برای این چند روز زیاد نوشتهام، هر شب بعد از اینکه به خانه میرسم، گوشهای مینشینم و یادداشت میکنم. دنیا دو روز است شاید فردا نوبت خودکشی من باشد.
هجده روز است هیچ کاری جز خواندن خبرها و دیدن تصاویر اعتراضات ندارم. البته بعد از ظهرها از ساعت ۵ تا ۱۰ شب بیرون از خانه در خیابان قدم میزنم، تا طبق نسخه پزشک چند کیلو ترس کم کنم. دستاورد من در این چند روز امیدوار کننده بوده است. من بدون سلاح توانستم با گفتگوی منطقی چند نفر مبتلا به عافیت طلبی را به دکترم معرفی کنم. اکنون هر شب با آنها در خیابان قدم میزنیم. تصور اینکه پیرامون من آدمهای واقعی ایستادهاند دلگرمم میکند.
نمیدانم آب دهانم را به روی مزدوری تف کردم یا نه! در واقع سطر اول حرفم کف خیابان، میان هیاهوی جمعیت غنچه میداد، زن. روز دوم با صدای غریو فحش و اگزوز پاره پلیس، چند نفر پشت به پشت روی سنگفرش پیادهرو ولو شدند، هر چهار نفر زن. روز اول، اشکهای دختری مزه فلفل داد. زنی سینه به سینهی سرهنگی هر چه در چنته داشت گفت. حتی چند قدم دورتر، فحش داد. مردی ایراد لفظی به فحش وارد کرد، و مردی که باتوم خورده بود با اصلاح وارده روی عبارت مذکور، فحش ناموسی داد. راننده پرشیا که همراه خانواده بود، تذکر داد فحش مجدد تصحیح شود. وسط انقلاب، گروتسک واقعی بود. به یکباره همه خاموش شدیم. سرفه کردیم، حنجره دریدیم و فردا باز برگشتیم. در پای فرار، ننهای که روی سکوی خانهاش نشسته بود از قافله معترضان جا ماند، همگی توی خانهاش جاگیر شدیم، در واقع دیگر جایی برای او نبود، همانجا روی بتن سرد نشست تا کوچه خلوت شود. آخر سر پرسید: بین شما زن هم هست؟ دوربین نداشتم والا از کله پا شدن چند نفر اُزگل فیلم میگرفتم. که بعد از افتادن از پشت تویوتا، ابتدا نگران گوشیاش شد، بعد دستی به سر آتشینش گرفت و عربدهکش شد. باور میکنید انسان شریفی با لباس نارنجی وسط بلوا ایستاده بود؟! به فکر فردا بود، به فکر گیرهای بالاسری، جارو میزد. خونها را، اشکها را میان دود و ترس به گوشهای میبرد و با چشمانش سطل آشغالی که اکنون سنگر ما بود را میجورید. او هیچ از هوچیگری و خشونت حرف نزد.