ما خودمون یه پا دیکتاتوریم. حالا یه پا تو باشی یه پا من با دو پای جهنده کل زندگی رو جهنم میکنیم. هی وول میخوریم اینور اونور پی سعادت، هی دور میشیم از خودمون. وقتی تو گودالیم چقدر خوب زبون بازی میکنیم، لفظ میآیم، جملهی سنگین میگیم استعارهها رو جرواجر میکنیم، ملت میخندن آخرش خودمون به زا میریم. ریز ریز جمع میکنم مشت مشت از کف میره، کی جون داره تا دوباره بره پی نقشهی گنج. دوست دارم همین راه فرعی روی نقشه رو ادامه بدم، سر راهم یه ساحره گیر بیارم، خرش کنم بهم جاروی جادویی بده، جاروی جادویی رو بردارم باهاش پرواز کنم، لنگامو بدم بالا، عوض همهی این سالها که بهش باد بخوره، آفتاب بخوره، برنزه شه، اصلاً یه آدم دیگه شم. یه قالب جدید خالی. چرا خالی؟ خب خالی خوبه، دلتو نمیزنه. ولع داری برای زندگی. پر باشی دیگه مگه چیزی هم میمونه تجربه کنی. دست به چیزی بزنی سر ریز میکنه از دور لب و دهنت میچکه، زمین بارون میگیره، ابرها به هم سقلمه میزنن، بعضیها خندهشون میگیره بعضیها جری میشن، ملت میترسن، این من و توایم که به زادگاهمون میریم. بگو اینارو کی گفتم؟ یبار گفتم که گوش داشتی، یه بار گفتم که زیر دوش داشتی اداهای اگویستی تمرین میکردی. ول نکردی شدی چیزی که الانی. آس و پاس. یه نیم روز از کل روز و شب و بیداری، بعد میخوای زندگی رو به نحو احسن از نو بزایی. دلم میخواد بازم برات حرف بزنم. ولی نا ندارم پا شم عقب ساحره برم، بلکم با دستای لرزونش سعادت لرزان زندگی ما رو دستکاری کنه حالمون جا بیاد دوباره بخوابیم آمار روز و شب و تاریخ و هفته و ماه از یاد ببریم. حالا درد که یکی نیست. اینم من وقتی حالم خوب نیست. وقتی دیر بیدار میشم. وقتی یه زنگ زدن ساده میشه آفت روح و جانم. مجبورم از جاده خاکی برم که بی ریاتره، اینجا دیگه به هیچی مجبور نیستم. عَلَم کسی رو تکون نمیدم. بد رقصم. ولی اینم منم. وقتی پاهامو از خاک میکنم، میرم هوا نمی دونم تا کجا میرم. من خیلی کم این حالیم. یبار تهران توی خیابون بیمه. یبار اردبیل توی کوچهی سیدبرقی. یبار سر کوچهی امید. این حالی نباشم، انگار یه کی دیگهم. کم حرف میزنم. آسمون ریسمون نمیکنم. لنگامو هوا نمیدم. دهنم بستهس. فقط زور میزنم تا اطرافمو ببینم. زور میزنم تا یه حرکتی بزنم که بیشتر خودمو بشناسم. سعی میکنم درست نفس بکشم و هوس ساندویج و نوشابه نکنم. وقتی این حالیم تا پام میرسه به اتاقم میگیرم تخت میخوابم. همهی مکالمهها رو تو ذهنم همونطوری نصف و نیمه ول میکنم و تو خودم میرم تا خوابم بگیره. بعد که بیدارم، تازه انگار از لونهم در اومدم. دوباره همه چی از اول میاد رو مخم فشاره میاره. هزار راه نرفته میاد رو مخم گاهی حتی میاد جلوی دماغم نفسمو تنگ میکنه، اما گریزی نیست ازشون. یک روز باید طاقت بیارم تا شب شه تو خودم بپیچم و بخوابم و همهی چیزمیزای زندگی رو فراموش کنم. من هیچوقت دنبال ساحره نرفتم ولی خیلی تو مغزم حالشو پرسیدم. انقدری پرسیدم و به جوابم نرسیدم که موهای سفید بهم حمله کردن. من میبینم همهی آرزوهامو که دارن پرواز میکنن و من پام به خاک وصله. یه چی برمیداری با خودت پا میزاری بیرون از خونه ولی انگار راهو بلد نیستی. میشینی چشم میزاری روی نقشه، خودتو گول میزنی، پا میشی راه میافتی آخرشم وقتی پیچ پیچ شهرو رد میکنی میرسی سر کوچهی خودتون. اونجا که هنوز صدای حسرتها و رنجهای نوجوونیت هارهار بهت میخندن. من و اونا تو دستهی شکست خوردههایم. همبندیم. همخونیم.
حالا دیگه باید پا شم از این حال دربیام. سر عقل بیام. لباسامو بپوشم و برم.