من هم نمیدانم مسئله چیست! میدوم، مدام میدوم. دیگران اسم این را میگذارند زندگی. سرم گیج میرود، پاهایم خالی میکند، نه خالی خالی، شبیه ستون سنگین و شبیه طبل توخالی. من از ایستادن فرار میکنم. میدوم. مدام میدوم. خستهام، ولی میدوم. آنهایی که وسط راه دست تکان دادهاند را یادم مانده است. اما از همان موقع تا لحظهای که یک آن به خودم آمدهام، دویدهام. و هنوز هم میدوم. من از خودم عقب ماندهام. از داشتن خودم از زندگی با خودم، میدوم که به خودم برسم. من دلی آیمانم. من همهی قصههای خیالی نویسندگان را زندگی میکنم، شور همهشان را درآوردهام، سراغ هر کدام که رفتهام، یک روزی سر و کلهشان در زندگیام پیدا شده است. گاهی وقتها از همهی این چیزها که دیگر دست خودم نیست، میترسم از رازآلود بودن آنها، از اینکه عین بیماری بیخبر کل زندگیام را میبلعند. کاش عباس معروفی نمیخواندم، کاش نمیخواستم کافکا را بیشتر بدانم. تصویرها وقتی در ذهنم جاگیر میشوند، یکجایی دملوار ظاهر میشوند. آن وقت است که غربت غمباری وجودم را میگیرد. لابد این هم یکی از همان داستانهاییست که قبلاً خواندهام، ناتوردشت یا عشق سالهای وبا.