۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «ترکیه» ثبت شده است

چند روز بعد سربازی

امروز صبح با حباب عدد پنجاه و چند از خواب بیدار شدم. پیرمردی با نوک انگشتانش بیدارم کرد و با ژست طلبکارانه ای عدد پنجاه و چند روز را کنار گوشم زمزمه کرد. آی که روزها چقدر زود تند سریع از کنار هم میگذرند.

 کاش من هم آدم گذشتن بودم. آدم این نیز بگذرد گفتن. از دو روز پیش که اصرار پدر را برای کوچیدنم شنیدم، ابتدا بال در آوردم و سپس فکر پرواز در لحظه را حس کردم. فکر کردم که پدر چقدر بی قید و بند فکر می کند، اینکه شش دنگ حواس آدم به خودش باشد و برای طی کردن روال زندگی پای کسی دیگر در میان نباشد چقدر خوب است. اما مگر می شود تنهایی سر کرد؟ طاقت آدم تاق می شود... از آن روز به بعد به روز ترخیصم از سربازی فکر می کنم. به اینکه چه روزهای خوبی بعد آن می تواند سراغم بیایند. به روزی که پاسپورتم را از پلیس باضافه ده کنار رودخانه گرفته ام و با نیشی باز در پهنا، قدم زنان، شعر خوانان از کنار رود میگذرم و آخرین تصویرهای ذهنم از شهر را ثبت می کنم. وای که چقدر واقعی ست. بعد از آن به این فکر می کنم که من چقدر با تنهایی زیستن سازگارم. به خلوت های خودم میان شلوغی های شهر فکر می کنم، میان گروه ها و جمع های شوخ و شنگ و گاه بی مزه،  به شب بیداری ها، به نشستن های طولانی، یکه و تنها بر بلندای شهر و تماشا، خیره ماندن. با خودم می گویم اینکه آدم های اطرافت تو را مؤدب، مهربان و دوست داشتنی خطاب می کنند، حرفی ست که آن سرش ناپیداست، با این حساب آخرین روزم برای آنها شاید سخت باشد، که دیگر از حضور من بی بهره خواهند ماند، یا شاید پسری مودب تر، مهربان تر و باحال تر از من جای خالیم را برایشان پر کند. 

واقعا که زندگی جاى ماندن و در جا زدن نیست، همه باید روزی برویم نه شبیه آن خداحافظی دم مرگ، بلکه از سر تصمیمی عجولانه. انسان است دیگر گاهی با این تصمیم ها بار یک شهر را به دوش می کشد و می رود. رفتنی که در آن بغض هم هست، بلاتکلیف بودن هم هست. 

سفر من از ترکیه شروع خواهد شد، و بعد از آن یک به یک بدون هیچ برنامه از پیش تعیین شده ای بلیط سفر شهرها و کشورهای دیگر را خواهم خرید. امیدوارم کسی با تنهایی من مشکلی نداشته باشد. چون این روزها این باور تنها بودن رفته رفته در ذهن و دلم محکم تر می شود. اصولا این نوشته ها برای دو سال بعد مناسب تر است اما دلم می خواهد بدانم چه چیزی یا چه کسی من را از فکری که در سر دارم باز می دارد. برای من که گاها نسبت به گفتار و کردار خود و دیگران حساسم، برخورد متقابل خود و دیگران در مواجه با اینکه من تنهایی را برمی گزینم بسیار مهم است. اصولا برای فرار از روان بی عقل، من به کسی پناه نمی آورم. کسی را انتخاب نمی کنم، و نمی خواهم انتخاب کسی باشم. انتخاب های من یا خودمم یا کتاب یا گشت های شبانه شهر. این پدیده هایی که نفس کشیدنشان بوی پاکی و صداقت می دهد.

 جدا که آدم بدقلق نظیر من کم است...

