... در سکوت برفی شهر، اریک صبح ناشتا بالاخره از آغوش گرم اتاقش رها شد و به راه افتاد. طبق معمول پالتوی سیاه پرزدارش را به تن کرد و کلاه نخی رنگ و رو رفتهاش را سر کرد. برخلاف همه روزهای زمستان اریک شالگردنی که از آیدا هدیه گرفته بود را برنداشت. عجله داشت. بدون خبر کردن پدر و مادر به راه افتاد. روزهای تعطیل خاصه روزهای تعطیل زمستان به ندرت میتوان داخل شهر تاکسی سوار شد. بیشتر از نصف شهر در این ساعت از صبح در بستر خواباند. برای مردم این شهر روز از ظهر شروع میشود و نانهای برشته کرهدار برای وعده ناهار سرو میشوند. اغلب مردم تنها زمانی شکمشان را پر میکنند که احساس کنند قاروقور اذیتشان کند. پس با این حساب هیچ برنامهای برای وعدههای غذایی خود ندارند. آنها بیشتر حواس پرتاند اما این ضعف ذهنی نمیتواند آدم را از دستپختهای لذیذ غافل کند. اریک شاید تنها یکی از هزاران نفر جمعیت این شهر قرون وسطیای باشد که در کلیسای سنت جونز قطعههایی از کتاب مقدس را برای روز عید پاک تمرین میکنند. امروز آخرین جلسه تمرین قبل از اجرا در کلیسا است. اریک در اولین تجربه خود هیجان زده است. او که صبح زود از خانه بیرون زده است، اکنون دو ساعت است که مقابل کلیسا، منتظر باز شدن دروازه بزرگ و منقوش کلیسای معروف سنت جونز است. اریک پیشتر از اینکه با گروه تئاتر آکروپیس آشنا شود، به کلیسا نیامده بود. حتی همراه مادر و پدرش. البته شاید از خاطرش رفته است که در سکوی مرمرین همین کلیسا حسابی آب تنیاش دادهاند و برای ایمان آوردناش دعا خواندهاند. همچنان برف میبارد، داخل پیادهروها هر چند ترددی دیده نمیشود اما گاه گداری عابری از افق دید اریک محو و باریک عبور میکند. هیچ چیز نمیتواند اریک را صبور و مهربان در یک روز برفی و در میانه خیابانِ کِندن بریج متوقف کند. تئاتر. برف بند آمد. و اکنون آفتاب آرام آرام از کرانه شرقی شهر از پس دماغههای تیز و یخی بناهای عظیمالجثه مرکز شهر میجهد. برفهای تلنبار شده پیاده رو، نرم نرم آب میشوند، مردی که چهرهاش واضح دیده نمیشود، بالاخره کلید در دست، دروازه سنگین و باوقار کلیسا را با کرنش مثال زدنیاش همچون دروازه بهشت به روی اریک باز میکند. حرارت سالن گوش و چشم اریک را لمس میکند. اریک که سعی دارد قدمهایش را روی رد پای آن مرد چفت کند تا بیش از این به داخل برف فرو نرود، در پنجمین قدم، فرمی از لبهای سرخ و آتشین، له شده، رها روی تودههای کریستالی برف را میبیند. لبهایی که بیشتر آیدا را در ذهنش تداعی میکند، برای چند لحظه اریک را ساکت و بیحرکت به فکر فرو میبرد...