۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «انتظار» ثبت شده است

نوشتن و منتظر ماندن نبش کاج

همه چیز سخت شده است. همینقدر سخت که حتی آدم چند کلمه نمی‌تواند بنویسد. نوشتن منظورم نه آن ممارست و تألیف هزاران هزاران جلد در تشریح هر مبحث دهن پر کن یا چه و چه منظورم بلغور کردن خودم به آدم‌ها، به آدم‌های خیالی که فکر می‌کنم احوالم برایشان جای توجه و لابد کنجکاوی دارد. البته لای سیگار کشیدنشان. یعنی حتی وقتی به حرف‌هایم گوش می‌دهند، حواس‌شان به خودشان رفته. قرص و عمیق پک می‌زنند و من پاچه گشادتر از این حرف‌ها، حرف‌هایم را ادامه می‌دهم. به هر حال من هم حواسم به خودم رفته. و خودم از همه مهم‌تر به نظر می‌رسم. القصه همه چیز افت و خیز دارد،‌ یک روزی از بیان خودم لبریزم، و روز دیگر کویرم. با خودم چکار کردم که اینگونه عاجز و بدخلق شده‌ام، کاش در یخچال کمی سالاد سزار داشتم. عید فطر برسد، می‌شود دو سال که لب به کیک مرغ نزده‌ام، آخر کجای دنیا اندازه تو کیک مرغ با نانِ تستِ غلات، خوش عطر و خوشمزه درست می‌کنند! یک آن همه چیز از چشمم می‌افتد، همه چیز، حتی همین دلخوشی‌های کوچک، سالن فدک، کتاب، نوشتن و کافه. 

من همیشه برگشت‌های عجیبی به نوشتن داشته‌ام، گویا در نوشتن، از هر چیزی نوشتن، محض نوشتن، خودم را بهتر پیدا می‌کنم، بهتر تسکین می‌دهم، شاید با همین نوشتن‌ها مکنونات قلبی‌ام ریل می‌شوند و سر راست روی صفحه‌ها نقش می‌بندند‌. نمی‌دانم شاید با همین نوشتن شور هر چیزی را دربیاورم. به احتمال نتیجه‌ای جز ویران شدن و بی‌قراری برای من ندارد. مطمئنم که این نوشتن، این سیاق قلم خورد کردن برای من نان نمی‌شود، اگر بشود هم برکت‌اش را اندوه زمانه خواهد برد. با فارسی صحبت کردن این پسرک مشکل دارم، نمی‌دانم چرا باید در این شهر زواردررفته برای سفارش یک سالاد سزار الفبای فارسی بلد باشم. من اصرار می‌کنم که ترکی حرف بزند، او اصرار می‌کند که فارسی حرف بزنم. من فارسی می‌نویسم. چرا؟! همین. زوار آدم‌های این شهر هم در رفته. فقط بلدیم ژست‌های خیره کننده بگیریم. بلدیم فحش بدهیم. بلدیم اینجا و آنجا از آنا دیلی مُوطِنِ مقدس حرف بزنیم اما پای نوشتن که می‌رسد، سروصدای این پیشخدمت‌ها لای سطرهای این نوشته، موجه است، در ردیف دوم به فاصله دو میز از پیشخوان که دختری با رژ قرمز جیغ است، نشسته‌ام. آن یکی دختر، داخل آشپزخانه گویا کاهوها را سر من خورد می‌کند. و نگاهش که مزاحم است. من دوست دارم به آدم‌ها نگاه کنم. من هم گاهی مزاحم می‌شوم. البته که به قصد لذت است. این درخت‌ها را کِی بریدند؟! درست است که خشک شده بودند، اینها هم زوارشان در رفته بود. اما حداقل سر کوچه‌تان شباهتی به آنها داشتم. خشک و لاغر و منتظر. امیدوارم که قرارمان یادت مانده باشد. درمانده نباشی. چه حیف که سالن باختر خواب است. چه جشن‌هایی به چشم دیده این باختر. کاش می‌دانستم کس و کار صاحبش چیست، این بنا به این عظمت، با این ارتفاع سقف، خوراک راه انداختن نسل جدید کارگاه نمایش است. که دیگر در کافه به بطالت نگذرانیم. البته اینکه به خانه تو نزدیک است، سر کوچه‌تان، هیچ ربطی به طریق شیفتگی من ندارد، به هر حال که سر کوچه‌تان، نبش کاج، روبروی باختر، کم منتظرت نمانده‌ام، کم این دل و آن دل نکرده‌ام. آدم جذب می‌شود، به هر جایی بیشتر از چند دقیقه خیره شود، آدم جذب می‌شود. در آینه خیره شده‌ای، خب معلوم است به خودت، به چشمانت، آدم جذب می‌شود، حتی آدم عاقل، که مغزش خووب کار می‌کند،...

  • اسماعیل غنی زاده
  • پنجشنبه ۸ ارديبهشت ۰۱

مرگ

گاهی زندگی سرش به سنگ می خورد و برمی گردد...

همان لحظه ای که تو هیچ انتظارش را نداشتی، 

زندگی همانی می شود که می خواهی،

گفتم که گاهی...

و گاهی می رود تا انتها، تا نبودن تا برنگشتن،

روزی من هم خواهم رفت،

تا انتها، تا نبودن، تا برنگشتن...

  • اسماعیل غنی زاده
  • جمعه ۸ مرداد ۹۵

ریشه های خیال


ساعت ها به چشم های غم بار و حزن آلودش خیره می شوی، معصوم تر از آنی ست که سرش داد کشید، صحنه را برای او، به خاطر برگشت لبخندش، ترک میکنی! در دلت روی رویاهایی که این چند سال ساخته ای قلم می زنی، راه ندارد، تمام رویاهایم با او بود، همین بس که رویای خیالی و هفت آسمانی ام را پیش رویای زنی جا بگذارم، و آنگاه دور شوم، دست و پای قلب را پای چوبه دار عشقی بی سرانجام ببندم، و در تاریکی شب، جایی بالاتر از مه غلیظ، بر این شعار زنده باد زندگی لعنت بگویم و آرام با گردش خونی یکنواخت، با ضربانی منظم، چشم از این دنیا بربندم و دیگر منتظر هیچ یار عاشق پیشه ای نباشم.

  • اسماعیل غنی زاده
  • يكشنبه ۲۴ آبان ۹۴