بهظاهر تمام شد. چند روز اعلانها را دست گرفتیم و شدیم صدای
تو. اکنون، از قرار تقویم روزها و شبها که حسابش را از دست دادهام، یک ماه گذشته
است. تازه صبح که از خانه بیرون میزنم، پدر میپرسد:
- این کار شما تموم نشد؟
تنها دلخوشی این
سؤال، ضمیر «شما» (ضمیر شخصی دومشخص جمع) است. پدر دیگر ما را یک گروه میداند.
میگویم:
- شما زمین رو فقط یک سال میکارین؟
همیشه دوست دارم
دنیای خودم را با مثالهایی از طبیعت به دیگران بفهمانم. شیوا، ما زمین را با
داستانهای تو کاشتیم. بعضی شبها گرازها میآمدند و آنچه کاشته بودیم را بیل میزدند.
کشیک شب داشتیم، کشیک روز.
یک روز، به گمانم
خوابم برد. دیدم چند قلدر، زمین داستانت را عین فرش لوله میکنند. بیدار که شدم،
دیدم عین واقعیت است. متن بازیها را داخل دستم مچاله دیدم. آنها حتی اسمت را عوض
کردند. دیدم تو را با نام دیگری صدا میکنند؟ به تو گفتهاند: «هی خوشتیپ؟»
شیوا، تو آنقدر
برای همه آشنایی، شیوا. همه آنقدر تو را میشناسند، از ترسشان که مبادا آشنای
دورشان باشی، سرشان را پایین میاندازند و رد میشوند.
شیوا، نهال داستان
تو میان جمعیت دوید؛ یک بود، صد شد، هزار شد. آنها که دستشان میرسید، از خوشههای
داستان تو چیدند، مزهمزه کردند؛ بعضیها تف انداختند، بعضیها چشم بستند و در لذت
آن فرو رفتند.
اما ما چه؟ به قدر
خورجینهامان پُر کردیم تا به سفری دور و دراز راهی شویم. مانند تو، کولهباری
برای دوام آوردن و ادامه دادن دستوپا کردهایم. ما خانهی کوچکی ساختیم تا سال
دیگر، دانههایی برای کاشتن داشته باشیم.