امیدوارم در این بعد از ظهر باطل، کسی صدایم را بشنود. من از آنچه که پیشتر بودهام، دور افتادهام، به این منی که تازه و غریب است، عادت نکردهام، نصف روز و تمام شب را به مرور من گذشته سپری میکنم، خودم را داخل عکسها و فیلمها میبینم، دوباره میبینم، تکرارش میکنم، پس و پیش میکشم، تا سرنخی از خودم پیدا کنم. حداقل بتوانم بیشتر بنویسم، این حرفها و فکرها را که منجمداند را جایی آب کنم. ماهیت همه چیز در طول زمان تغییر میکند، من هم هر چقدر سعی دارم آدم عادی و صاحب یک بیوگرافی ساده و دمدستی باشم، نمیتوانم، نمیشود، یک آن از داخل هزارتویی که آدمهای عجیب و غریب تاریخ ازش رد شدهاند سر در میآورم، میان ساده بودن و ساده نبودن قل میخورم، سرم گیج میرود و در نهایت تبدیل به یک گوه گردالی میشوم.