۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «بهنام» ثبت شده است

شامِلی

بچه های محله هر روز ازصبح الطلوع تا شب تیره و تار تو این زمین فوتبال بازی می کنند، درست در همسایگی این زمین خاکی فوتبال، حیاطی بزرگ قرار دارد، صاحب این حیاط بزرگ پیرمردی به نام شامی عمی است. به همین خاطر از خیلی نسل های قبلی اسم زمین خاکی محله را شامِلی گذاشته بودند... 

دیوارهای حیاط شامی عمی اندازه 5 تا پسر بچه قد و نیم قد می شود. سر وصدای بچه ها ساکنان خانه های دورور میدان را آسی می کند، شامی عمی پیرمردی تنهاست،که حیاطش همیشه مقصد شوت های کج و کوله بهنام است چون دیوار حیاطش عدل چسبیده به عرض میدان. شامی رفتار عجیبی دارد، مردم ادا اطوار او را به خاطر تنهایش می دانند، مثلا، با اینکه هیچ حال خوشی از بچه ها ندارد، اما همیشه روی پاکوبه در حیاط می نشیند و بچه ها را نگاه می کند. شامی حق دارد بیشتر از همه اعصبانی و ناراحت باشد، و برای همین هر بار که بهنام به قصد گل، شوت می کند، و ناخواسته توپ راهی حیاط شامی عمی می شود، درست چند ثانیه بعد لاشه توپ سه لای، هر لای یکی بعد از دیگری در محوطه جریمه فرود می آید. هر بارم هم رو هر کدام از لاشه ها چیزی نوشته شده دیده می شود. 

بچه ها توپ های سوراخ شده را گوشه ای از میدان کنار هم می اندازند، تا این زمان شاید پنجاه، شصد لاشه توپ پلاستیکی دیده می شود، حتی چند تایی هم مولتون بینشان هست. چرتکه که بندازیم هر توپی دویست تومان، سرجمع می شود دوازده تا هزاری، حیف این پول ها...القصه، روزی که دنیای فانی به شامی عمی پشت می کند، بچه ها از شدت سرور و خوشحالی مسابقه ای بین محله بالایی ترتیب می دهند آن هم با تشریفات کامل من جمله زمین خط کشی شده و دروازه های تیرک دار. آنها که فکر می کنند این بار دیگر کسی نیست که توپ هاشان را پاره کند، هر طوری که دلشان می خواهد شوت حواله یکدیگر می کنند. بین همین شوت ها، یکی از آنها می پیچد و باز به حیاط آن مرحوم می افتد. بچه ها که دیگر می دانند، کسی نیست تا پا پیچ اینها شود یا به فحش ببنددشان، دست ها را قلاب می کنند و بهنام را تا سر دیوار اعلم می کنند، بهنام وقتی روی شکم خودش را می کشد بالا، منظره ای باور نکردنی از گل های رنگارنگ می بیند، سرش را که بر می گرداند طرف لاشه ها، یادش می افتد، همه آن نام هایی که یک به یک روی توپ ها نوشته شده بود...نرگس، لاله، رز، شقایق....

  • اسماعیل غنی زاده
  • جمعه ۴ تیر ۹۵

بهى بهنام [قسمت دوم]

روزها گذشت. باران ها بارید. برف ها کوچه های تنگ و باریک ما را دست و پا گیر کرد. آفتاب آمد. غنچه ها سلام کردند و درختان رنگ های سبز را به تن کردند و افکار من از روز باخت تا همین امشب درگیر دست گلی ست که به آب داده ام. خیلی شیک و مجلسی گردن بند طلای مادر را مفتی از چنگ پسر گله گشادش بیرون آوردند، و تنها باریکه امید من این است که بهنام هنوز نمی داند گردن بند مسابقات اصل اصل است. این را خودم چند بار از خودش پرسیدم. حرف را طوری پیچاندم که بویی نبرد. آن طوری که در خاطرم مانده است گفته بود گردن بند را بالای تاقچه آرا کسمه آویزان کرده است. با خودم می گویم یا باید روزی با هزار خواهش و من بمیرم تو نمیرى گردن بند را بگیرم و بعد این مدت بگذارم سر جای اول. و باز می گویم نکند دستم رو شود و از سر لج و سماجت پس ندهد و ببرد و به جبرائیل پسر کربلایی احمد بفروشد، می دانم حتی آنها هم سر بهنام ماله می کشند این منم که کارم اینگونه گیر است.

  • اسماعیل غنی زاده
  • سه شنبه ۱۱ فروردين ۹۴

بهی بهنام

آن موقع بهنام از هر لحاظی با من برابر بود شبیه کفه ترازوی بقالی بودیم که هر تغییر ریزی در آن به چشم می خورد.با کفش های تایگر آن زمان از این سر مزرعه گندم نادرخان تا آن تهش را که نمی شد اصلاً دید کورس می گذاشتیم، یکی من بودم و دیگری دوستی از من و آن دیگری چشم های چوپانی که گام های تیز ما را تا جایی در بلندی تپه ای پوشیده از مه غلیظ می پایید. هر کسی تیز بود و نفس کم نمیاورد و دستی بر آغوش ذرات ریز مه بالای تپه می کشید برنده بود و مغلوب باید یک روز تمام گوسفند ها را به چراگاه می برد و نباید گِلِه ای در کار می بود.

در آن دوران مادرها ترسی از اسیدپاش ها و یاغیان نداشتند برای همین کوچه های روستا سرتاسر پاتوق پسر بچه ها و دختر بچه هایی بود که از صبح الطلوع تا ظلمات شب سرگرم بازی بودیم .ما پسرها یا فوتبال می زدیم یا  گیزلین پاچ. و دخترها هم گوشه ای جمع می شدند و گیس های همدیگر را می بافتند.

  • اسماعیل غنی زاده
  • پنجشنبه ۱۱ دی ۹۳