۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «بانو» ثبت شده است

10 دی

تو همیشه براى من در زمینه های فراوانی الگو بوده ای. انگیزه بوده ای. تو فارغ از هر چیزی شبیه فرستاده های الهی هستی که بر من نازل شدی. گفته ام که تو پیامبر من هستی، و این بندگی برای من عین سکونت در بهشت است.


بانوی شعله های ابد
چنگت را بردار و
ترانه های شگفتت را ساز کن،
بگذار، نت های جهان
گرداگردت
دو زانو بنشینند
بگذار سنبله ها در بارانت خم شوند

 

شعر از شمس لنگرودی

  • اسماعیل غنی زاده
  • سه شنبه ۱۰ دی ۹۸

ماه همچنان می لرزد

با هم قول و قرار دارند، او منتظر است، می داند مثل همیشه با غروب آفتاب سر می رسد. خوب یادش هست سال پیش وقتی منتظر غروب آفتاب می نشست، زیر لب شعری می خواند" مرغ سحر ناله سر کن..." سال قبل تر از آن برگ های پائیز را از کف ایوان جارو می کرد و قالیچه خودش را آنجا پهن می کرد، یا خیلی قبل ترها وقتی بانو قوری بدست روی ایوان می ایستاد، کلی نازش را می خرید تا بگذارد ناخنکی به شیرینی ها بزند، چای را با طعم ماه می نوشیدند و غرق در خنده بودند.

 صدای اذان را می شنود، امروز، ماه دیگر باید کامل باشد، شیر آب را باز می کند، با رسیدن اولین قطره، ماه می لرزد، دستانش را با آب پر می کند و می ریزد روی گلها، وقتی قطره های آب، برگ های مخملی شمعدانی ها را لمس می کنند، عطر شورانگیزی لحظه لحظه دیدارش را پر می کند.

پیرمرد وضو می گیرد، و ماه همچنان می لرزد، کجاست؟ عینکش را پیدا نمی کند، دلش شور می زند، الان هاست که بانو با قوری چای روی ایوان بایستد و صدایش بزند... باید دست بجنباند، پا می گذارد داخل حوض، وجب به وجب حوض را می گردد، ماهی ها در تلاطم اند، او را نگاه می کنند، دستانش را این ور و آن ور می کشد، وقتی عینک را می یابد، همان طور خیس روی چشمانش می گذارد، به هوای دیدن ماه سر بلند می کند و ماه را می بیند، ماه همچنان می لرزد...

  • اسماعیل غنی زاده
  • پنجشنبه ۲۱ مرداد ۹۵