۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «ارامش» ثبت شده است

با خودمان یک وجب ساقه شمشاد یا سپیدار تازه بیاوریم

صبح را با خستگی شروع می کنم. تنی غم مانده که با خستگی غمیازه می کشد. رنگ دیوارهای اتاقم سفید اما چرک است. دمر دراز کشیده ام روی فرش زیر پایم. لنگه های جورابم یکی سمت راستم و دیگری سمت چپم، شبیه من ولو شده اند. آسوده خوابیده اند. به موهایم دست می کشم. انگشتانم را به هم می مالم، چربی موهایم کار را به حمام می کشد. هر روز صبح از خودم می پرسم " آیا ارزش ادامه دادن دارد؟" و هر روز صبح بدون آنکه جوابی برای این سوال پیدا کنم، دنبال زیرپوش و حوله می گردم و اسیر روزمرگی های این دنیا می شوم. هوا گرم می شود و گرما قوه وجودم را می کاهد. زیر دوش چشمانم را می بندم. گوش هایم پر می شود از صدای خفه دنیا، صدای دور شدن زندگی ها، آدم ها. چند دقیقه در همین حالت می مانم. قطره های آب شماتتم می کنند، تنبیه م می کنند تا دوباره جرات بیرون آمدن را داشته باشم. وقتی زیر آب در هرمی ایزوله می شوم. قلبم سنگین می زند. به این فکر می کنم که خیلی راحت می شود دم را باخت و روی کف کف آلود حمام ولو شد. امان از قطره ها...
بعد از استحمام دوباره خودم را بو می کشم. بوی شامپو یک سر به مغزم می رسد، حجم های جدید از مغزم را می شکافد، آرامش می گیرم و بو همچنان در راهروهای بی در و پیکر مغزم می لولد. برای امروزم برنامه می چینم. برای فرارم از غم زدگی نقشه می کشم. نسخه ای می پیچم که محتوایی از انرژی و انگیزه داشته باشد مثلاً سر زدن به خانه من و تو و دیدن همان یک وجب ساقه سبز شمشاد که به نرده گره زده ام...
  • اسماعیل غنی زاده
  • جمعه ۱۸ خرداد ۹۷

جغرافیای آرامش

وقتی میگم وزززززز وزززز. ریز ریز میخنده. کسی که بهتر از خودم فضایى رو  که تو خیالم برای زندگی می سازم رو درک میکنه. وقتی به چشام زل میزنه یه پنجره می بینه، یه ویوی خوب که همه چیزش درسته. یا وقتی دارم نقش بازی می کنم، نمیگه، حوصله ندارم. این ادا و اطوارها چیه؟ لذت می بره، از ته دل می خنده. امروز نقش معتاد و صاف کار رو و راننده تریلی و ملا رو بازی کردم، یا سری قبل یه بچه دبستانی بودم براش. پایه س برای دیوونه بازی های من. برای خوش گذرانی این چند صباح زندگی. برای پر کردن لحظه با خنده هایی واقعى. 

انقدر شعورم در زمینه حفظ و پنهون کاری احساسات تو جمع ناچیزه که، وقتی مقابل چشام، باهام صحبت میکنه. ذوق زده میشم، چشام از سر خوشحالی پر میشه از اشک شوق. اگه دوتایی جایی بیرون از تمرین و یا جاهای غیر رسمی باشیم، یک ثانیه نمی تونم جدی باشم، فقط می خوام بخنده... 

کسی قدم گذاشته تو زندگی من، که خواسته های منو مهم می دونه. سر کار بیشتر از همکار، همیار و همفکر من میشه. سخت ترین مسایل رو با بردباری و دقت سعی میکنه راه بندازه...

میگم تو ماشین خوابت ببره، کسی جز من نیست، پس سرت رو میذاری رو شونه من، می خوابی، بعد که بیدار شدی با هول ولا میگی، "اینجا کجاست؟ من کجام؟"،" ولی نمیگی " تو کی هستی؟!"

به نقطه آرامش زندگیم رسیدم. امروز دوباره گفتم" دوست دارم". 

  • اسماعیل غنی زاده
  • شنبه ۱۲ اسفند ۹۶