  • اسماعیل غنی زاده
  • سه شنبه ۴ ارديبهشت ۹۷

مینا- قسمت اول


  • اسماعیل غنی زاده
  • چهارشنبه ۱۰ تیر ۹۴

گردش از چپ [قسمت اول]

از وقتی که دیگه نفس کشیدن هم برام زهرمار شد تصمیم گرفتم سربازی رو تموم کنم و از این چاردیواری تنگ فرار کنم، استرس اون روزا هنوزم ول کن نیست خیلی سختی کشیدم تا از مرز بازرگان با یه پاسپورت جعلی ار کشور خارج بشم. بعد چند سال زندگی تو یکی از دهات ترکیه، اولین دیدار آشنایی من و اورهان داخل یه قهوه خانه در مرکز شهر بود. اون بود که منو از این کشور به اون کشور کشوند و آخر سر اینجا موندگار شدیم.

اورهان همیشه از برکت چندرغاز پولی که بابت دیلماجی می گرفت ناله می کرد، روزی نبود حرف از قرض و قوله هایش وسط نکشه، بنظر من آدم عجیب غریبی بود نه اینکه دُم راکون چسبیده باشه به ما تحتش یا دماغ فیل داشته باشه، منظورم رفتار و سکناتشِ که با بقیه فرق داشت، نمی شد گفت بد بود یه جاهایی حرفاش به دلم می نشست، این 7 سالی که تو این مملکت غریب با اورهان همکار بودم خیلی چیزا ازش یاد گرفتم حداقلش اینکه چند جمله انگلیسی حرف می زنم و گلیم خودمو از آب می کشم بیرون، ما دو نفر بودیم از دو ملیت، و نقطه مشترک ما زبان مادری ما بود، برا همین بحث های بین من و اورهان همیشه ختم می شد به ملیت ها و اقوام و زبان مادری، من اورهان رو مثل برادر گمشده ای احساس می کردم که سال هاست مادرم شوق دیدارش را دارد. هربار از فرارم باهاش صحبت می کردم کپکش خروس می خوند و با به به و چهچه کشورشون رو دستمال می کشید. اون تصور درست و حسابی از کشور ما نداشت خیلی تند می رفت و فقط یه چیزایی در مورد آقای خمینی و انقلاب 57 می دونست. 

گردش سرنوشت ها طوری رقم خورد که احساس برادری بین من و اورهان کم رنگ شد نمی دونم شایدم اون دختره مو فرفری باعث این فاصله شد، قبول دارم که این یه امر طبیعیه ولی ما قرار گذاشته بودیم ازدواج نکنیم چون اونطوری دیگه به هیچ یک از اهدافمون نمی رسیدیم. با این اوضاع و احوال و رکود اقتصادی فشار روی من زیاد شده بود تا جایی که روزهای تعطیل هم تا نصف شب با لباس فُرم پشت فرمون بودم. هر چند شعار این مملکت بی صاحاب برابری اجتماعی شهروندان هست اما حقوق ماهیانه منِ راننده هتل با عایدی دیلماج زبان انگلیسی زمین تا آسمون فرق داشت من مجبور بودم تا نصف شب تنِ لش توریست ها رو از بارها و قمارخانه ها جمع کنم اما اورهان تو قراردادش نوشته بود تا 9 شب حتی شام و نهار رو هم می انداخت گردن توریست های بی چاره، بماند که گهگاهی منم اگه با توریستی خوب مچ می شدم همه خرج و خراجات دود و دممون پای رفقا بود. این اوضاع و احوال خیلی کسل کننده بود، اما برعکس حال داغان من، اورهان روز به روز داشت جلو می رفت و خیر سرش قله های ترقی رو زیر پاش له می کرد دیگه کار به جایی کشیده بود که سر کار نمی اومد و سرش گرم خوش گذرانی با فرفری بود. حالم ازش بهم می خورد هم از خودش هم از زن مو فرفریش.

نمی خوام از خباثت اورهان براتون دیکته بگم چون می دونم مجالی نیست فقط  می تونم بگم شبی که قرار بود اون یارو آمریکایی رو ببرم کنسرت جاز یا چه می دونم زاز، تو لابی هتل منتظر مسافرم بودم حتی می تونید از برایان هم بپرسید که من فقط چای و کیک سفارش دادم و منتظر بودم. حالا اگه امونمون بدین باید برم دنبال همین آمریکاییِ، نابلده، یه موقع گم میشه...


  • اسماعیل غنی زاده
  • شنبه ۲ اسفند ۹۳