۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «آرزو» ثبت شده است

امروز صبح حال آرزویم

یادم نیست چطور بیدار شدم، آرام بودم، خسته بودم یا چه تنها این یادم است که گریه نمی کردم. حالم خوب بود بجز آن سر دردی که گاهاً صبح ها خفتم می کند مشکلی نبود. هنوز چشمانم را باز نکرده بودم. می دانستم باید آرزو بکنم. قبل از باز شدن چشمانم، صدای پیام های تبریک بانک ها و همراه اول را می شنیدم، دنبال بهترین آرزو می گشتم، آرزویی که همین امسال اتفاق بیافتد نه آرزویی که هزار سال منتظرش باشم، چیزی که خیلی زود از دستم بگیرد و کمکم کند. هر چه قدر گشتم بی فایده بود. نزدیک ترین آرزویم، نزدیک ترین انسان به من است. آرزوی من حال خوب اوست...

  • اسماعیل غنی زاده
  • جمعه ۱۸ مهر ۹۹

خواستن تو

خواستن تو

از اوجب واجبات است

خواه شب باشد یا روز

برای بودنت سجده می کنم

گاهی که دلم می گیرد

جایی نیست که هق هق گریه هایم بپیچد

در همین اتاق چند متری 

گوشه چشمانم خیس اشک می شوند

اگر مرد تو بودم گریه نمی کردم

مرد که گریه نمی کند

اکنون که نیستی

می توانم گریه کنم

با خودم قهر کنم

می توانم خودم را امر و نهی کنم

می توانم فراموش شوم

با تو بودن

آزادى از رنگ رویاهاست

تو را آرزو می کنم.

  • اسماعیل غنی زاده
  • جمعه ۱۱ فروردين ۹۶

جای تو و ماه خالی ست

چشم به راهم

منتظر ایستاده ام، و تنها عمل مفیدم این است که با تو و من رویا می بافم

زیر آسمان سیاهم

جای تو و ماه خالی ست

می بینی، تو نباشی

محتاجم به دیدن هلال ماه

به دیدن هزاران آرزویی که با تو به سینه روشن ماه سنجاق کردیم

می دانم تا شب است و نور مهتابی ماه بالای سر ما می تابد

مرا، 

آرزوهایمان را فراموش نخواهی کرد

طفره نرو! 

رک و رو راست باشیم بهتر است...

 

پ ن : گوش میدهم Sebnem Ferah-Yalniz

  • اسماعیل غنی زاده
  • شنبه ۲۸ فروردين ۹۵