به خودم سیلی زدم، گفتم قوی باش. عوض سه تا خیابان دراز و سه تا کوچهی نیم بند، یک خیابان پر از درخت را پیاده تا آن سرش قدم زدم. دختر دوچرخه سوار لای بربری را شکافته بود، املت بار میزد، به آن مردهای دوچرخهسوار طعنه میزد، انگار آنها ماتحتشان بیشتر عرق میکند. من برگشتم خانه. گفتم بخواب کسی نیست شب خوش بگه. نه مسواک نه رخت کندن، بدون من خوابیده بود. دلم برایش خالی شد. تن کندم تا به حرفش بیارم. یک فصلی از سال سراغش آمده بود، نحس. نه خندههایش خنده بود نه گریههایش گریه. نه شب کتابخانه چقدر غریب است. همه دل یک ساختمان بزرگ را خالی میکنند، حالا ریختن توی خیابان، داد میکشند، نگهبان به صندلی تکیه میدهد، به اسارت خودش فکر میکند؛ «آقا کارتتون لطفاً...» دست را به سمتش میبرم، کارت را میقاپد، دکمهی یقهاش را شل میکنم، بابت همان زحمت ریز از من تشکر نمیکند، اخم میکند، دیگر نمیخواهد ادای یک نگهبان وظیفهشناس را در بیاورد. میدانم به عکسم نگاه نمیکند، میدانم به جای کد ملی موهای سفیدش را میشمارد، اینها همه قصه است، شکم باید سیر باشد، باید همهی باطلهها را ریزریز توی آب شور حل کنیم، بزنیم به یک زخمی، خلأها را پر کنیم، شیر آب را باز کنیم، فوارهها بلند شوند، داد بزنیم «آیدین» نگهبان از خواب بپرد، کتابخانه خلقش کج شود، کتابها سُر بخورند و توی دریاچهی شورابیل از کلمات دردسرساز خالی شوند، همه خورد و خمیر شوند، در خزان آبکی کتابها برگ برگ آنها را دست به دست کنیم و آقای گزارشگر روی زیپلاین پهن کند، دو روز منتظر بمانیم، خشک شوند، بدهیم ناشر داستان بالاجا قارا بالیق را چاپ کند. بلکه خواب از چشم رئیس بپرد، حسرت بکشد، آخ و اوخ کند، ناشتا قهوه دبل بخورد، به این اداره و آن اداره زنگ بزند، برگردد جلیقه نجات ببرد برای نگهبان، نگهبان جلیقه را با ته ماندهی بادمعدهاش پر کند، رئیس بگوید: «ایش»، در کتابخانه را با سلام و صلوات واصله نیم ساعت زودتر باز کند، من تنها پشت میزی بشینم و حسرت صدای جیرجیر صندلیها سراغم بیاید. روی میز ضرب بگیرم پاشم آواز بخوانم. اتود بزنم، خودمم را فراموش کنم...