۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «اینده» ثبت شده است

بوس اسنپی

سرمو خم کردم طرف شونه ت و گفتم: میدونی چه حسی دارم. گفتی: چه حسی؟ گفتم اینطور که چشمان تو رو نگاه می کنم و سیر نمیشم، می خوام همین الان دنیا به پایان برسه ولی زود به خود میگم حیفه آینده مون رو از این چشم های زیبا نگاه نکنم... دستمو فشار میدی، تبسم می کنی...

هر وقت عکس هات رو می بینم دلم می خواد اسنپ بگیرم بیام بوس بارونت کنم و برگردم... 

  • اسماعیل غنی زاده
  • يكشنبه ۱۰ تیر ۹۷

بی راهه

هر چقدر که بزرگ می شوم

خسته تر

بی حوصله تر

قدم ها را تیز پشت به پشت هم 

شبیه قطاری روی ریل

مقصدم شهری ست که همه می گویند

سرزمینی روی کاغذ های ترحیم

خنده هم دیگر بازاری ندارد

روزهای تباه شده ام

برای راه های رفته دیگران

برای پا گذاشتن 

جای پای قبلی ها

و شب ها

انگار با خودم اصابت می کنم

گیج و منگ و غفلت زده

میان سیاهی

خواب دامنم را می گیرد

یاد آینده می افتم

جایی شبیه هیچ

دنیای یک نفر باضافه هیچ

من ساکن برگزیده دنیایی بی در و پیکر

بی کس، بی پرچم

باید دنبال کسی باشم؟

اینبار خود باید خودم را له کنم

اصابت خود باضافه خود

ضربه خود به خود

جنگ خود بخود

خوردگی

خستگی

خسارت.


  • اسماعیل غنی زاده
  • پنجشنبه ۵ بهمن ۹۶

ته دلش "رفتن " را صرف می کند

وقت هایی که یاد لبخندهای شیرینش می افتادم اراده ای در برابرش نداشتم، فکر می کردم اوست و دیگر کسی جز او لبخندی شیرین ندارد، فکر می کردم او تنها اتفاق شیرینى ست که همینطوری اتفاقی سر راهم سبز شده است، عقل و منطقی در کار نبود، هر باری که به دیدنش میرفتم به آخر ماجرا فکر می کردم، پایانش خسته کننده بود، به آخر آخر نرسیده دست از فکر می کشیدم و با زبانی حق به جانب به خودم می گفتم؛ مکث نکن، مگر نمی دانی با چه اشتیاقی منتظر توست، برای همین راه می افتادم و به روی تمامی افکار منفی و خود تراشیده، پشت می کردم.

او نیامده است، انگار حتی ذره ای شوق دیدار ندارد، می گوید؛ نمی داند بیاید یا نه، او دو دل است، حرفی از منتظر ماندن نیست، از همین راهی که آمده ام خسته و کسل بر می گردم، همه چیزهایی که موقع رفتن ندیدم و رد کردم را می بینم، اما فکرم مشغول است، به ماجرای ما دو نفر فکر می کنم، به چهره غمگین او و من خیره می شوم، خیلی زود تلخ شد، از آنچه که فکرش را می کردم زود بود...

اتفاقی جلوی ورودی شماره یک دانشگاه دیدمش، احوال پرسی ساده، و هیچ حرفی در مورد نیامدنش گفته نشد، انگار همه آنچه دیروز اتفاق افتاد، خواب بود،

او سر قرار آمده بود، حتی نشستیم روی نیمکتی فلزی، سرد بود، اما هنوز کمی تا تاریکی شب فرصت داشتیم، از خاطرات دوران بچگی ام برایش می گفتم، و او می خندید، خنده هایش شیرین بود...

 اما باز می دانستم ته دلش "رفتن " را صرف می کند، بی قرار بود، حتی وقت هایی که با صدای بلند فکر می کرد، حس خوبی نداشتم، حرف هایی می گفت تا رفتن را توجیه کند، به من به خودش به زندگی به شهر به آدم ها به همه شک داشت، و بیشتر از همه به آینده.

  • اسماعیل غنی زاده
  • پنجشنبه ۲۸ خرداد ۹۴

امید قــاپنی آچ !

درهــا را باز کنید

بـــوی امــید از لــای درز بــاریکش سلام می دهد

و رعـــشه می گذارد بر اســکلت اســـتـــخـــوانــیــمـــان

زود باش ، کاری بکن

مگر لمس آینده برایـــت آرزو نبود

این امید و این ردپایی از خــوشبـختی

سوار شو و با من به کــــرانه های خــوب بودن قـدم بگذار

و به همه ی این بــدبیاری ها پشت کن

بی هیچ خجالتی

تــو برگزیده ای برای 

خوب بودن !

جــان من ، خوب باش

  • اسماعیل غنی زاده
  • شنبه ۳۰ شهریور ۹۲