این بار که عین هر بار گاو شیرده را تا بلندترین نقطه شهر بیهوش به دو به دوش به دشواری بالا کشیدم، در اوج، وقتی که سست و تمکین کرده به فکر بازگشتن بودم، گاو شلتاق انداخت. ماغ کشید. ماغ گاو نجاتم داد. از خواب چند ساله بیدارم کرد. من ترشح روح سرخوشی زندگی را حس کردم. امروز ساعت هفت، از غار تنهایی، تنهای تنها خارج شدم. گاو را همان جا، جا گذاشتم و سبک بال، با سبیل چرب، فکر بزرگ را شکر کردم. فکری در خم کوچههای گنگ و بیسر و ته که آدم ابهتش را عین بت دوست دارد و برای هر چیز ناچیزی عین بچهها زیر پایاش زار- زار گریه میکند تا چیزی از آن عایدش شود.
بعد از چند سال تازه فهمیدم گاو مالم نبود، مال یکی دیگر بود، چه میدانم مال دیگران بود. مال پارتیکنها و جغله پسرهای پولدار که گاو را نه تنها شبها بلکه روزها هم میدوشند. من بایستی زودتر از یوغ این حمالی رها میشدم. ماغ گاو خودم را میشنیدم، آن را میدوشیدم و به دوش تا اوج کوه همراهش میرفتم. من در کشاکش هیجان، دم گاو را عین کِش آنقدر کشیدم، آنقدر کشیدم تا پاره شد. به یقین رسیدم. به این حدیث؛ برای کوهستان باید یک کلاف، طناب کوهنوردی مرغوب پیدا کن.
احتمالاً بعد از این گاوبازی، گوش دادن به آهنگهای امراه، اونوتابیلسم و ... خیلی چیز جالبی نخواهد بود. البته که نمیشود امراه را کنار گذاشت. بعد از این تعدادی معشوقهی خیالی لایق برای دلتنگیها و حسرتهایم جور خواهم کرد.