۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «ایران» ثبت شده است

یک عدد اموال

برای این چند روز زیاد نوشته‌ام، هر شب بعد از اینکه به خانه می‌رسم، گوشه‌ای می‌نشینم و یادداشت می‌کنم. دنیا دو روز است شاید فردا نوبت خودکشی من باشد. 

هجده روز است هیچ کاری جز خواندن خبرها و دیدن تصاویر اعتراضات ندارم. البته بعد از ظهرها از ساعت ۵ تا ۱۰ شب بیرون از خانه در خیابان‌ قدم می‌زنم، تا طبق نسخه پزشک چند کیلو ترس کم کنم. دستاورد من در این چند روز امیدوار کننده بوده است. من بدون سلاح توانستم با گفتگوی منطقی چند نفر مبتلا به عافیت طلبی را به دکترم معرفی کنم. اکنون هر شب با آنها در خیابان قدم می‌زنیم. تصور اینکه پیرامون من آدم‌های واقعی ایستاده‌اند دل‌گرمم می‌کند. 

نمی‌دانم آب دهانم را به روی مزدوری تف کردم یا نه! در واقع سطر اول حرفم کف خیابان، میان هیاهوی جمعیت غنچه می‌داد، زن. روز دوم با صدای غریو فحش و اگزوز پاره پلیس، چند نفر پشت به پشت روی سنگفرش پیاده‌رو ولو شدند، هر چهار نفر زن. روز اول، اشک‌های دختری مزه فلفل داد. زنی سینه به سینه‌ی سرهنگی هر چه در چنته داشت گفت. حتی چند قدم دورتر، فحش داد. مردی ایراد لفظی به فحش وارد کرد، و مردی که باتوم خورده بود با اصلاح وارده روی عبارت مذکور، فحش ناموسی داد. راننده پرشیا که همراه خانواده بود، تذکر داد فحش مجدد تصحیح شود. وسط انقلاب، گروتسک واقعی بود. به یکباره همه خاموش شدیم. سرفه کردیم، حنجره دریدیم و فردا باز برگشتیم. در پای فرار، ننه‌ای که روی سکوی خانه‌اش نشسته بود از قافله معترضان جا ماند، همگی توی خانه‌اش جاگیر شدیم، در واقع دیگر جایی برای او نبود، همان‌جا روی بتن سرد نشست تا کوچه خلوت شود. آخر سر پرسید: بین شما زن هم هست؟ دوربین نداشتم والا از کله پا شدن چند نفر اُزگل فیلم می‌گرفتم. که بعد از افتادن از پشت تویوتا، ابتدا نگران گوشی‌اش شد، بعد دستی به سر آتشینش گرفت و عربده‌کش شد. باور می‌کنید انسان شریفی با لباس نارنجی وسط بلوا ایستاده بود؟! به فکر فردا بود، به فکر گیرهای بالاسری، جارو می‌زد. خون‌ها را، اشک‌ها را میان دود و ترس به گوشه‌ای می‌برد و با چشمانش سطل آشغالی که اکنون سنگر ما بود را می‌جورید. او هیچ از هوچی‌گری و خشونت حرف نزد.


  • اسماعیل غنی زاده
  • جمعه ۱۵ مهر ۰۱

داستان مینا- قسمت هفدهم


نمی توانستم بیشتر از این با کتاب سرم را گرم کنم. سرباز خوابیده بود. خواستم کتاب را همین جا پس بدهم که نکند یادم برود. اما دلم نیامد بیدارش کنم. شبیه من بود. شبیه روزهایی که در میدان های آن شهر غریب تنها روی نیمکتی می خوابیدم تا وقت و بی وقت عابری، ژاندارمی بیدارم کند. یا آن روزهایی که از سر بی خوابیِ روزهای قبل تر چند روز پشت سر هم دراز به دراز روی زمین می خوابیدم. وسط اتاق. همه کارهایم را همانطور درازکش رفع رجوع می کردم. 

رسیدیم به مرز ایران. با صدای راننده اتوبوس بیدار شدم. بی حواس به بغل دستم نگاه کردم. سرباز نبود. کتابش روی سینه ام مثل معشوقه ای طول راه را با من عشق بازی کرده بود. چند تایی از برگ هایش تا خورده بود. چرا سرباز کتابش را پس نگرفته بود. می توانست بیدارم کند. من حتما پسش می دادم. دلش نیامده بیدارم کند. کتاب را از روی سینه ام برداشتم. میان سینه من و کتاب کاغذی بود. سرباز نوشته بود؛ از زینب یاد گرفته ام کتاب هدیه بدهم. این کتاب برای تو. تو حتما تا ته بخوان.

اینجا باید اتوبوس را عوض می کردم. پیاده شدم. ساک و کیفم را برداشتم. بلیط تبریز را گرفتم. اتوبوس آماده حرکت بود. که من سوار شده نشده گازش را گرفت و رفتیم. 

  • اسماعیل غنی زاده
  • دوشنبه ۶ آذر ۹۶

معلق در آسمان

دلم لک زده بود برای قیمه و فسنجان مامان پز، دل و روده ام از دست کوکتل و هات داگ و همبرگر مک دونالد دانشگاه عاصی شده بودند، از در انصاف اگر می دیدم، واقعا حق با آنها بود، هر چند تصمیم گیرنده نهایی من بودم. جگرم می سوخت وقتی پشت تصویر آنلاین مامان، قابلمه های روی اجاق گاز را می دیدم، و صدای جلز و ولز خورشت ها که حواسم را پرت می کرد، هر شب ساعت یازده شب به وقت وطن، مامان آنلاین بود، با من تماس نمی گرفت، فقط منتظر می ماند تا من تماس بگیرم و تو بوق اول جواب بدهد. هر بار بعد اینکه خوبم خوبین خوبند را پشت گوشی با هم سر می کردیم، مامان از خورد و خوراک من ابراز نگرانی می کرد، از نظر مامان در هر تماس، من لاغر و لاغرتر می شدم، من چنین احساسی نداشتم، اما خوب حق داشت، یکسالی می شد یک دل سیر غذا نخورده بودم، همه اش سرپایی بود و بی طعم و نچسب. 
اینجا رستوران ایرانی فراوان به چشم می خورد، اما رستورانی با سر آشپزهای غیر ایرانی که فرق نعناع و پونه را نمی دانند. من هیچ وقت سعی نکردم یکی از این رستوران های ایرانی یا حتی آسیایی را تجربه کنم، همیشه از کنارشان می گذشتم و داخل را نگاهی می انداختم، فقط بخاطر اینکه چهره های ایرانى ببینم.
  • اسماعیل غنی زاده
  • پنجشنبه ۲۶ اسفند ۹۵