپا بایستند و خودشان را صاف نگه دارند. پس مطمئنن دوست دارند یا به دنیا نیایند، یا اگر می‌آیند، همانجا در فروشگاه یا انبار در سکون بمانند. حالا ماجرای ما آدم‌ها با این چیزها کمی فرق دارد، ما برعکس آنها خیلی وقت‌ها نه به کسی سواری می‌دهیم و نه وقتی کسی دورمان بیندازد خوشحال می‌شویم. البته که این چیزها و همه چیزهای دنیا نسبی‌اند و مطلق نیستند. بر فرض حتما شنیده‌اید؛ یکی سواریش خیلی خوب است، یکی خیلی زود خر می‌شود، یکی فتیش طرد شدگی دارد و یکی هر یک ربع ساعت از همه جا رانده می‌شود.

در نهایت بخت و اقبال هر چیزی که هست برای همه‌ی چیزها و آدم‌ها به یک جور اعمال می‌شود. تنها کمی در کیفیت و کمیت و یا فشار این اعمال‌ها باهم فرق دارند. حالا بهتر است باز به فکر بروید و فکر کنید دلتان می‌خواست، صندلی یا درخت و یا چه چیز دیگری می‌شدید؟ بگویید؛